p21

44 5 4
                                    

«۱۳ سال بعد»
چای دارچین که کمی رایحه اش با هل مخلوط شده بود رو نزدیک بینی اش برد و نفس عمیقی ازش کشید.
مقداری از اون چای نوشید و بعد با تک سرفه ای که حاصل از حساسیتش نسبت به اون ماده درون اون مایع بود،سر داد.
همین به خوبی باعث مردی که عینک روی چشمهایش سنگینی میکرد،توجهی به اون کنه وبه سمتش بره.

_چندبار بهت بگم چای دارچین نخور،احمق؟

اروم دستش رو روی کمر همسرش گذاشت و بهش مهلت این رو داد که بتونه راحت نفس بکشه.

_سرزنشم نکن،جیمین...تو باعث شدی به اینجا برسم.

جیمین اروم موهایی که روی پیشونی یونگی افتاده بود رو بوسید و کنارش نشست.
زخم روی صورت یونگی به طرز خوشگلی روی صورتش نقش گرفته بود و همین باعث لبخند های محو گاه و بی گاه جیمین میشد.
مثلا توی مراسم های تشییع جنازه،نگاه چهره ی مَردش میکرد و با تصور اون زخم خوشرنگ لبخند میزد و باعث میشد توجه‌تمام اون افراد عزادار به سمتش جلب بشه.
با اینکه ده سال گذشته بود و اونها توی دهه ۴۰ سالگیشون پا گذاشته بودند،ولی چندان هم پیر بنظر نمیرسیدن فقط پخته تر،بالغ تر و عاشق تر از قبل جلوه میکردن.
دستش رو روی دست یونگی گذاشت و بعد فنجون چای دارچین رو از زیر دستش کشید.

نگاهی به چای کرد و بعد لبخند محوش از بین رفت.

_سوجی الان از دادگاه میادها!
_میدونم

تا الان سازمان بود و خسته و کوفته با یکی از همکاراش سر یک پرونده ی خیلی جزئی بحث کرده بود و همین اعصابش رو بهم ریخته بود.
ساعتش رو نگاه کرد و بعد بلند شد که لباسش رو عوض کنه و یک دوشی بگیره.

_میتونم بخونمش؟
_بخون،برای توعه!

به اتاقش رفت و با دراوردن و عوض کردن لباس های کارش،سعی کرد به خودش رنگ و رویی بده و فارغ از جمله ها و بندهایی که مرد داخل هال درحال خوندنش بود.
تیشرت سبز خوشرنگی رو برای حفظ ارامش خودش انتخاب کرد.
با وجود اعصاب خوردی که توی سازمان داشت،دوست نداشت خانواده اش برای لحظه ای احساس ازردگی و خستگی کنند.
شلوارک سفید گشادی رو پوشید و بعد جلوی اینه موهاش رو مرتب کرد و به خودش جلا بخشید.

«میدونی چشمهای من!همش بازی بود، دروغ بود.همه ی این ها بازی نویسنده ی قصه ی تو بود،جیمینا!
همش دروغ بود، گلوله ی دارچینم!
همه ی این بازی ها دروغ بود.
راوی داستان ما راستگو نبود، مثل خدا نبود،اون فقط یک نویسنده بود که میخواست کاری کنه که تو فکر کنی قاتلی.
همش بازی بود، مجرم دروغین من!
نمیدونم این نویسنده برای پایان ما چی در نظر گرفته، یک پایان شاد...جوری که هردمون با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنیم؟یا یک پایان غمگین که به جدایی از یکدیگه مربوط بشه؟
یا اینکه یکیمون رو به دست اونیکی بکشه و تا ابد ننگ قاتل بودن رو روش بزاره.
با تموم وجودم از راوی متنفرم، از راوی داستان تو،از راوی چشمهای تو،از راوی دستهای تو.
تو پاک ترینِ من بودی و اون جوری ذهن من رو به بازی گرفت که من باور کردم که چشمهای تو رو به دروغ متهم کردم، قلب تو دروغ متهم کردم و کل تاریخت رو بدتر از اون نویسنده بازی گرفتم.
اون فقط از تلقین استفاده کرد.
اون عوضی بی همه‌چیز فقط از تلقین استفاده کرد و میبینی حال ما رو؟
ده سال تو رو از دختر یکی یدونه ات دور نگه داشت فقط بخاطر اتهام دروغینی که ساخت،برای اون بذر تلقینی که توی ذهن پروانه ای تو کاشت،برای اون لحظه ای که فکر کردی تو هیونگم رو کشتی.
دعا کردم،پیش خدا، پیش اللّه، پیش یهوه، دعا کردم که برگردم و خودم به دست خودم خون اون نویسنده رو بریزم و به این فکر کردم که اگه نبود، هیچوقت تو رو نمیدیدم جوانه ی امیدم.من هیچوقت بوی دارچین تو رو حس نمیکردم قلب دارچینی من!
تمام سختی هایی که کشیدم، تمام مرگ هایی که به چشم دیدم، تمام روح هایی که از دست دادیم رو بخشیدم به نگاهت،پارک!»

◈𝐓𝐡𝐞 𝐩𝐫𝐞𝐭𝐭𝐲 𝐤𝐧𝐢𝐟𝐞◈YoonminWhere stories live. Discover now