Part 24

67 16 39
                                    





/یولاندا... خواهر... کیلیاست؟..

~خدای من این چجوری امکان داره..

/یعنی چییی؟؟!! من دارم میمیرمممم!! هری! تو نمیدونستی؟؟؟

~لویی شوخیت گرفته؟؟ به قیافه من میخوره تا حالا همچین حقیقت فاکی رو بدونم؟ مادر ناتنی تو خاله منه! عمرا به همچین چیزی حتی فکر کرده باشم!.. فاااک!!

/وای وای وای.. دارم روانی میشم... یعنی این همه سال از هممون پنهان میکردن آخه برای چی؟

~اینجارو ببین یه روزنامه دیگه هم هست.. خیلی قدیمیه مراقب باش پاره نشه..

"خبرهای جدید از قتل مرموز خانواده کاول.. اعلانات جدید پلیس منطقه.. چه اتفاقی افتاده است؟
با بررسی یه سری از مدارک موجود و اثر انگشت ها در خانه پلیس اعلام کرد که قتل به دست یک کودک اتفاق افتاده.. همین موضوع باعث وحشت همسایه ها شده است زیرا این مدت شایعه شده که کودکان این خانواده قاتل ماجرا هستند.. با خبر های بیشتر مارا دنبال کنید."

~خدای من...

/هری من حالم خوب نیست... بابام اینا رو از کجا پیدا کرده؟ اون فکر میکنه خانواده تو قاتل باشن؟ اگه در این حد میترسید چرا به خودمون چیزی نگفت؟؟

لویی دستاش میلرزید و نفس های نامنظم می‌کشید.. شاید چیزی نمونده بود تا پنیک اتک وحشتناکی بهش دست بده
هری هم وضعش بهتر از اون نبود اما خودشو جمع و جور کرد و دستای لویی رو گرفت

~هرچی هست فعلا اونا مشکوک به این سه نفرن.. جک میخواست بهمون بگه مامانمو و داییم ممکنه قاتل باشن یا شاید هم نباشن... نکنه واقعا مامانم ترسناک تر از اون چیزی باشه که فکرشو میکنم؟

هری هرچی بیشتر میگفت بیشتر میترسید.. لویی دلش میخواست بهش دلداری بده ولی ذهنش درگیر همه اتفاقات بود و اصلا حواس نداشت

/هری من یولاندا رو نزدیک دوازده ساله به عنوان مادرم میشناسم.. بیا انقد نگران نباشیم شاید همه اینا تقصیر داییت، سایمون کاول باشه. ما از هیچی خبر نداریم..

~خب اون به کنار... ما باید چیکار کنیم؟ تو قصد داری گوی رو نابود کنی؟؟

/من واقعا گیج شدم.. باید یکم فکر کنم.. بابام میگه هروقت حس کردی درخطری گوی رو نابود کن.. اما من فکر نمیکنم کیلیا الان کاری با ما داشته باشه.. از طرفی هم اگه اتفاقی بیفته و ما مجبور بشیم گوی رو نابود کنیم نیاز به قطب‌نمای پدرت داریم... پدرت هم که اصلا معلوم نیست کجاست... پس فعلا هیچکاری نمیتونم بکنیم..

~لویی من همیشه نسبت به مادرم مشکوک بودم.. از حرفاش و کاراش میترسیدم و شاید یجورایی میدونستم دیر یا زود قراره کاری بکنه که بابتش سوپرایز میشم... واسه همین هیچوقت بهش اعتماد نداشتم.‌. باهاش حرف نمیزدم.. الان بیشتر از هروقتی نیاز دارم پدرمو ببینم.. مطمئن باش اون کمکمون میکنه...

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now