⭐دلتون تنگ نشده بود؟😔
کاش ناراحت بودم گریه میکردم ولی هیچوقت مثل یک تیکه سنگ بی تفاوت و بی احساس نمیشدم.. خالی خالی از احساسم چون تمام این چند روز واقعا تو جهنم بودم و به قدری عذاب کشیدم که دیگه هیچ انرژی برام نمونده..
چه روزی من چشم رو هم گذاشتم و زندگیمو از دست دادم؟ از کِی خودم و سرنوشت زندگیم بازیچه دست یه آدم دیگه ای شدیم؟ چرا نمیتونم فقط برگردم به گذشته؟
برگردم و برای همیشه اونجا زندگی کنم.. چون تمام امیدمو به آینده از دست دادم.. من میترسم ادامه بدم.. میترسم یک قدم بردارم و از اینی که هستم بدبخت تر بشم..
مهم نیست چقد فکر کنم که قدرتمندم اما من همیشه باختم... البته که فقط حرفای لیام منو به این وضع نکشوندن.. من همه اتفاقایی که افتاد رو از سرپرست ها شنیدم.. شنیدم که چقدر راحت این همه مدت منو گول زد..
احمق منم که هنوزم به عشقش اعتماد دارم.. به حرفایی که میزد.. ولی چجوری میتونم بیخیال این موضوع بشم وقتی که میدونم اون به محض رفتن من اینکارو کرد؟ اصلا چه دلیلی برای اینکارش داشت؟ من چیکارش کرده بودم مگه؟ منی که بیشتر از خودم دوستش داشتم.. منی که میپرستیدمش..
خیلی خیلی دردناکه وقتی متوجه میشی که اونقدری که فکرشو میکردی براش مهم نبودی.. از خودش شاید متنفر نباشم اما از کاری که باهام کرد متنفرم.. یعنی واقعا منتظر بود تا از شر من خلاص بشه؟ یعنی من انقد براش بد بودم؟
با خودم فکر میکنم کاش هیچوقت بدنیا نیومده بودم.. کاش هیچوقت زندگیم انقد پیچیده نبود.. کاش هیچوقت باهاش آشنا نمیشدم... بعضی اوقات مطمئنم که نفرین شدم.. وگرنه این همه عذاب کشیدن برای چی بود؟ چیکار کرده بودم که مستحق این همه عذاب بودم؟
خندم میگیره وقتایی که یه لحظه کوتاه فکر میکردم خوشبختم... باور میکردم کنار اون زندگیم بهتر شده بود..
+تاملینسون آماده شدی؟ ماشین رسید.. پاشو دیگه! چند وقته همش تو خودتی معلوم نیست چت شده..
وقتی که از جام بلند شدم انگشتامو محکم روی چشمام فشار دادم تا جلوی سوزششو بگیرم.. حوصله نداشتم حتی یه قطره اشک دیگه ای براش بریزم..
با باز شدن در خونه باد سردی به صورتم برخورد کرد.. این هفته برف بیشتری باریده بود و مثل همیشه هوا سرد بود.. سرپرست جلوی در ایستاد و با شوق بهم نگاه کرد.. انگار اون بجای من اینجا حبس شده بود و الان بیشتر از من هیجان داشت..
اولین قدم رو به بیرون گذاشتم.. اگه هفته پیش قبل از دیدن لیام آزاد میشدم قطعا یه آدم دیگه ای الان جای من ایستاده بود..
+مستقیم میرسونیمت خوابگاه.. چون خودمون باید برای جشن امشب آماده شیم.. وای همین الانش هم کلی دیر شده..
YOU ARE READING
PITTEL •L.S•
Fanfiction"پیتل" بزرگترین مدرسه ناشناخته جهان.. ☆لویی یه جایی دور افتاده بهوش میاد و میفهمه حافظشو از دست داده.. اون دانش آموز یکی از مدارس ماورالطبیعی جهانه که هری استایلز مدیر اونجاست.. لویی هیچکس رو به یاد نمیاره تا اینکه اولین روز با دیدن هری یه اتفاقی بر...