cₕₐₚₜₑᵣ ₜₕᵢᵣₜₑₑₙ - دیوانه ساز

266 43 39
                                    

جدا کردن دوقلو ها از دریکو یه امر غیر ممکن شده بود، و رو اعصاب تر اینکه بلوندی هم تقلای چندانی نمیکرد.

چه مرگش شده بود؟ مگه غیر از این بود که اون دوتا هم ویزلی بودند؟

همون ویزلی هایی که از احتمالا اولین روز بشریت دشمن قسم خورده مالفوی ها بودند؟

جرج و فرد تمام مدت از اسمون سر و کلشون پیدا میشد و شروع میکردند دور و بر دریکو پرسه زدن و سوالای عجیب غریب ازش پرسیدن و هری هر چقدر سعی میکرد که بیشتر از مالفوی دورشون کنه، اون دوتا بیشتر بهش میچسبیدند.

درواقع هری تا به حال ندیده بود که جرج و فرد اینطوری کسی رو به جمعشون راه بدن.

اون دوتا همیشه یک گروه بودند، دوقلو های پر رمز و راز که فقط  خودشون همدیگه رو میفهمند، در برابر همه دنیا...

اما حالا، هر زمانی که وقت خالی گیر میاوردند، دستاشونو دور شونه های بلوندی حلقه می کردند و اون رو دنبال خودشون میکشیدند.

با اون تفاوت قد، اگه کسی از دور این گروه رو میدید ، فکر میکرد که حتما پسر ها داشتند برای دختر مظلوم و لاغر قلدری میکردند.

اما هری خوب میدونست که مالفوی ها اخرین غشرین که تو دبیرستان امکان داشت قربانی قلدری بشند، نه به خاطر اسم و رسمی که دارند، بلکه به خاطر اخلاقیاتشون .

درواقع کاملا خیالش از دریکو راحت بود. و در ضمن، جرج و فرد شاید شیطون و غیر قابل پیش بینی باشند ، اما اسیب رسوندن به دیگران، هرگز جزو لیست بلند بالای دسته گلاشون نبود.

هری نمیخواست به خودش اعتراف کنه، چیزی که واقعا نگرانش میکرد، عمیق تر از این حرف ها بود.

بلخره، وقتی به نیمه عصرگاهی رسیدند و کلاس های سال دومی ها با سال اولی ها جدا شد، هری  موفق شده بود که خودش رو به بلوندی برسونه که داشت سوال های بی انتهای گریفیندوری های کنجکاو رو جواب میداد .

" از کی همدیگه رو میشناسید؟ "

" اوه، دقیق یادم نیست. تو یادته عزیزم؟ اگه درست یادم باشه، 23 جون پارسال بود، شاید هم جولای؟ چون تلفض هاشون مثل همه همیشه قاطیشون میکنم ~ مسخره نیست که جون و جولای پشت سر همه و انقدر تلفض هاشون به هم نزدیکه؟ به نظر منکه بی انصافیه، ولی قطعا 23 یه ماهی تو پارسال بود که اولش ج داشت "

" چی شد که با هم اشنا شدید؟ "

با خنده ای شیرین جواب داد"  داستان بانمکی داره، ولی خب خیلی هم طولانیه، صد بار تعریفش کردم ولی هیچوقت از گفتنش خسته نمیشم، اما گاهی جزئیاتش یادم میره، اخه من کلا ادم فراموش کاریم. تو یه کافه کوچولو بود،  با اینکه اونجا مثلا یه کافه بود، ولی هیچ قهوه داغی نمی فروختن، به خاطر اینکه تابستون بود ، و من حسابی گرمم بود و خب، لباسای تابستونی پوشیده بودم، اگه بدونی منظورم چیه ~ و فکر کنم همینم چشمای وزغ- یعنی جنگلی دوست پسرمو گرفت. شروع کردیم با هم حرف زدن و نمیدونم چی شد که پاش به اتاقم باز شد.. "

𝑇𝑅𝑈𝑇𝐻 𝑂𝑅 𝐷𝐴𝑅𝐸Donde viven las historias. Descúbrelo ahora