♡︎

42 8 4
                                    

"۱۰سال قبل_۵ اوت_۱۹۴۵_دهکده ای در حومه شهر هیروشیما_ژاپن"

آسمون به رنگ سیاه دراومده بود و ستاره ها، همچون کور سوی امیدی در تاریکی، درخشش خودشون رو در عمق سیاهی نمایان میکردند.
اونها با نظم خاص و زیبایی، کنار هم چیده شده بودند...اما اینکه چه کسی، با چنین ظرافت وصف ناپذیری، اونها رو در جنب هم جای داده بود، تنها یک علامت سوال در ذهن تماشاگران آن جهان بی نقص، بیش نبود!
سان هم یکی از اونها بود!
یکی از همون تماشاگرهای مشتاق!
هر ثانیه که میگذشت، بیش از پیش در افکارش غوطه ور میشد؛ اما در نهایت با صدای نازک و کودکانه ی دوستش، از کلبه ی ذهنش به بیرون پرتاب شد:
_سان؟
_بله؟!
اروم جواب وویونگ رو داد. صمیمی ترین و قدیمی ترین دوستش که تا به اون زمان میشناخت. پس از چندین لحظه مکث بالاخره کلمات راه خروج از دهان پسر بچه رو پیدا کردند و به گوش سان رسیدند:
_فردا میخوایم بریم.
_کجا؟
_پیش بابا بزرگ.
سان با شنیدن این حرف، اخم ریزی کرد و نفسی عمیق کشید. کلافه شده بود، این بار دوم توی اون ماه بود که وویونگ و مادرش برای سر زدن به پدر بزرگش، به شهر میرفتند؛ و این در حالی بود که سان هیچ علاقه ای به دور شدن از صمیمی ترین دوستش نداشت!
لب هاش رو به نشان ناراحتی، آویزون کرد و گفت:
_چند روز طول میکشه؟
_مثل همیشه...احتمالا یه هفته! قول میدم یه کاری کنم زودتر برگردیم! باور کن خودمم از این مسافرت های تکراری خسته شدم!
از روی چمن های مرطوب، که سرما رو به وجودش تزریق میکردند بلند شد و نشست. همونطور که به ماه در آسمون چشم دوخته بود گفت:
_لطفا راه ارتباطیمون رو فراموش نکن...بهم دیگه قول داده بودیم هر زمان که دلمون برای هم تنگ شد به ماه نگاه کنیم و باهاش حرف بزنیم! اونجوری انگار باهم دیگه حرف زدیم!
_معلومه که فراموش نمی کنم!
بعد از چندین لحظه مکث، هر دو لبخند زدند و از روی زمین بلند شدند. و این دستهاشون بود که در هم قفل میشد و گره میخورد...درست مثل سرنوشتشون...اما...
همه این رو خوب میدونند که انسانهای خوب هم یک روز به نقطه ی پایان میرسند...درست مثل روزهای خوب!
اونها هم یک روز ترکت میکنن و در اوج حال خوبت، بهت یادآوری میکنند که در این روزگار تلخ، تنها این خودت هستی و خودت!
اون دو پسر بچه هم از این قاعده ی تلخ، مستثنی نبودند!
با گذر ثانیه و ساعت، به روزهای دردناک زندگیشون نزدیک تر میشدند. این جهان، هشدار خودش رو بهشون داده بود. از همون زمانی که داستان زندگی اون دو رو با عبارت «روزی روزگاری...» شروع کرده بود!
اما افسوس که صدای این هشدار، میون خنده های بلند و لبریز از شادی اون دو گم میشد..!
____________
"زمان حال_۷ مارچ_۱۹۵۵_هیروشیما_ژاپن"

_چرا نمیخوای حقیقت رو قبول کنی آقا؟ ده سالِ لعنتی از اون حادثه گذشته!!! واقعا احمقی، یا داری تظاهر به احمق بودن میکنی؟
_لطفا...به حرفم گوش بدید...
مرد مقابل، با شنیدن این جواب، پوزخندی زد و عصبی خندید. گفت:
_فکر کنم اصلا از شدت عظیم بودن فاجعه خبر نداری. هیچکس که داخل شهر بوده زنده نمونده!!!
صدای سرباز مقابل سان، حالا بیشتر از هر زمانی رنگ و بوی خشم گرفته بود. گفت:
_بعد از ده سال اومدی دنبال یه جنازه میگردی که متعلق به اون فاجعه است؟!!!
_من دنبال جنازه ش نیستم...اون زنده ست...
سرش رو پایین انداخت و اجازه داد بغضی که در گلوش جا خوش کرده بود، بیصدا خرد بشه...مطمئن بود...مطمئن بود که اون زنده ست...میدونست که اون جملات، چیزی جز یک دروغ نیست که دیگران سعی دارند رنگ حقیقت به روش بپاشند...
سرباز با دیدن حال پسر، نزدیکش شد و دستش رو اروم روی شونه اش گذاشت و با صدای قاطعی گفت:
_مرد...من متاسفم...اما فکر میکنم باید بیخیال بشی.
ولی اون سرباز هیچی از سان نمیدونست...
نمیدونست که دیوار امید این پسر، محکم تر از تمامی این حرف هاست!
اون سرباز جوان، هیچ چیز راجب سان نمیدونست!
____________
"۱۰سال قبل_۶ اوت_۱۹۴۵_دهکده ای در حومه شهر هیروشیما_ژاپن"

Wall_دیوارWhere stories live. Discover now