همیشه هر نوع پدیده ای که تورو از یک طوفان نجات میده، قرار نیست امیدبخش ترین چیزی باشه که احساس کردی. گاهی اتفاق میفته که در اوج ناامیدی، به چیزی امیدوار بشی؛ اما این موضوع میتونه برعکس هم باشه. برای مثال، مکانی که تونست 12 نفر رو از یک طوفان سهمگین وسط اقیانوس نجات بده، خودش یکی از ترسناکترین مکان هایی بود که میتونست همه چیز رو نابود کنه.
قرار نبود بعد از آماده شدن برای اون عملیات، همه چیز به اینجا ختم بشه. زندگی کردن شبیه انسانهای اولیه، حتی به ذهنمون هم نمیرسید.
اینجا نه خبری از تلفن همراه هست، نه نور یا گاز کشی شهری، نه هیچ چیزی که با دست بشر ساخته شده باشه. اینجا فقط من و چندتا آدم دیگه هستیم که برای زنده موندن داریم تلاش میکنیم.
هرکدوم از ما مشغول انجام کاری شده تا بتونه برای ثانیه ای، زندگی تو این مکان بی در و پیکر و خطرناک رو آسونتر کنه.
20 روز قبل از وقوع حادثه-
بالای سر قربانی ها، روی عرشه کشتی ایستاد. دستهاش رو پشت کمرش توی هم قفل کرد و طوری به اون بدنهای بی جان نگاه میکرد که مشخص بود، حسرتی رو پشت نگاهاش مخفی کرده. حتی طعم شیرین پیروزی که بهدست آورده بودند هم، نتونست قلب دردمندش رو آروم کنه. پلاک آهنیای رو توی دستش میفشرد و با چشمهایی که بهخاطر پرشدن از اشک، احساس سوزش داشت، به پیکرها زل زده بود. هیچکس نمیدونست که شروع این روز، میتونه یکی از عزیزترین دوستانش رو به چنگال شوم مرگ بفرسته. این اولین بار نبود که فردی رو از دست میداد؛ فردی که عزیزترین آدم در اون برههی زمانی براش به حساب میاومد. مقابل این احساسات قوی تر شده بود اما این قدرت، ناشی از بار سنگین مسئولیت و احساساتی بود که به دوش میکشید.
“افسر بنگ؟ "
با شنیدن صدای ناخدا یکم، به سمتش برگشت و احترام نظامی گذاشت. حتی افسران ارشد و درجهداران نیروی دریایی برای این عملیات امروز اینجا حاضر شده بودن. پس سختی عملیات حتی از اول هم مشخص بود.
“ آزاد"
با اجازه مافوقش، دستهاش رو دوباره پشت کمرش برد و پاهاش رو تا عرض شانه باز گذاشت. این شیوه آزاد نظامی ها بود موقعی که میخواستن به ارشدشون احترام بگذارن. با وجود درد شدیدی که از شروع عملیات در بدنش رخنه کرد، هنوز هم استوار ایستاده بود. اون افسر واقعا قابل تحسین بود.
“من میدونم که از دست دادن همرزم ها چقدر میتونه بهت آسیب بزنه. دیدن جسم سرد کسی که تا لحظه ی قبل باهات حرف میزده و در نهایت جونش رو توی آغوشت از دست میده. دردناک، غم انگیز و قابل تاسفه. "
با شنیدن حرفهای ناخدا، سرش رو پایین انداخت. برای اولین بار بود که دلش میخواست گریه کنه. اولین باری که یکی از عزیزترین هم رزم هاش رو توی آغوشش از دست داده بود. فداکاریای که برای جان چان و بقیهی افراد کرد، هرگز از یادها نمیرفت.
ناخدا دستی به بازوی چان کشید درحالی که دنبال کلماتی برای تسکین درد عمیقی که در وجود چان بود، میگشت.
“افسر چان من بهت حق میدم که عزادار بشی. اما باید برای آینده، قوی تر بشی تا کسی مجبور نباشه بهخاطر تو از جون خودش بگذره. مطمئن شو انقدری قوی میشی که بتونی از همه و همچنین از خودت مراقبت کنی. پس زود سرپا شو. 7 روز مرخصی داری، ازش استفاده کن. "
دستهایی که پشت کمرش مشت کرده بود رو به آرومی باز کرد. حرفهای ناخدا چان رو به واقعیت تلخی که به سختی باورش میکرد، برمیگردوند. چشم زیر لبی گفت و دوباره دستش رو به نشانه احترام، کنار سرش نگه داشت و عین همون احترام رو از مافوقاش دریافت کرد. ناخدا واقعا مرد شریفی بود. کسی بود که هیچوقت به زیردستهاش توهین نمیکرد و برخلاف بقیهی ارشد ها، به دور از در نظر گرفتن قوانین فرهنگی جامعه، هرگز با زیردستانش شبیه یک مافوق رفتار نمیکرد.
دقایقی بعد از رفتن ناخدا، درحالی که به نقطهای از کف چوبی کشتی زل زده بود، نسیم ملایم و آشنای گل یاس، خبر از اومدن چانگبین رو بهش داد. برادر قسم خوردهاش همیشه این بوی آرامشبخش رو همراهش داشت.
“ حالت خوبه چان؟ از وقتی که برگشتیم حتی یه لحظه هم استراحت نکردی و اینجا ایستادی. "
با شنیدن اون حرفها نفس عمیقی کشید و صورتش رو سمت آسمون گرفت.
“ معلومه که استراحت نمیکنه! عادت داره با این کارهاش مادر و خالهام رو هم نگران کنه."
با شنیدن صدای فرد دومی که از پشت بهشون نزدیک میشد، لبخند تلخی زد. پسرخالهی عزیزش، همیشه زبان گزندهای داشت. به لطف حضور دوستانی که بیشتر به برادرانش شبیه بودن، حالا میتونست سنگینی بار روی دوشش رو با اونها تقسیم کنه.
“ من.. خوبم،نگرانم نباشید."
دستی روی شونهاش فرود اومد و فشار آرومی بهش وارد کرد. درد کمی که بهخاطر فشار دست، بر روی شانهاش احساس کرد، شبیه پادزهری بود که برای تسکین درد به بدنش تزریق شده.
“بهتره بریم استراحت کنیم. مدتی میشه که اینجا ایستادی بعد از اون عملیات سخت و نفس گیر احتیاج به استراحت داری چان. "
کلماتی که جیسونگ از روی نگرانی به زبون آورد یکی بعد از دیگری، بدن چان رو متوجه خستگیاش میکردن. تازه حالا فهمیده بود که درد توی تمام وجودش نشسته و طوری که انگار خارج شدن آدرنالین رو از رگهای بدنش احساس میکرد، تک تک عضلاتش هم منقبض میشد. درد وحشتناکی تمام بدنش رو فراگرفت و همونجا بدون اینکه فرصت جوابی به دوستش داشته باشه، با صورت روی زمین فرود اومد.
جیسونگ که حیرت زده صحنهی مقابلش رو تماشا میکرد، در آنی از لحظه به خودش اومد و سریع چانگبین رو هل داد.
“ افسر سئو سریع برو یکم آب بیار، زود! "
از دیدن صحنهی افتادن چان، خشکش زده بود اما با صدای جیسونگ به خودش اومد. سریع سمت اتاق داخلی کشتی رفت و به نزدیکترین بطری آبی که دید، چنگ زد. در همون حین، پاش به لبهی صندلی فلزی برخورد کرد و پارگی سطحیای در همون قسمت به وجود اومد. خیلی کم میشه که یک آدم متوجه درد و صدمهای که به بدنش وارد میشه نباشه، اما اگه میخواست درد خودش رو احساس کنه، اول باید درد بنگ چان رو از بین میبرد. این وابستگیای بود که به اون مرد داشت. با همون وضع از اتاق بیرون دوید و جیسونگ رو دید که چان رو روی زمین خوابونده و داره عضلات بدنش رو ماساژ میده.
گرفتگی عضلات بعد از هر عملیات عادی بود. هربار، بشدت بدن هاشون خسته میشد و احتیاج به ماساژ داشتن، اما برای چانی که حتی بعد از عملیات یک قطره آب هم نخورده بود، برگشتن عضلاتش به حالت اول کار رو براشون سخت تر میکرد.
“بنگ چان لعنتی عادت داری همیشه نگرانمون کنی."
با عجز این جمله رو به زبون آورد و تند تند عضلات دست چان رو با روش هایی که آموزش دیده بود ماساژ میداد. چانگبین جلو اومد و درب بطری رو باز کرد و مقداری آب داخل گلوی چان ریخت. بلافاصله به کمک جیسونگ دوباره ماساژ دادن عضلاتش رو از سر گرفتن. به دکتری که بالای سرشون ایستاده بود و وضعیت رو مشاهده میکرد، نگاه کرد و بلند داد زد.
“ داره از دست میره لعنتی! یه کاری بکن. "
هردوشون از کنار چان بلند شدن و به دکتر فضای کافی رو برای معاینه دادن. فک چان به خاطر درد بدنش روی هم قفل شده بود و این نگرانی دو مرد بالای سرش رو حتی بیشتر هم میکرد. دکتر بعد از بررسی وضعیت، سرمی رو به دستش وصل کرد تا کمبود مایعات و ویتامین بدنش رو جبران کنه. بعد دستور آوردن برانکارد رو داد تا بتونن بدن چان رو به تخت منتقل کنن تا اون افسر استراحت کنه.
30 دقیقه ای گذشت. چانگبین و جیسونگ بالای سرش نشسته و هرکدوم توی افکار خودشون غرق بودن. با حس نور کمی که از پنجره به داخل راه پیدا کرده بود، چشمهاش رو باز کرد. در همون لحظه، لکهی قرمز رنگی که از روی شلوار سفید چانگبین کاملا مشخص بود، توجهاش رو جلب کرد. دست چانگبین دور انگشتهاش قفل شده بود و پسر که انگار تازه متوجه به هوش اومدن هیونگش شده بود، سرجاش صاف نشست.
“چه بلایی سر پات اومده؟ "
پسر که انگار به تازگی متوجه سوزش روی پاش شده بود، لبش رو گزید.
“به هوش اومدی؟ "
سرش رو سمت جیسونگ برگردوند. صدایی که مشخصا از بغض پر بود و مژههایی که بخاطر وجود شبنم اشک، به هم چسبیده بودن رو، واضح میدید.
" جیسونگ..من.. متاسفم.."
شرمندگی تمام وجودش رو فرا گرفته بود. همیشه تمام آدمهایی که بهشون علاقه داشت بهخاطرش آسیب میدیدن. آیا این نفرینی بود که از بدو تولدش به همراه داشت؟ تولدی که با روز مرگ پدرش همراه شده بود؟
چشمهای شرمندهاش رو بست و باز کرد و بعد دستهاش رو روی بازوهای برادرانش گذاشت و برای ظاهرسازی لبخندی زد.
“من حالم خوبه! "
همون لحظه، جیسونگ که حسابی از دستش عصبانی بود، مشتش رو بالا برد و محکم تو شکم چان کوبید. لبش رو محکم از درد گزید و چشمهاش رو روی هم فشرد.
“ اگه بعد از سکته دادن هممون خوب نمیشدی با دستای خودم خفهات میکردم بنگ چان! پاشو یه چیزی بخور تا یک ساعت دیگه روی آب شناوریم."
از جاش بلند شد و خواست بره اما عقبگرد کرد و دوباره به چشمهای چان خیره شد.
“ این یه دستوره افسر چان!"
جیسونگ یک درجه ازش بالاتر داشت. پس حق دستور دادن بهش رو هم داشت. این تنها چارهاش بود تا چان رو مجبور کنه که فقط کمی غذا بخوره بهخاطر اینکه به مافوقش بی احترامی نکرده باشه؛ پس دریغش نکرد. فقط با دستورهای بیهوده میتونست اون مرد لجباز و سرکش رو مجبور به اطاعت کنه. دیگه همه به این وضع عادت کرده بودن.
“ افسر سئو دنبالم بیا! "
به چانگبین هم دستور داد. میخواست زخمی که روی پای چانگبین بود رو بررسی کنه. دیده بود که خونریزی داره. این دو مرد همیشه جیسونگ رو نگران خودشون میکردن با اینحال این موضوع، یک ذره از ارزشی که براش داشتن کم نمیکرد. چون این دو پسر زمانی به دادش رسیده بودن که هیچکس حتی جرئت نزدیک شدن بهش رو هم نداشت. پیوندی که با اون دونفر داشت، عمیقتر از پیوند بین دو دوست یا دو نفر از اعضای خانوادهاش بود.
15 روز قبل از وقوع حادثه-
با صدای کوبیده شدن در و زنگهای پشت سر هم که انگار تمومی نداشت، چشمهاش رو نیمه باز کرد. فحشی نثار فردی که پشت در ایستاده بود کرد و توی جاش نیم خیز شد. بطری های خالی مشروب دور پاهاش روی زمین ریخته بودن و خودش روی مبل دونفره نشسته بود. سرش رو به خاطر دردی که داشت ماساژ داد و با صدای دوباره ی زنگ از جا بلند شد.
“کیه پشت در؟ مخ تعطیل گیر آوردی؟ "
سمت در خونه رفت. یه دستش رو به دیوار تکیه داد و با دست دیگهاش در رو باز کرد.
“ چه عجب بالاخره باز کردی!"
مردی که پشت در ایستاده بود بدون اجازه چان رو هل داد و وارد خونه شد. کیسه خوراکی که دستش بود رو روی اپن گذاشت و نگاهش رو اطراف خونه چرخوند.
“به تازگی بهت ترفیع دادن. افسر ناوسروان شدی و هنوز این وضع زندگیته آره؟ فکر میکردم بعد از اتفاق چهارسال پیش درس گرفته باشی از زندگیت. "
خم شد و بطری خالی مشروب و برداشت و پشت به چان ایستاد تا چهرهی عصبانی و شاکیاش رو نبینه.
“در رو نبند! جیسونگ چند دقیقه دیگه میرسه."
در رو نیمه باز گذاشت و سمت چانگبین برگشت. نگاه سردی بهش انداخت و دستش رو به آرومی روی شقیقه هاش کشید.
“چرا اومدی اینجا؟ میخوای بدبختیای زندگیم و یادم بیاری؟ این موضوع چه ربطی به اتفاق چهار سال پیش داره؟"
بطری رو روبروی صورت چان گرفت و نگاه تحقیر آمیزی بهش انداخت.
“ خیلی خب از اون موقع حرفی پیش نمیکشم. اما باز هم باید از خودت خجالت بکشی."
چان که حوصله ی این مسخره بازی های چانگبین رو نداشت، قدمی سمت چانگبین برداشت، بطری مشروب رو از دستش گرفت و روی مبل انداخت.
“اینجا چیکار میکنی چانگ؟ میدونی که حوصله هیچ چیز و هیچکس رو ندارم برو بیرون."
برعکس خواسته چان، چانگبین خودش رو روی مبل انداخت و بطری نصفه نیمهی مشروب رو توی دستش گرفت و کمی ازش نوشید.
“ اومدم همراه تو گند بزنم به زندگیم! چیرز."
مسخره بازی های این پسر تمومی نداشت. چان با حالت خسته ای سمتش خم شد و بازوش رو گرفت و سعی کرد بلندش کنه.
“ پاشو برو بیرون از خونهام حوصله تو یکی رو ندارم."
مچ دست چان رو محکم توی دستش نگه داشت و به چشماش خیره شد.
“ چیه بنگ چان؟ اگه الان یول هیونگ به جای من اینجا نشسته بود سعی نمیکردی بیروناش کنی نه؟ چی و میخوای ثابت کنی با اینکارا؟ میخوای بگی بیشتر از همه از مرگ هیونگمون ناراحتی؟"
با شنیدن این حرف، یقه ی چانگبین رو محکم گرفت و از روی مبل جداش کرد و به دیوار کوبیدش.
“ داری چی زر زر میکنی؟"
با فریاد بلندی حرف زد اما پلکهای پسر ذره ای هم تکون نخورد. از چان نمیترسید چون اون بهترین دوستاش بود و میدونست که هرگز بهش آسیب نمیزنه.
“ بنگ چان به خودت بیا احمق! منم به اندازه تو از مرگ هیونگ ناراحتم. نه فقط من بلکه تموم گروه بهخاطر نبودنش و جای خالیاش آسیب دیدن. "
حرفهای چانگبین اشتباه نبود. همیشه منطقی حرف میزد اما اینبار احساسات چان نمیتونست غم از دست دادن اون مرد رو هضم کنه. نمیتونست منطقی فکر کنه و قلب دردمندش رو آروم نگه داره. درسته که این قسمت از زندگی قرار نبود برای چان، پایاناش باشه اما فکر یک شروع دیگه هم عذابش میداد. با اینحال هنوز هم نمیخواست مقابل چانگبین از موضعاش پایین بیاد. پس دوباره فریاد زد.
“ خفه شو سئو چانگبین تو اصلا چی میفهمی از غم و ناراحتی من؟ تو کی هستی که بخوای من و نصیحت کنی اصلا در حد و اندازه ای هستی که بگی من چیکار کنم چیکار نکنم؟ تو فقط..."
قبل از اینکه چان بتونه جمله ی بعدیش رو تکمیل کنه مشت چانگبین توی صورتش فرود اومد. بدن چان چند قدمی به عقب تلو تلو خورد و بعد روی زمین افتاد. انگار دونسنگش اینبار واقعا عصبانی بود.
“ احمق! عوضی! چرا تو نمیفهمی؟ اگه تو فقط هیونگ رو از دست دادی، من هفته ی پیش هردوتون رو باهم از دست دادم. نه فقط من بلکه جیسونگ هم نگرانته. مادرت هم نگرانته. خالهت هم همینطور. اون از پیشمون رفت و تویی که هنوز جون داری با یه مرده هیچ فرقی نداری. داری همهی ما رو عذاب میدی با عذاب دادن خودت! چرا نمیفهمی؟ "
حرفهای چانگبین بوی شکایت، عصبانیت و ناراحتی میداد. چشمهای اشکآلود و لحن عصبانیاش که با غم در هم آمیخته بود، قلب چان رو به درد آورد.
“ من نمیتونم بشینم و دست رو دست بذارم تا نابود شدن رفیقم رو ببینم. نمیتونم تماشا کنم که خودت رو هرشب با یه مشت بطری الکل مشغول میکنی و همسایه هات زنگ میزنن که تا صبح صدای ناله و گریهات میشنون. چند روزه پشت این در کوفتی میام و بازش نمیکنی، امروزم که باز کردی فقط داری بهم توهین میکن. "
با حرفهای چانگبین، رگه های اشک از چشمهای چان روی لباس مشکیاش فرود اومد. بدن ورزیدهاش میتونست از پس گرسنگی و سختی های زیادی بربیاد اما این چند روز انقدر عزاداری کرد، که انرژیاش رو از دست داده بود. انگار مشتی که از سوی چانگبین نثار صورتاش شده بود، بهش این اجازه رو داد، که متوجه اتفاقاتی که اطرافش افتاده بشه. میفهمید که رفیقش نگرانشه اما نمیخواست باور کنه توی یک هفته کل زندگیاش زیر و رو شده.
پسر چند قدمی به چان نزدیک شد و روبروش زانو زد. با نگرانی سر چان رو بالا گرفت و به صورتش نگاه کرد. فکر میکرد که به خاطر اون مشت، به اون پسر صدمه زده و بیهوش شده اما وقتی چشمای باز و اشکی چان رو دید، چیزی در دلش فرو ریخت. احساسی که دلهره و نگرانی رو از بین برد و به جاش غم درون چشمهای چان رو، به قلب چانگبین تزریق کرد. بغض توی گلوش شکست و قطره اشکی از روی گونهاش تا روی لباسش ریخت.
“چان هی.. هیونگ.. من متاسفم! "
چشمهای چانگبین همزمان با فرد مقابلش شروع به اشک ریختن کرد و اون لحظه تنها کاری که از دستاش برمیومد، بغل گرفتن چان بود.
سرش رو به سینهاش فشرد و اجازه داد که چان هرچقدر دلش میخواد گریه کنه. دقایق یکی پس از دیگری میرفتن اما سنگینی غمی که روی دوش هردوشون بود، مانع از تموم شدن اشکهاشون نمیشد.
“تو هنوز منو داری هیونگ. من ترکت نمیکنم قول میدم که کنارت بمونم و حتی یه خراش هم برنمیدارم که تو دوباره به این روز نیفتی. "
به نظر میاومد که چانگبین، ارزش خودش رو تو قلب هیونگش میدونه. میدونه که چقدر برای چان مهم و ارزشمنده و همین احساس و حرفهاش باعث گرم شدن قلب چان و برگشتن انرژیاش شد.
" واو! صحنهی احساسی و کمیابی مقابلم میبینم اما یکی بیاد اینارو از دست من بگیره؛ سنگینن. "
با صدای آشنایی هردونفر وسط گریه، به خنده افتادن و چان دستش رو روی کمر چانگبین زد.
“پاشو مرد گنده، سنگینی داری خفهام میکنی.
با خنده سر هیونگش رو رها کرد و از روی پاهاش بلند شد. سمت جیسونگ رفت و کیسههای مواد غذایی که دستش بود رو گرفت. جیسونگ در خونه رو بست و همون اول سمت سینک ظرفشویی رفت.
“ پاشو دست و صورتت رو بشور و یه دوش بگیر. مامانم یکم خوراکی و غذا بهم داد که برات بیارم و تاکید کرد که اینهارو توی ماهیتابه سرخ میکنی و با سس انار و آب لیمو ترکیب میکنی و به خورد چان میدی و حتی یه ذرهاش هم خودت نمیخوری. اون پیرزن خیلی بهت اهمیت میده بنگ چان. "
از شنیدن این حرفها خندهاش گرفته بود. میدونست که والدین چانگبین و جیسونگ همیشه به اندازهی پسرانشون، به اون هم اهمیت میدن و در کنار چیزی که برای بچههاشون آماده میکنن، سهم چان رو هم اضافه میذارن.
دستش رو توی دست چانگبین گذاشت و با تکیه بهش، از جاش بلند شد.
“ پس تا غذاهای مخصوص منو آماده میکنی من یه دستی به سر و وضعم بکشم. "
سمت کمد لباساش رفت و درش رو باز کرد و در همین حین، زنگ تلفن جیسونگ بلند شد.
“ بله قربان!"
“….. “
“بله چشم."
مکالمهی کوتاهی بود اما سکوتی که روی لبهای جیسونگ نشست، معنای خوبی نداشت. بهخاطر همین هردونفر کنجکاو به پسر خیره شدن و منتظر کلمهای از زبونش موندن.
“برای تحقیقات طوفان ها.. "
مکث کرد. انگار برای گفتن ادامهی حرفش دو دل بود اما چان بیشتراز اون نمیتونست منتظر بمونه. جلو رفت و با کلافگی سوال پرسید.
“ تحقیقات طوفانها چی؟ چیشده هان جیسونگ حرف بزن."
چانگبین با کنجکاوی قدمی به جلو برداشت و در تایید سوال چان سرش رو تکون داد.
“درسته تحقیقات چی هیونگ؟ چیشده؟"
جیسونگ نفس عمیقی کشید و سبزیجاتی که از داخل پلاستیک بیرون آورده و دستش گرفته بود رو داخل سینک انداخت.
“مرخصی تو تموم شده بنگ چان. باید برای عملیات جدید آماده بشیم.".
.
.
سلام سارا هستم.
فیک دومم رو داخل چنل تلگرام @FanFiction_Land شروع کردم.
اول از همه امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.
دوم اینکه امیدوارم اگر خوشتون اومد
حمایت کنید.
و اینکه این فیک روزهای دوشنبه داخل تلگرام و سه شنبه داخل واتپد اپ میشه.
همیشه قدردانتون هستم و ممنونم بابت مهربونی هاتون تا اینجا.
-Sara💕
YOU ARE READING
𝑴𝒊𝒅𝒏𝒊𝒈𝒉𝒕 𝑰𝒔𝒍𝒂𝒏𝒅
Fantasyسرنشینان کشتیای که طی درگیری با طوفان غرق میشه، به طرز معجزه آسایی توسط یک قایق نجات پیدا میکنن. بعد از دو سه روز با دیدن یک جزیره به سمتش میرن و روی خاکش قدم میذارن. اما چه اتفاقی می افته اگه جایی که اول پناهگاه امن اونهاست، تبدیل به بدترین تجرب...