Part-02

31 17 12
                                    

Chapter 02

“ تحقیقات طوفان‌ها چی؟ چیشده هان جیسونگ حرف بزن."
چانگبین با کنجکاوی قدمی به جلو برداشت و در تایید سوال چان سرش رو تکون داد.
“درسته تحقیقات چی هیونگ؟ چیشده؟"
جیسونگ نفس عمیقی کشید و سبزیجاتی که از داخل پلاستیک بیرون آورده و دستش گرفته بود رو داخل سینک انداخت.
“مرخصی تو تموم شده بنگ چان. باید برای عملیات جدید آماده بشیم."
12 روز قبل از وقوع حادثه-

درحالی که پرونده های تحقیقاتی جدید رو مقابلش گذاشته بود، پشت میز روبه‌روی تلوزیون نشسته و از قهوه‌اش مینوشید.
کمی سخت بود که حواسش رو جمع این موضوع کنه. چون هنوز از شر اورثینک هایی که نسبت به موضوع تحقیق قبلی‌اش داشت، خلاص نشده بود. پرونده رو بست و کنار گذاشت و قهوه‌اش رو بالا گرفت تا در آرامش بنوشه.
کنترل تی وی رو برداشت و روشنش کرد تا یکم فیلم تماشا کنه. احتیاج داشت ریلکس کنه. شبکه ها رو بالا و پایین میکرد اما اتفاقی که این سه چهار روز افتاده بود، باعث میشد که تمام شبکه های تلوزیونی موضوع بحثشون رو تغییر بدن. همه داشتن درمورد طوفان و سیل های عظیم حرف میزدن و این اصلا باب میل‌اش نبود.
به کارش ادامه داد تا لحظه‌ای که چیزی توجه‌اش رو جلب کرد. تصویر مردان نظامی که زیر تابوت یک افسر ارشد که به تازگی شهید شده بود رو گرفته بودن. فردی که جلوتر از همه ایستاده بود، چهره‌ی آشنایی داشت. هنوز هم همون آدم قدیمی رو نگه داشته بود. دردی که به‌خاطر از دست دادن اون افسر توی قلبش نگه داشته، کاملا از چشمهاش مشخص بود اما مرد حتی یک قطره اشک هم از چشم‌هاش جاری نشده بود.
بین اون ازدحام جمعیت، چشمهاش فقط روی اون افسر خیره مونده و دقایقی رو مشغول تماشا کردنش شد. مدتی رو به فکر درمورد گذشته و خاطراتش با اون آدم سپری کرد. اون داستان خیلی وقت بود که تموم شده به حساب می‌اومد؛ اما حس دلتنگی که داخل قلبش احساس می‌کرد، براش قابل تحمل نبود.
تی وی رو روی همون شبکه رها کرد و باقی قهوه‌اش رو نوشید. میخواست اون خاطرات رو از ذهنش پاک کنه پس تصمیم گیری درمورد موضوع قبلی رو ترجیح داد. اگه سرجمع میخواست درمورد افتخاراتش توی شغلش حرف بزنه مطمئنا تا صبح باید حرف میزد، اما مینهو آدم متواضعی بود و دوست نداشت که درمورد برتر بودنش چیزی بگه؛ حتی بهش فکر هم نمیکرد.
حالا که ازش خواسته بودن مسئول این تحقیقات بشه، مسئله مرگ و زندگی و همچنین غرور کاری خودش در میون بود. در درجه اول، کسانی بودن که توسط اون طوفان ها کشته شده بودن و در درجه ی دوم افرادی که زیر نظرش توی تیم تحقیقات کار میکردن، نمیتونستن به خاطر تصمیم مینهو، جون خودشون رو از دست بدن. این موضوع حتی از غرور شغلی‌اش هم مهمتر بود. نمیتونست فقط به توانایی هاش اتکا کنه.
از جا بلند شد و پشت پنجره‌ی اتاقش ایستاد. قاب عکس مادر و پدرش که یکی از عکسهای خانوادگیشون بود رو برداشت و به آرومی انگشتش رو روی شیشه‌ی محافظ عکس کشید. دلش میخواست به شهر خودش برگرده و شب رو تا صبح توی آغوش پدر و مادرش سر کنه. از نوجوونی که دانشگاه رو قبول شده بود تا این سن چندسالی میشد که اون زن و مرد میانسال رو ندیده بود؛ البته غیر از اون روزی که با اون سرباز به دیدنشون رفته بود.
مابین همین افکار گیر افتاده بود که گوشی موبایلش زنگ خورد. با دیدن اسمی که روی صفحه تماس بود، بلافاصله جواب داد.
“بله بفرمایید؟ "
“الو پسرم؟ مینهوی من، پسر عزیز من، دانشمند کوچولوی بابا. حالت خوبه؟ دلم برای صدات تنگ شده بود. "
با شنیدن صدای پدرش، گرمای عجیبی به قلب‌اش هجوم برد. لبخند گرمی روی لبهاش نشست و به آرومی به دیوار تکیه داد و همزمان به عکس پدرش نگاه کرد.
“من هم دلم برات تنگ شده بود بابا. انتظار نداشتم بهم زنگ بزنی."
صدای بغض‌ آلود مینهو از پشت گوشی، قلب مرد رو در هم فشرد.
" پسرم شنیدم که میخوای برای پروژه جدیدت بری تو اقیانوس. استادت بهم گفت که برای قبول‌اش دو دلی ولی زنگ زدم ازت بپرسم که نگرانی هات چی هستن. بذار بابا بدونه چی ذهن پسرش رو تحت فشار گذاشته. "
صدای پخته‌ی مرد و حرفهاش که بوی تجربه و شناخت میدادن قلب مینهو رو آروم میکرد. حقیقت این بود که پدر مینهو همیشه میدونست باید از چه راهی وارد بشه که بتونه با پسرش ارتباط برقرار کنه.
“ بابا اونا گفتن برای فهمیدن علت طوفان ها چندتا تیم تاحالا فرستادن، یکی از تیم ها هرگز برنگشتن ولی بقیه کسانی که برگشتن هم حال و روز خوبی ندارن. میگن نمیدونن علت اون طوفان ها چیه و حتی تمام وسایل الکترونیکی که همراهشون داشتن از بین رفته و نتونستن حتی عکسبرداری کنن. تیم من غیر از من 3 تا دانش پژوه جوان داره که مسئولیتشون با منه. اگه اتفاقی براشون بیفته نمیتونم خودم رو ببخشم. "
نگرانی های پسرش رو کامل درک میکرد. میفهمید که چرا اون بچه‌ی بی تجربه استرس داره و نمیخواد اینکار رو شروع کنه. موقعیت بی رحم و خطرناک بود و مینهو و دوستاش فقط 23 تا 25 سال سن داشتن. نفس عمیقی کشید و بعد از کمی تفکر به حرف اومد.
“ خب، چرا نظرشون رو نمیپرسی. بهشون بگو که میخوای تنهایی به این سفر بری. بذار خودشون انتخاب کنن که دنبالت بیان. اینطوری اگر اتفاقی هم بیفته، مسئولیت زندگی‌شون با خودشونه. "
مرد مکث کوتاهی کرد و دوباره لب به سخن باز کرد.
“ پسرم تو به خاطر شغل خطرناکت از اون آدم جدا شدی. یادت باشه برای حفظ این مقام و اعتبار، از چه چیزایی دل کندی. بودن با من و مادرت، دوستانت توی شهرستان و مهمتر از همه مردی که بیشتر از هرکسی عاشقش بودی. من روحیه فداکاری که داری رو تحسین میکنم و به خاطر همین تشویقت میکنم که خطر رو بپذیری. "
نگاهی به تلوزیون انداخت. دیگه مراسم تشییع پیکر شهید به آخر رسیده بود و احترام نظامی مردانی که اونجا بودن از تلوزیون پخش شد. دیدنش توی اون لباس فرم سفید درحالی که یک دستش رو کنار سرش نگه داشته و با دست دیگه‌اش کلاهش رو بغل گرفته، حس دلتنگی رو بیشتر از قبل به قلبش القا میکرد. واقعا به خاطر همین بود که اون رو کنار گذاشته بود. پس چرا با دیدنش انقدر عذاب میکشید؟
“توام داری نگاهش میکنی نه؟ "
برای دیدن اون یادش رفته بود که پدرش پشت تلفنه و تماس هنوز وصله. با جمله‌ی دیگه ای بحث بینشون رو عوض کرد.
“ این چیزی که گفتی بهترین راهه بابا! ممنون که وقت گذاشتی تا باهام حرف بزنی. "
“ مراقب خودت باش مینهو، تو بهترین و عاقل ترین پسری هستی که من تو تموم سال های عمرم دیدم."
لبخندی به خاطر حرف پدرش زد. بالاخره بعد از چند روز کمی آروم گرفت. به‌خاطر همین چیزا بود که انقدر پدرش رو میپرستید. اون مرد با تجربه و عاقل همیشه بهترین راه رو انتخاب میکرد تا با پسرش حرف بزنه. در نهایت پیچیدگی های ذهنی‌اش به طور کامل از بین رفت و تصمیم گیری براش آسونتر شد.
“دوستت دارم بابا. فعلا قطع میکنم. "
تماس رو قطع کرد و سراغ خوندن مدارک تحقیقات رفت. باید اطلاعات بیشتری از تحقیقات پژوهشگران قبلی به دست می‌آورد و کارش رو به نحو احسن جلو میبرد.
10 روز قبل از حادثه-

"طوفان هایی که اخیرا زندگی مردم ساحل رو سخت کرده و باعث آسیب های شدید جانی و مالی برای مردم شده، در شرایط آب و هوایی پیش بینی نشده اند. گزارشی که تماشا میکنید از یکی از همین گردباد های دریایی هست که موج عظیمی از آب رو بین خونه ها و خیابان های نزدیک ساحل پخش میکنه و تا امروز حدود 300 زخمی و 97 کشته داشته و خسارات مالی زیادی را به جای گذاشته است. "
تلوزیون مقابل افرادی که دور میز نشسته بودند رو خاموش کرد و همونطور که کنترل رو توی دستش نگه داشته بود، به میز تکیه داد.
“ ببینید ما نیاز داریم که شما این سفر رو شروع کنید و علت این گردبادهای پیش بینی نشده رو کشف کنید. اگه بتونید از این عملیات دست پر برگردید، پاداش خوبی رو از شهردار میگیرین. "
مینهو متفکر به مرد روبه‌روییش خیره شده بود. کمی تو همون حالت گذشت و در نهایت با تنه ای که هیونجین به شونه‌اش زد به خودش اومد. نفس عمیقی کشید و دستهاش رو روی میز توی هم گره کرد تا جدی بودن حرفهاش بیشتر به چشم بیاد.
“حقیقتش رو بخواید افرادی که اینجا کنار من نشستن، خودشون انتخاب کردن که خطر رو بپذیرن و تو این پروژه بهم کمک کنند. اما من مسئول این تحقیقاتم و یک سری سوال دارم. اون هم اینکه شما از کجا میتونید امنیت جانی من و افرادم رو تضمین کنید؟ "
مرد خنده‌ای کرد. انگار که دستاوردی بزرگ رو پشت خنده‌اش پنهان کرده باشه. خواست تا حرفی بزنه اما با تقه ای که به در اتاق برخورد کرد، ساکت شد.
“ بیاین تو!"
بعد از صدای مرد، دستگیره به پایین کشیده شد و پنج نفر وارد اتاق شدن. رنگ تیشرت و شلواری که توی تنشون بود به همراه چکمه های مشکی که پوشیده بودن، شبیه لباس فرم نظامی ها بود. از طرفی اندام ورزیده‌شون هم شباهت زیادی داشت. اما هیچکس نمی‌دونست که اونها کی هستن و چرا اونجا ایستادن‌؛ البته هیچکس به غیر از مینهو.
“خب بذارید معرفی کنم. این افراد، تکاوران نیروی دریایی هستن. کسایی که سخت ترین آموزش ها رو پشت سر گذاشتن و داخل عملیات های واقعی هم حضور داشتن. مطمئنم وقتی سوار کشتی بشید تا وقتی که برگردید، این افراد میتونن امنیت شما رو تضمین کنن. چون هم قدرت و توانایی بدنی دارن و هم تجربه‌ی زندگی در طبیعت ناامن و خطرناک دریا. مطمئنم که میتونن بهترین کمک برای امنیت شما باشن. "
پسری که به نسبت بقیه، چهره ی پخته تر و جذاب تری داشت قدمی به جلو برداشت و سلام نظامی ای به پژوهشگران کرد.
“ من افسر ناوسروان نیروی دریایی ارتش، کریستوفر بنگ چان هستم. به من دستور دادن که به کمک افرادم شما رو توی این سفر همراهی کنیم."
نگاهی که درون چشمهای اون مرد بود، هیچ احساسی رو از خودش نشون نمیداد. با اینکه مینهو و چان هردو وانمود کرده بودن که همدیگه رو نمیشناسن اما چشمهای مینهو، نمیتونست حقیقتی که توی قلبش وجود داشت رو انکار کنه.
با اینحال هنوز سرجاش نشسته بود و با لحنی پر از آرامش حرف زد.
“دوستانتون رو معرفی نمیکنید؟ "
چان سرش رو سمت مینهو چرخوند و با همون جدیت نگاه و لحن ادامه داد و به هرکسی که معرفی میکرد، اشاره کرد.
“ ایشون سئوچانگبین افسر ناوبان دوم هست و ایشون هم هان جیسونگ افسر ناوسروان. با اینکه درجه‌های ما یکی هست اما افسرهان از داخل مرکز فرماندهی بهمون کمک میکنه و دنبال ما به سفر نمیاد. "
مینهو که مشخص بود میخواد موضع غرورش رو حفظ کنه، آهانی زیر لب گفت و از جاش بلند شد.
“ منم لی مینهوام. یه پژوهشگر جوان و تقریبا 4 یا 5 ساله که تو این جایگاهم. خوشبختم"
دستش رو بالا گرفت و اول با جیسونگ و بعد چانگبین دست داد و بعد دستش رو رو‌به‌روی چان گرفت.
نگاهش رو اول به دست مینهو داد و بعد به چشمهاش و درنهایت به آرومی دستش رو گرفت و کمی فشرد.
“ خوشبختم پژوهشگر لی."
گرمای آشنایی رو با گرفتن دست اون مرد احساس کرد. چند لحظه ای در همون حالت موند و متقابل دستش رو فشرد و بعد رهاش کرد. اینکه چان اونقدر آروم به نظر می‌اومد عادی بود اما آرامش جبسونگ و چانگبین رو درک نمیکرد. یعنی اون سه نفر واقعا فراموشش کرده بودن؟
روی صندلی‌اش نشست و رو به افرادی که اونجا بودن صحبت کرد.
“من برای تحقیق آماده‌ام و شما میتونین رضایت رو از چهره‌ام تشخیص بدین. "
با اینکه چهره‌ای خنثی‌ داشت، لحن و صداش باعث خنده‌ی تیم پژوهشگر و بقیه افسرهای داخل اتاق شد؛ چون همه میدونستن اون بچه بد قلق، چقدر سخت راضی به انجام این تحقیقات شده و حالا طوری حرف میزنه انگار از اول هم موافق بوده.
لحظه ای بعد از بلند شدن صدای خنده‌، چانگبین و جیسونگ با نگاه تیز چان ساکت شدن. درکنار اونها، وقتی باقی افراد حاضر جو سنگین بین اون سه نفر رو دیدن، سکوت رو به خندیدن ترجیح دادن.
وقتی که جو اتاق دوباره ساکت شد، چان رو به چانگبین که کنارش ایستاده بود کرد و چانگبین احترام کوتاهی گذاشت و به سمت میز اومد. نقشه ای که توسط ماهواره از روی آب گرفته شده رو روی میز پهن کرد و عکس های ماهواره ای رو هم کنارش چید.
“این تصاویر و نشونه های روی نقشه مربوط به طوفانی هست که دیروز باعث آوار خونه ها شده. همونطور که توی نقشه اومده، نقاطی که با رنگ قرمز مشخص شده‌ان در اصل عواملی هست که موجب به وجود اومدن گردباد ها میشه. ولی موضوعی که هست اینه که بیشتر گردبادها از نیمه های شب شروع میشن و همین باعث شده تا عکس هایی که توسط ماهواره ها تهیه شده، واضح نباشه. "
مینهو متفکر به جلو خم شد و نگاه دقیقی به عکسها  کرد.
“ خب این یعنی چی؟"
جیسونگ قدمی برداشت و دستهاش رو لبه‌ی میز گذاشت.
“این یعنی به طور قطع، ما نمیدونیم که با چه چیزی روبه‌رو هستیم. باید خودتون رو برای هر عاملی آماده کنید. "
انگشتش رو روی قسمتی از نقشه گذاشت و رو به پژوهشگری که به نظر عهده‌دار تیم بود حرف زد.
“ این قسمت جایی هست که شروع گردباد‌ها بوده پس حدس میزنم بهترین جایی باشه که باید برای تحقیق انتخاب و جستجو کنیم. اگر از این نقطه شروع بشه میفهمیم که دقیقا با چه چیزی مواجهیم."
مسئول تحقیق نگاهی به نقشه و عکس ها کرد و در تایید حرف جیسونگ سرش رو تکون داد.
“ حق با شماست. همیشه اولین نقطه برای شروع تحقیق بهترین جاست."
اینبار چان، رو به مردی که مسئول عملیات بود و کنارشون ایستاده بود کرد و به حرف اومد.
“ ما نیاز داریم که چندنفر ازبهترین متخصص‌های نیروی دریایی باهامون به این سفر بیان. پس لطفا روی افراد منتخب تحقیق کنید و بهترینهارو انتخاب کنید."
هیونجین که تا اون لحظه ساکت بود، از جا بلند شد و نگاهی به عکس‌ها و نقشه انداخت. مینهو که میدونست هیونجین یکی از بهترین تحلیلگر های تحقیقاته، بهش زمان داد تا به طور کامل شواهد و مدارک رو بررسی کنه.
“ طبق گزارش هایی که  اومده، تا الان هفت گروه تحقیق به اون مکان ها فرستاده شدن. اما من تئوری هاشون مبنی بر رانش زمین، یا آتشفشان فعال رو کاملا رد میکنم."
مینهو نگاهش رو به هیونجین داد تا ادامه حرفش رو بزنه. مطمئن بودن که دلیل منطقی‌ای برای رد کردن اون تئوری ها داره.
“ خب ببینید، برای همه یه اتفاق مشابه افتاده. همه کسایی که رفتن، جسدهای جهش یافته موجودات دریایی رو روی آب دیدن. مثلا کوسه های سه چشم یا هشت پاهایی که دو یا نُه پا داشتن یا ماهی هایی که نقص عضو داشتن و این پدیده اصلا عادی نیست. این قسمت اقیانوس واقعا عجیبه و نیاز به تحقیق جدی داره. از اونجایی که تو اون منطقه آنتن دستگاه ها میپرن، باید با مشاهدات چشمی و نوشتنشون داخل کاغذ، اطلاعات رو منتقل کنیم. "
چان که تا اون لحظه ساکت بود تک خندی زد و دست به سینه ایستاد.
“ مگه تو عصر باستان زندگی میکنیم."
مینهو که از این حرف به‌شدت عصبانی شد، متقابل دست به سینه ایستاد و با دشمنی آشکاری به چان نگاه کرد.
“متوجه نیستی که این قضیه شوخی بردار نیست. اول گفتن گدازه باعث گرم شدن سطح آبه، دوم گفتن که رانش زمین باعث به وجود اومدن گوداله و هرکسی یه نظری داد. اما اون موجودات، جهش یافته بودن و از همه مهمتر، رانش و گدازه مسئله ای نیست که بتونه باعث این همه تغییر در اکوسیستم دریا بشه. به یه موضوع دیگه هم دقت کنید. "
از اونجایی که مینهو هرموقع صحبت میکرد ذهن تمام آدمها رو به خودش مشغول میکرد، بدون توجه به چهره‌ی چان ادامه داد و رو به بقیه حرف زد.
“ تمام طوفان هایی که به کناره ساحل میرسه بین ساعت چهار تا شش صبح اتفاق می افتن و اگه مسئله به خاطر گدازه یا رانش باشه، تو هر ساعتی از شبانه روز میتونه باعث این اتفاق بشه دوستان نه فقط تو یه ساعت خاص. "
“ از همه مهمتر، این مسئله خیلی شبیه به تئوری و نظریه هایی هست که دانشمندها درمورد مثلث برمودا ارائه دادن. اصلا شوخی بردار نیست و باید تحقیقات با دقت و گام به گام انجام بشه."
حرفهایی که هیونجین در تایید حرفهای مینهو زد هم خیلی منطقی و درست بودن. پس این موضوع که در ازای جدا شدنشون، اون رو اینطور موفق و کارآمد می‌دید، باعث آرامشش شده بود.
“ پس با این جزئیات، از اونجایی که رسوندن به موقع اطلاعات خیلی مهمه، بیاید به همراه تیم تحقیق و تیم کشتی ران سفرمون رو شروع کنیم. همچنین دو غواص نیاز داریم که بهتون کمک کنن و بعد از تموم شدن تحقیقات، اطلاعات رو با قایق های تندرو به شهردار برسونن. هرچی زودتر این مشکل حل بشه، زودتر هم به آرامش میرسیم. "
افراد حاضر سری به نشونه تایید حرف های چان تکون دادن و بعد دوباره مشغول بررسی عکس هوایی و نقشه شدن.
“ بهتره یکم استراحت کنید با همدیگه آشنا بشید. اینطوری میتونین سفر راحت تری داشته باشین."
با دعوت رئیس عملیات، روی صندلی نشستن. چان درست جایی روبه‌روی مینهو نشست و نوشیدنی‌اش رو برداشت و کمی ازش نوشید. درحالی که دو جفت چشم روی همدیگه ثابت بودن، باقی افراد مشغول صحبت و خوردن خوراکی شدن.  هیچکس از گذشته ای که بین این دو چشم اتفاق افتاده بود خبر نداشت.
" نمیخوای چیزی بگی؟ نگاه همه رو تو زومه."
چان سرش رو سمت جیسونگ برگردوند و یه تای ابروش رو بالا فرستاد.
“تو چرا کسی نیستی که قراره حرف ب... "
“ من هوانگ هیونجین دستیار مسئول تحقیقاتم. از آشناییتون خوشبختم افسرها."
حرف چان با معرفی هیونجین قطع شد و سرش رو سمت پسرک برگردوند. ابروش رو بالا انداخت و صاف نشست.
“خوشبختم. "
به یک کلمه اکتفا کرد. نمیخواست زیاد حرف بزنه چون میدونست نگه داشتن خودش ممکنه سخت باشه اما شرایط وقتی سخت تر شد که چانگبین لب به سخن باز کرد.
“دلم برات تنگ شده بود مینهو هیونگ. از بعد اون روز دیگه حتی به من و جیسونگ هم سر نزدی. این مدت حالت خوب بود؟"
این حرف، تلنگری بود برای افرادی که سعی در نادیده گرفتن اون گذشته‌ی غم انگیز داشتن. چان سرش رو سمت دونسنگش برگردوند و با اخم نگاهش کرد.
“ حالم خوب بود. نمیخواستم حرمت های بینمون بشکنه به‌خاطر همین دیگه سراغتون رو نگرفتم. فکر کنم شما هم به همین قصد دیگه سراغم رو نگرفتید. "
لحن مینهو پر از دلخوری بود. چان تموم اون حالات رفتار و گفتار رو میشناخت.
“ اه درسته هیونگ. من یکم زیادی پیش رفتم. معذرت میخوام."
سرش رو پایین انداخت و کمی از ابمیوه‌اش نوشید. میترسید سرش رو بلند کنه و با چشمهای عصبانی چان روبه‌رو بشه. اون روز به وضوح گفته بود که با مینهو در ارتباط نباشن و اگر جایی دیدنش وانمود کنن که نمیشناسنش. فقط بخاطر اینکه اون بتونه شغلش رو ادامه بده و موفق بشه. با اینحال نتونست بی تفاوت عمل کنه و سرش رو بلند کرد اما با چیزی که دید، متعجب شد.
سرش رو پایین انداخته و نگاه خیره‌ی مینهو روی خودش رو نادیده گرفته بود. شاید کسی نمیتونست بفهمه که چان چقدر درد و سختی به خاطر از دست دادن آدمهای عزیز زندگی‌اش تحمل کرده و از قضا یکی از همون آدمها، مینهو بود. بعد از رفتنش زندگی سختی رو تحمل کرد. دائم مشروب میخورد و خودش رو توی خونه‌اش حبس کرده بود. توی عملیات و تمرین هاشون بی رحم تر عمل میکرد و بعد از یک هفته انقدر سخت کوش شد که زودتر از قبل ترفیع درجه گرفت.
“از دیدنم خوشحال نشدی؟ "
سرش رو بالا گرفت و به مینهو نگاه کرد. چی باید میگفت؟ اون روزها دیگه تموم شده بودن. مینهو و چان غریبه هایی به حساب می‌اومدن که حتی بهتر از خودشون، همدیگه رو میشناختن. عادات غذایی، رفتاری، سرگرمی ها و از چیزی که مربوط به هم بود رو میدونستن.
“ جلسه رو همینجا تموم میکنم. امروز ساعت چهار تمرین داریم چانگ. "
از جاش بلند شد و به چانگبین نگاه کرد.
“ توی زمین تمرین میبینمت."
برای لحظه‌ای ترس رو از نگاه چانگبین دید. میدونست که عواقب سرپیچی از برادر بزرگترش چیه اما باز هم اون رو توی معذوریت قرار داده بود.
از اتاق بیرون رفت و وارد راهرو شد. خاطرات قدیمی به ذهنش هجوم آورده بودن و درد دلتنگی تمام وجودش رو فرا گرفته بود.
“ مینهو هیونگ شما همدیگه رو میشناسین؟ "
پسرک که تا اون لحظه بی حرکت نشسته بود، از جاش بلند شد و سمت راهرو رفت. حداقل اگر قرار بود با هم کار کنن، میخواست یه سری مرز ها رو بین خودش و چان مشخص کنه تا همکاری بهتری داشته باشن.
با دیدن قامتش که به سمت در خروجی میرفت، سمتش دوید و قبل از اینکه در رو باز کنه، دستش رو گرفت.
“بنگ چان صبر کن. "

.
.
.

پارت دوم جزیره نیمه شب.
حقیقتا برای ورود به داستان اصلی، جزئیات لازمه پس
برای روند داستان زیاد عجله نکنید.
چانی داستانمون یکم زود جوشه. تقصیر خودش که نیست. این پسر مشکلات زیادی رو تحمل کرده.
امیدوارم دوستش داشته باشین و منتظر نظراتتون هستم.
_Sara💕

𝑴𝒊𝒅𝒏𝒊𝒈𝒉𝒕 𝑰𝒔𝒍𝒂𝒏𝒅 Where stories live. Discover now