Part - 03

36 17 6
                                    

Chapter 03
"مینهو هیونگ شما همدیگه رو میشناسین؟ "
پسرک که تا اون لحظه بی حرکت نشسته بود، از جاش بلند شد و سمت راهرو رفت. حداقل اگر قرار بود با هم کار کنن، میخواست یه سری مرز ها رو بین خودش و چان مشخص کنه تا همکاری بهتری داشته باشن.
با دیدن قامتش که به سمت در خروجی میرفت، سمتش دوید و قبل از اینکه در رو باز کنه، دستش رو گرفت.
“بنگ چان صبر کن. "
با شنیدن صدای مینهو، از قدم بعدیش ایستاد و نفس آرومی کشید. با حس گرمای دستش چشمهاش رو بست و وقتی باز کرد، مینهو رو دید که مقابلش ایستاده بود. دستش رو آروم پشت گردنش کشید و بعد هردو دستش رو توی سینه‌اش قفل کرد.
“ چرا فرار میکنی؟ هنوزم جرئت مقابله با منو نداری؟ "
نگاهش رو با چشمهای پسر دوخت. برای چند لحظه بهشون خیره شد و بعد سرش رو سمت بالا داد و به سقف راهرو نگاه کرد. دستهاش رو توی جیباش برد و دوباره به صورت مینهو نگاه کرد.
“ چرا باید ازت فرار کنم؟ دلیلی برای اینکار ندارم."
دستش رو به آرومی روی بازوی خودش گذاشت و به صورت چان و بعد به چشمهایی که رنج و سختی سالهای گذشته‌اش رو مخفی کرده بود داد.
“ قراره که یه سفر چند روز باهمدیگه داشته باشیم. میخوام مطمئن بشم قبلش سنگامون و وا بکنیم و مطمئن بشیم قرار نیست احساساتمون مزاحم کارمون بشه. "
تک خنده‌ی عصبی زد و دستش رو از جیبش بیرون آورد و پشت گردنش کشید.
“ مینهو! اگر قرار بود احساساتمون مزاحم کارمون بشه، من و تو هنوز هم با هم بودیم. یه جوری رفتار نکن که انگار هردوتامون هنوز بچه ایم و پر از هیجانات عاطفی. من 28 سالم شده و تو این زندگی که گذروندم خوب فهمیدم چطوری به دور از احساسات، درست ترین کار رو انجام بدم. "
با شنیدن جمله‌ی آخر چان، کمی جا خورد. انتظار نداشت که این حرف رو بشنوه چون چان آدمی نبود که اینطور منطقی با جدا شدنشون کنار بیاد. ولی مردی که مقابلش ایستاده بود، پخته تر از گذشته به نظر می‌رسید. انگار که تغییر کرده بود. گوشی‌اش رو از جیبش بیرون آورد و مقابل چان گرفت.
“  فردا وقت نمیکنم ولی، دو روز دیگه بیا قرار بذاریم و حرف بزنیم. شماره‌ات رو عوض کردی یا همون قبلیه؟ "
گوشی مینهو رو گرفت و شماره‌اش رو وارد کرد. با دیدن اسمی که روی صفحه‌ی گوشی قرار گرفت، چند لحظه بهش خیره شد و بعد گوشی رو خاموش کرد و مقابل مینهو گرفت.
“ اسمم هنوز همونه. نمیخوای عوضش کنی؟"
گوشی رو از دست چان گرفت و اخم کمرنگی کرد.
“شخصیتت تغییر کرده ولی خودت هنوز همون گرگ پیری. بهت زنگ میزنم."
این رو گفت و بعد از مقابل چان کنار رفت و سمت اتاق برگشت.
تک خندی زد و بعد با همون لبخند همیشگی، سرش رو برگردوند. با نگاه مینهویی که ازش دور میشد رو بدرقه کرد.
“ من تغییر کردم؟ ولی تو هنوز همون آدم سابقی."
دستش رو توی جیبش فرو برد و راهش رو به سمت بیرون ساختمون ادامه داد. باید قبل از رفتن خونه‌اش رو مرتب میکرد و آماده ‌ی سفر میشد.

8 روز قبل از وقوع حادثه-

دیروز بالاخره تمام نوشته‌های قبلی درمورد طوفان ها رو تموم کرده بود و امروز به بقیه کارهاش رسیدگی کرد. ساعت از چهار بعد از ظهر گذشته بود. روی مبل روبه‌روی تلوزیون نشست و آبمیوه ای که برای خودش باز کرده بود رو می‌خورد. از صبح ساعت ده به چان زنگ زده بود و گفته بود که ساعت چهار و نیم عصر به خونه‌اش بیاد.
با اینکه خونه‌اش رو کامل مرتب کرده بود اما استرس داشت که هنوز همه چیز کامل نباشه. با همون لیوان توی دستش از جاش بلند شد و یکی یکی تمام وسایل رو چک کرد.
با صدای زنگ در از جا پرید. استرس زیادی رو تحمل کرده بود و حس می‌کرد هنوز آمادگی رو به رو شدن با چان رو نداره. با اینکه خودش خواسته بود همدیگه رو ببینن اما از خواسته‌اش پشیمون شد. با اینحال باید برای دیدار باهاش وقت میذاشت و سوالهایی که داشت رو تمام و کمال میپرسید.
سمت در رفت و بعد از نفس عمیقی، به آرومی بازش کرد. پشت در ایستاده بود، به دیوار تکیه زده بود و پاکت مقوایی توی دستش داشت.
سرش رو بلند کرد و با دیدن مینهو، صاف ایستاد.
“اومدی. پیدا کردن آدرس که زیاد سخت نبود؟ "
سوال مسخره‌ای پرسید اونم از کسی که اون شهر رو مثل کف دستش میشناخت. ولی بالاخره از یه جا باید شروع میکرد.
بعد از کنار رفتنش، چان وارد خونه شد. پاکت رو به دستش داد و کفشهاش رو با دمپایی های راحتی عوض کرد.
“ زیاد سخت نبود. خیابون و ساختمونی که توش زندگی میکنی و معروفن. "
سرش رو تکون داد و با کنجکاوی داخل پاکت رو نگاه کرد.
“ یکم آجیل گرفتم برات. نمیدونم هنوز دوست داری یا نه! چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید."
سرش رو بلند کرد و به مرد نگاه کرد. اینکه هنوز هم یادش بود مینهو از چه خوراکی هایی خوشش میاد، جای تعجب نداشت.
“همینا خوبه، آجیل دوست دارم. بیا بشین."
بعد از رفتن چان سمت مبل، در رو بست و سمت آشپزخونه رفت.
“نوشیدنی؟ "
روی مبل نشست و طبق عادت کوسن رو برداشت و روی پاش گذاشت.
“هرچی باشه خوبه. "
مشغول آماده کردن آبمیوه شد و یه تیکه کیک که تازه گرفته بود رو داخل بشقاب گذاشت. از اون طرف، چان با نگاه کنجکاوی سرتا سر خونه‌ی مینهو رو نگاه کرد. در عین اینکه زیاد بزرگ نبود، اما مرتب بود. گلدون هایی با کاکتوس های رنگی روی طاقچه گذاشته بود و بقیه‌ی خونه، قابل عکس های مختلفی داشت. مثل همیشه، سلیقه‌اش توی شیک نشون دادن خونه‌اش بینظیر بود.
سمت چان اومد و سینی رو روبه‌روش، روی میز گذاشت.
“از خودت پذیرایی کن. "
دستش رو دراز کرد و لبوان نصفه‌ای که داخل سینی بود رو برداشت و کمی ازش نوشید. همون لحظه مینهو آبمیوه رو ازش گرفت و اون یکی لیوان و برداشت و دستش داد. به صورت متعجب چان نگاه کرد و بعد به دسته‌ی مبل تکیه داد و یکی از پاهاش رو زیر اون یکی جمع کرد.
“ این دهنی من بود. داشتم میخوردمش که اومدی."
آهانی زیر لب گفت و با لبخندی که از چشمهای مینهو دور موند، کمی از آبمیوه نوشید.
“ این سالها چیکارا کردی؟ درجه‌ات بالاتر رفته. نسبت به خیلیا، خوب عمل کردی نه؟"
لیوان رو داخل سینی گذاشت و آرنجش رو روی کوسنی که روی پاهاش بود گذاشت.
“عملیات های زیادی شرکت کردم. دیگه همه‌ی هم‌رزم هام میدونن که پسر ناخدای سابقم. بخاطر همین انتظارات زیادی ازم داشتن. با افتخاراتی که به دست آوردم توی این چند سال، تشویقی گرفتم و درجه هام بالا رفته. البته جیسونگ یه درجه از من بالاتره. اون ناوسروان اوله و من ناوسروان دوم. “
مینهو که چیزی از درجه های نظامی سر در نمی‌آورد، به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
“تو چی؟ چکارا کردی؟ با توجه به اوضاع خونه و چیزایی که درموردت شنیدم، انگار خوب گذشته بهت. "
آخرین جرعه‌ی نوشیدنی‌اش رو خورد و لیوان خالی رو روی توی دوتا دستش گرفت و فشار داد. از این راه میتونست کمی از اضطرابش کم کنه.
“ بد نگذشته! موفقیت زیادی به دست آوردم و توی تمام مسئولیت هام بهترین بودم. هرچند برای قبول این تحقیقات یکم مردد شدم. خودت میدونی که این یکی عملیات ساده‌ای نیست. ممکنه بریم و دیگه هیچوقت برنگردیم. ممکنه موفق بشیم و هردومون به افتخاراتمون اضافه بشه. "
به خوبی معنای حرفهای مینهو رو میفهمید. با وجود دلایلی که توی گذشته برای جدا شدنشون داشت، درکش از کلمه ی برنگشتن راحت تر شده بود.
“ خب درمورد چی میخواستی حرف بزنیم؟ آدمی نیستی که برای پرسیدن از چند سالی که بدون تو گذروندم، منو بکشونی اینجا."
مثل همیشه، از ادامه ی بحث های بی سر و ته طفره رفت.
“ درسته. اول از همه یه سوال داشتم."
منتظر نموند تا چان حرفی بزنه و ادامه داد.
“چرا وقتی ازت خواستم جدا بشیم همون لحظه قبول کردی؟ این موضوع یکم ناراحتم کرده بود چون انتظار داشتم رابطه‌مون دو طرفه باشه و علاقه‌ای که بهم داریم انقدر ساده کنار گذاشته نشه."
دستش رو روی کوسن گذاشت و ارنج دست دیگه‌اش رو روی دسته‌ی مبل گذاشت و سرش رو به مشتش تکیه داد.
“ اگه قبول کردم، به خاطر این بود که تو اینطوری خواستی. خودت گفتی دوستانه جدا بشیم و من گفتم باشه. دلیلت برای ناراحتی رو نمیفهمم!"
لیوان رو روی میز گذاشت و انگشتاش رو تو هم قفل کرد و روی پاش گذاشت.
“ یعنی هنوز دوستم داشتی؟ فقط بخاطر حرف من راحت قبول کردی؟ انتظار داری باور کنم اونم وقتی میدونم تو آدمی نیستی که به راحتی چیزی که میخوای رو کنار بذاری؟"
نگاهش رو از چهره‌ی مینهو گرفت. هیچوقت دلیلش برای تایید درخواست مینهو رو بهش نگفته بود. اما گفتن حقیقت براش سخت بود.
“ منو نگاه کن چان. حداقل از شر این دلخوری که سالها روی قلبم سنگینی میکرد نجاتم بده."
دستب که روی کوسن بود رو مشت کرد و بعد به چشمهای مینهو نگاه کرد.
“ میترسیدم. هربار که برای عملیات اعزام میشد، تا چند روز و گاهی تا چند هفته ازت دور میشدم. اونجا با مرگ دست و پنجه نرم میکردم. زندگی روی عرشه‌ی کشتی، راز های اقیانوس و حوادثی که ازشون خبر نداری. مثل چند هفته پیش که هیونگم رو از دست دادم. میترسیدم یه روزی برم و دیگه برنگردم. "
نفسش رو با حسرت بیرون فرستاد و دوباره نگاهش رو از مینهو گرفت و به دستایی که توی هم قفل کرده بود، داد.
“ وقتی تصور میکردم که بعد از شنیدن خبر مرگ من ممکنه حالت بد بشه.. نمیتونستم طوری وانمود کنم که انگار ناراحتیت برام مهم نیست و خیلی شاد باهم زندگی میکنیم. من دوستت داشتم و میدونستم که این علاقه بینمون دو طرفه‌اس. یک سر رابطه خودم بودم که روزها دلتنگی برای تو رو تحمل میکردم و اون سر دیگه، تویی بودی که با وجود سختی شغلت تلاش میکردی برای با من بودن وقتت رو خالی کنی. "
سرش رو که بلند کرد، چشمهایی رو دید که از اشک پر شده بودن. خیلی کم پیش میومد که بغض مینهو جلوش بشکنه.
“دیدن چشمهات موقعی که تلاش میکنی حتی یک قطره اشکت رو به کسی نشون ندی حتی به من! دقیقا همون چیزی بود که سالها ازش میترسیدم."
پسرک دستاش رو روی صورتش گذاشت و سرش رو پایین انداخت. فکر میکرد که چان بخاطر شغلش ازش جدا شده باشه اما هرگز فکرش رو نمیکرد، که دلیلی که برای جداییشون داره، ترس از این باشه که خبر مرگش رو بشنوه. با تصور نبودن چان، دلش شکسته بود. قلبی که سالها سعی در سرکوب احساساتش داشت، مثل آشتفشانی شده بود که حالا بعد از سالها بالاخره فعال شده.
با دیدن حالات مینهو، برای چندمین بار از خودش متنفر شد. دستش رو با کلافکی بین موهاش کشید و بعد کمی سمت پسرک خم شد. برای لمس دستهاش کمی تردید داشت پس از کلمات کمک گرفت.
“مینهو؟ بذار ببینمت. داری گریه میکنی؟ "
اشکهایی که مدت ها پشت خستگی پلکهاش مخفی کرده بود سرازیر شده بودن. انگار جملات چان فقط تلنگری بود که برای خروجشون بهانه کرده بودن.
وقتی سرش رو بلند نکرد و به گریه ادامه داد، دستش رو به آرومی روی دستهای مینهو گذاشت و همزمان با جدا کردنشون از روی صورتش، کمی بهش نزدیکتر شد.
پسرک نمیخواست چهره‌ی پر از اندوه و خیسش رو به معشوقه‌اش نشون بده. دستهاش رو از بین دستهای چان بیرون کشید و محکم دور کمرش حلقه کرد. صورتش رو بین گودی شونه و گردن چان قایم کرد و بی صدا اشک ریخت.
چان از حرکت یهویی مینهو کمی متعجب شده بود. با اینحاا درک میکرد که الان به آرامش احتیاج داره. درک می‌کرد که شونه‌هاش میتونه مرحمی روی زخمی که دلتنگی و تنهایی روی قلب مینهو زده باشه. دستهاش رو دور شونه‌های کوچیک پسر حلقه کرد و به آرومی مشغول نوازش موهاش شد.
دقایقی رو تو همون حالت گذروندن تا اینکه مینهو کمی آروم گرفت. با اینحال هنوز دلش نمیخواست از بغل مرد بیرون بیاد.
با صدایی که به خاطر بغض دو گره شده بود حرف زد.
“چرا پسم نمیزنی؟ "
با شنیدن صدای آروم مینهو، لبخند محوی روی لبهاش نشست. طبق عادت، لاله‌ی گوش مینهو رو بین دو انگشت شست و اشاره‌اش گرفت و آروم لمسش کرد.
“ خودت بغلم کردی. پس خودت اول بیا بیرون از بغلم."
با لجبازی حلقه‌ی دستش رو دور کمر چان حلقه کرد.
“میام بیرون پس فکر کردی میذارم مردی که سالها منو به حال خودم رها کرده بغلم کنه؟ اونم با این عادت مسخره‌ای که داری. همش گوشامو لمس میکنی و موهامو نوازش میکنی!"
نرمی گوشش رو بین انگشتاش فشار داد و حلقه‌ی دستش رو دور شونه‌ی مینهو محکم کرد.
“ منم بهت اجازه میدم بیای بیرون از بغلم. آزادت گذاشتم خودت هنوز موندی. میدونم دوست نداری گوشت رو لمس کنم قبلا هم خوشت نمیومد پس منم انجامش نمیدم."
جملاتی که بینشون رد و بدل میشد، اصلا شبیه کاری نبود که در عمل انجام میدادن. هردوشون از این حرفها استفاده میکردن که برای لحظاتی بیشتر از گرمای بدن همدیگه لذت ببرن. مینهو سرش رو کمی عقب آورد و به یقه‌ی خیس لباس چان نگاه کرد. بعد صورتش رو بالا گرفت و به لبها و بعد چشمهاش نگاه کرد.
“نکنه هنوزم دوستم داری؟ "
از جواب دادن به این سوال طفره رفت. انگشتش رو به آرومی تا زیر چانه‌ی مینهو کشید و صورت پسرک رو بالاتر گرفت.
“ من...."
با شنیدن صدای زنگ گوشیش، جمله‌اش ناتمام موند. با اینکه با وجود اون مزاحم کمی عصبی شده بود، در عین حال خوشحال هم شد. چون میدونست مخاطبش کیه و برای چی بهش زنگ زده و اینطوری مجبور نبود به سوال مینهو، با سوال جواب بده یا بهش دروغ بگه.
جو بینشون بخاطر زنگ تلفن بهم ریخت و همون لحظه خودش رو از بغل مرد بیرون کشید.
تلفنش رو از جیبش بیرون آورد و سریع از جاش بلند شد و دکمه ی وصل تماس رو زد. چند قدمی از مینهو فاصله گرفت و شروع به حرف زدن با تلفنش کرد.
از طرفی پسرک که نمیدونست چیکار کنه، با دیدن لیوان آبمیوه‌ی چان سمتش خیز برداشت و بهش چنگ زد. دمای بدنش بالا رفته بود و با نوشیدن آبمیوه میتونست کمی خودش رو آرومتر کنه.
تمام مایع داخل ظرف رو تا آخرین قطره نوشید و با شنیدن صدای چان به خودش اومد.
“از مرکز فرماندهی زنگ زدن. باید برگردم انگار یه عملیات جدید داریم. "
درحالی که سعی داشت همه چیز رو عادی نشون بده حرف زد و در مقابل مینهو هم باهاش همکاری کرد.
“ اوه خوبه! امم... دیگه میخوای بری.. برو حتما. بازم میتونیم بعدا حرف بزنیم."
کلمات بدون فکر روی زبونش جاری شدن. جمله بندی‌هاش درست نبود اما هیچکدوم به روی خودشون نیاوردن.
دستش رو پشت گردنش کشید و گوشی‌اش رو داخل جیبش فرو برد.
“ پس من میرم.. ممنون بابت نوشیدنی."
لبخندی به مینهو زد و بی معطلی سمت در رفت. مینهو تا جلوی در همراهیش کرد و چان با همون عجله، کفشهاش رو پوشید و خداحافظی سرسری‌ای با مینهو کرد و بیرون رفت.
بعد از بیرون رفتنش، پسرکی که از دیدن عجله‌ی چان و یادآوری تلفنی که مزاحمشون شده بود کمی عصبی به‌نظر میرسید، با حرص لیوان رو داخل سینی برگردوند و توی آشپزخونه رفت.
“حالا چرا انقدر عجله؟ انگار میخواستم باهاش چیکار کنم! "
لیوان هارو داخل ظرفشویی گذاشت و شروع به شستنشون با عصبانی ترین حالت ممکن شد.
“ من اصلا نخواستم بغلش کنم اون میخواست وگرنهددستمو نمیگرفت. بعدشم اونطوری گذاشت رفت. عملیات همیشه مهمتر از من بوده! انقدر واسه مردن عجله داره؟"
بعد از اینکه جمله‌ی آخرش رو به زبون آورد، کمی پشیمون شد. با یادآوری حرف چان، دوباره بغضش گرفت. اون مرد حتی با وجود سن کمی که داشت، تا آخرین لحظه و روزی که همدیگه رو دیده بودن هم به مینهو فکر کرده بود.
شیر اب رو بست و شستن لیوان هارو نصفه رها کرد. به خاطر کفی بودن دستهاش، با ساعدش صورتش رو پوشوند و روی زمین نشست. زانوها‌ش رو جمع کردی و به کابینت تکیه داد. اشکهاش دوباره سرازیر شده بودن و دلش میخواست به‌خاطر سختگیری زندگی، ساعتها گریه کنه.
دردناک بود که همه چیز دست در دست هم داده بودن تا اون دو نفر رو از هم جدا کنن و این موضوع قلبش رو به درد می‌آورد. اما خوشحال بود که بعد از سالها اون مرد رو دوباره ملاقات کرده. میخواست شانسش رو امتحان کنه و دوباره برای بدست آوردنش تلاش کنه. این کمترین کاری بود که میتونست برای خودش و اون انجام بده.
2 روز قبل از حادثه ساعت 5:30 صبح-

" طوفان به تازگی از بین رفته الان بهترین زمان برای سفر هستش. "
هیونجین درحالی که به سختی چمدونش رو حمل میکرد تا به دست مأمور بار های کشتی بسپره حرف میزد و جوری رفتار میکرد که انگار این سفر به جای یک سفر اکتشافی، حکم یک سفر تفریحی رو داشت.
از سوی دیگه، سه افسر نیروی دریایی که دیروز دیده بودن بهشون نزدیک شدن و یکیشون که دیروز سئو چانگبین معرفی شده بود، مستقیما با مینهو شروع به حرف زدن کرد.
" بندر به کلی تخریب شده و کشتی ها نمیتونن به ساحل نزدیک بشن. باید با این قایق مسافتی رو طی کنیم تا بتونیم سوار کشتی بشیم."
افرادی که روبه‌روش ایستاده بودن، با تردید بهش خیره شدن و این جو بینشون رو کمی سنگین کرد. از اینکه هنوز فرمانده از راه نرسیده بود کلافه شدن و مشغول غر زدن بودن. چند دقیقه بعد، نگاه مینهو جای دیگه ای غرق شد. مردی که چند متر اونطرف تر ایستاد و با چند نفر صحبت میکرد، توجه مینهو رو به خودش جلب کرده بود. کمی گذشت تا چان از اون آدمها جدا شد و به سمتشون اومد. نگاهش به پسری که دورتر ازش ایستاده بود و بهش خیره شده بود، افتاد. لبخند محوی زد و قبل از اینکه کسی متوجهش بشه، کلاهش رو روی سرش گذاشت و مقابلشون ایتساد. سه افسری که مقابلش ایستاده بودن، بلافاصله تعظیم نظامی کردن.
“ افسر ناوبان دو و دو افسر ناوبان سه برای خدمتگذاری حاضرن."
در مقابل، چان هم بهشون تعظیم نظامی کرد و نگاهش رو سمت پژوهشگران چرخوند.
“ بسیار خب! اول اینکه روز همگی بخیر. بهتره دیگه راه بیفتیم، زمان از طلا برامون ارزشمند تره الان. دوم اینکه ترجیح میدم طی سفر همه باهم تو صلح و مسالمت رفتار کنیم تا دلخوری پیش نیاد و بتونیم همکاری کنیم. ممنون! "
بدون اینکه منتظر جواب کسی باشه، سمت قایق رفت. با رفتنش نزدیک قایقی که اومده بود تا اونهارو سمت کشتی ببره، بقیه هم پشت سرش راه افتادن. اولین نفر سوار شد. بعد از اون افسرهای دیگه سوار شدن و یکی یکی همه رو سوار قایق کردن. مینهو که ترس زیادی از آب داشت، تا نزدیک قایق رفت و ایستاد و به سختی سعی داشت تا خودش رو بالا بکشه. چون اینکارش باعث خنده‌ی دوستانش شده بود و از طرفی وقت تلف میکرد، چان دست کمکی به سمتش دراز کرد. دستش رو دور کمر مینهو انداخت و اون رو داخل کشتی کشید. لحظه‌ای باهاش چشم تو چشم شد و بعد تک سرفه‌ای کرد و عقب اومد.
“مراقب باشید. "
ازش جدا شد و رو به روی قایقران نشست. حدودا 10 الی 15 دقیقه طول میکشید تا به کشتی برسن. از این رو برای این که حوصله‌اشون سر نره، سعی کردن تا خودشون رو به همدیگه معرفی کنن و بیشتر باهم آشنا بشن. بعنوان افراد نظامی، چانگبین و بقیه افسرها زیاد خودشون رو درگیر حرف زدن نمیکردن و سوالات بقیه رو با یک یا دو کلمه به زور جواب میدادن. با اینکه چانگبین به شدت میخواست درمورد تجدید دیدارش با مینهو دوباره حرف بزنه، اما به خاطر ترسی که از چان داشت، جرئت نمیکرد. تمام این چند روز چه در عملیات و چه در مرکز توسط چان تنبیه شده بود. با اینکه رابطه ی دوستانه ای داشتن اما هیچوقت، چانگبین رو به خاطر اشتباهاتش نمیبخشید.
از سوی دیگه، هیونجین نشسته بود که عاشق شوخی کردن با آدم‌های نظامی و قانونمند بود. با اینکه شخصیت پرخاشگر و تقریبا لوسی داشت، اما همیشه وقتی یک نفر توجهش رو جلب میکرد، از در شوخی و خنده وارد میشد و سعی میکرد اینطوری بهش نزدیک بشه. سمت چانگبین خم شد و از پایین به صورت جدی مرد نگاه کرد.
“شما سئو چانگبینی؟ چه اسم خاصی داری. مبنهو هیونگمو میشناسی درسته؟ "
وقتی جوابی از چانگبین نشنید، گلوش رو صاف کرد و دوباره حرف زد.
“ عادت داری همیشه انقدر جدی باشی؟ به نظر از من بزرگترهستی. میتونم هیونگ صدات کنم؟ چقدرم که خوشگلی! "
همچنان جوابی دریافت نکرد. دستش رو به بازوی چانگبین زد و دوباره صداش کرد.
“هی.. صدام رو نمیشنوی؟"
باز هم جوابی نشنید. با عصبانیت رو به مینهو کرد و بلند حرف زد.
“هیونگ! دوستت جوابم رو نمیده! "
احساس وحشتناکی که به خاطر این کار مرد داشت باعث ناراحتی‌اش شد. انگشتش رو زیر گوشش کشید و صاف سرجاش نشست.
“اصلا دیگه باهات حرف نمیزنم. "
مینهو تک خندی به خاطر کارای هیونجین کرد و بعد کمی سمتش خم شد.
“اشکال نداره اون پسر الان حتی نمیتونه وانمود کنه که یه آدمه. ترجیح میده شبیه مجسمه یه جایی بشینه. وقتی زور بالای سرت باشه همین میشه دیگه!"
حرفاش طعنه‌ای به چان بود. با این حال چانگبین دلس میخواست جواب تک تک حرفاش رو بده اما، از اون طرف هم با چشم‌غره ی بنگ چان مواجه شده بود. کمی توی جاش تکون خورد و با لبخند ساختگی، سمت هیونجین برگشت و باهاش حرف زد.
“درسته من چانگبینم، رتبه و درجه‌ام از افسرچان پایینتره و البته میتونی هیونگ صدام کنی. "
خیلی خلاصه و به زور، طوری که انگار میخواست باری از روی دوش خودش برداره این جملات رو به زبون آورد و بعد به حالت جدی قبلش برگشت. هیونجین که از این حرفها خوشحال شده بود دستش رو دور بازوی چانگبین انداخت و بلند حرف زد.
“ روی کمکت حساب میکنم هیونگ نیم."
ما بین این حرف و خوش گذرونی ها، مینهو که هنوز بابت اتفاقات چند دقیقه پیش خجالتزده بود، زیرچشمی به چان نگاه میکرد. با یادآوری اتفاق چند روز قبل، بیشتر خجالت میکشید ولی سعی داشت خودش رو آروم کنه تا کسی متوجه حالاتش نشه. گاه گاهی زیر چشمی به چان خیره میشد و همون لحظه هم سنگینی نگاه چان رو روی خودش احساس میکرد. از یک جا به بعد دیگه به چان نگاه نکرد. دلش میخواست از شر این جو خلاص بشه، به خاطر همین شروع به دید زدن اطراف کرد. حین اینکار، چیزی درست وسط اقیانوس توجهش رو جلب کرد.
برای اینکه واضحتر و دقیقتر ببینه، از جا بلند شد و کمی سمت آب خم شد تا بتونه مشاهدات دقیق تری انجام بده.
“خدای من! اون دیگه چیه؟ "
.
.
.
پارت سوم جزیره نیمه شب✌️
کامنت و ووت یادتون نره ممنونم.
-Sara💕

𝑴𝒊𝒅𝒏𝒊𝒈𝒉𝒕 𝑰𝒔𝒍𝒂𝒏𝒅 Where stories live. Discover now