Chapter-09
بالاخره به مکانی که مسیرش رو طی این سه روز حفظ کرده بود رسید. هنوز سرش رو برای دیدن بقیه بالا نگرفته بود. آمادگی روبهرو شدن با نگاه های امیدوارشون رو نداشت.
_چانگبین!
برای لحظهای از حرکت ایستاد. درست شنیده بود؟ این صدا...
سرش رو بالا گرفت و با دیدن مردی که چند متر اون طرف تر ایستاده بود، لبهاش رو روی هم فشار داد و با زانوهایی که دیگه توانشون رو از دست داده بودن، روی زمین نشست. باور اینکه چان و مینهو کنار بقیه ایستاده بودن، کمی سخت بود. اون لحظه به همه چیز فکر میکرد. شاید توهم زده باشه. شاید روحشون رو جلوی چشمهاش میبینه. به هرچیزی فکر میکرد، غیر از واقعیت.
_هی چانگ... چت شد یهو!
چان زودتر از همه به سمتش دوید. جلوش روی زمین زانو زد و با نگرانی شونه های چانگبین رو بین دستهای قدرتمندش گرفت.
_حالت خوبه؟
با نا باوری به چشمهای نگران هیونگش نگاه کرد. لایهی درخشان اشک روی چشمهاش رو پوشوند. امکان نداشت که این یه رویا باشه یا یه خیال.
سرش رو پایین انداخت و چشمهاش رو بست. احساس ناامیدی که تا چندی پیش وجودش رو فرا گرفته بود، حالا با رگههای امیدواری از سر دیدن رفیق قدیمیش ترکیب شده بود. خلأ های درونش با حس گرمایی که وجود چان کنارش داشت پر شده بود.
دستهاش رو دور شونهی چانگبین حلقه کرد و اون رو در آغوش گرفت. متقابل دستهاش رو دور کمر چان حلقه کرد و طوری که شونههای چان صورتش رو پوشش بده، اون رو در بغل گرفت. اشکهایی که این مدت جمع کرده بود، یکی یکی از چشمهاش بیرون و روی لباس چان میریخت.
_فکر کردم دیگه نمیبینمت هیونگ.
دستش رو روی شونه های چانگبین کشید و اون رو محکم توی بغلش فشرد.
_چی باعث شده این فکر و بکنی؟ مگه نمیدونی که من همیشه تورو پیدا میکنم هرجایی که باشی.
لباس چان رو توی مشتش فشرد. شونه هاش میلرزید و گریه بهش امان نمیداد. چند لحظهای رو توی بغل هیونگش موند اما با یادآوری چیزی که دیده بود، از آغوشش بیرون اومد.
_هیونگ...
سرش رو بالا گرفت. چان پیشدستی کرد و اشکی که روی پلک و گونهی چانگبین نشسته بود رو پاک کرد.
_هیونگ میدونی ما کجاییم؟
با دیدن کسانی که چند قدم عقب تر ایستاده و به اون دو نفر نگاه میکردن، سرش رو پایین انداخت و دست چان رو گرفت.
_باید تنها باهات حرف بزنم.
از جا بلند شد و بازون چانگبین رو کشید. رو به مینهو کرد و با اشارهی چشم بهش فهموند که پیششون نرن.
سمت دیگهای از جمعیت رفتن و بعد کنار درخت بلندی که شروع جنگل عظیم جزیره بود، ایستادن.
_هیونگ اینجا،هیچکس رو پیدا نمیکنیم که بتونه بهمون کمک کنه تا به مقر و خونه هامون برگردیم. من تا وسط جزیره رفتم ولی فقط یه آتشفشان غیر فعال بود و...
با شنیدن کلمهی جزیره، بین حرفاش پرید.
_جزیره؟
نگاهش به چشمای سردر گم چان انداخت و دستاش رو روی صورتش کشید. نگاهش ناامیدش رو به اطراف و بعد به اقیانوس پهناور مقابلشون انداخت و بعد به درخت تکیه داد.
_علفزار تا روی کوه رو پوشونده بود. درختهای کوچیکتری هم اونجا رشد کرده بودن. آتشفشان وسط جزیره مدتها فعالیتی نداشته. ولی هر طرف چشم انداختم، فقط اقیانوس بود.
با ناباوری به چشمهای ناامید چانگبین نگاه میکرد. برای لحظهای هجوم خون رو توی رگهاش احساس کرد و دستش رو بین موهاش فرو برد.
_جزیره... خدای من...
سرش رو با گمراهی به اطراف چرخوند. قدمهای آهسته ای به اطرافش برداشت. توی همون حالت مدام کلمهی جزیره رو تکرار میکرد. دستاش رو پشت گردنش قفل کرد و رو به چانگبین ایستاد.
_یعنی ما الان اینجا گیر افتادیم درسته؟ یعنی غیر از ما هیچ جنبندهای اینجا وجود نداره؟
وقتی عکسالعملی از چانگبین دریافت نکرد، نگاهش رو ازش گرفت و روی زمین نشست. سرش رو پایین انداخت و دستاش رو روی زانوهاش آویزون کرد.
_این چه امتحان سختیه؟ خودمون مهم نیستیم ولی چطور اینو به اونا بگیم؟
YOU ARE READING
𝑴𝒊𝒅𝒏𝒊𝒈𝒉𝒕 𝑰𝒔𝒍𝒂𝒏𝒅
Fantasyسرنشینان کشتیای که طی درگیری با طوفان غرق میشه، به طرز معجزه آسایی توسط یک قایق نجات پیدا میکنن. بعد از دو سه روز با دیدن یک جزیره به سمتش میرن و روی خاکش قدم میذارن. اما چه اتفاقی می افته اگه جایی که اول پناهگاه امن اونهاست، تبدیل به بدترین تجرب...