Chapter 04
ما بین این حرف و خوش گذرونی ها، مینهو که هنوز بابت اتفاقات چند دقیقه پیش خجالتزده بود، زیرچشمی به چان نگاه میکرد. با یادآوری اتفاق چند روز قبل، بیشتر خجالت میکشید ولی سعی داشت خودش رو آروم کنه تا کسی متوجه حالاتش نشه. گاه گاهی زیر چشمی به چان خیره میشد و همون لحظه هم سنگینی نگاه چان رو روی خودش احساس میکرد. از یک جا به بعد دیگه به چان نگاه نکرد. دلش میخواست از شر این جو خلاص بشه، به خاطر همین شروع به دید زدن اطراف کرد. حین اینکار، چیزی درست وسط اقیانوس توجهش رو جلب کرد.
برای اینکه واضحتر و دقیقتر ببینه، از جا بلند شد و کمی سمت آب خم شد تا بتونه مشاهدات دقیق تری انجام بده.
“خدای من! اون دیگه چیه؟ "
“ لطفا به اون سمتی برید که پژوهشگر اشاره میکنه."
چان رو به قایقران گفت و اون قایق رو به سمتی که مینهو اشاره کرد، هدایت کرد.
جسد متلاشی شده ی موجود بوی بدی میداد. پژوهشگران که انگار عادت داشتن به این بو سمتش خم شدن و یکیشون دستکشی رو به دست مینهو داد. دستکش رو داخل دستش برد و بعد با دقت شروع به لمس کردن جسد کرد.
“این.. این یه کوسهاس؟ چرا بدنش اینطوریه انگار که بدنش منفجر شده باشه. "
بلافاصله با حرف مینهو، هیونجین بدنش رو بررسی کرد و مشاهداتش رو یادداشت کرد.
“ بالهاش کنده شده؟ قسمتهایی از بدنش نیستن ولی.. چرا یه طوریه انگار از اول بدون باله به دنیا اومده؟ به نظر نمیاد کنده شده باشه.
حرفهایی که میزدن به ظاهر بی اهمیت به نظر می اومد. موجودات زیادی بدون نقص عضو به دنیا میان ولی باله ها برای کوسه وبعضی نهنگ ها حکم حیاتی داشتن. اونها از معناهای نهفتهی پشت حرفهای پژوهشگران هیچی نمیدونستن پس عادی بود که ریاکشنی از خودشون نشون ندن.
“ هیونجین تموم مشاهدات الانت رو بنویس، امکان داره به دردمون بخوره. به نظر میاد نظریهی جهش ژنتیکی که توی تحقیقات قبلی بود، قراره تایید بشه."
پسر چشمی گفت و بعد از کامل کردن مشاهدات، عکسی از جسد کوسه گرفتن و به راهشون ادامه دادن.
چند دقیقه بعد، به کشتی رسیدن و یکی یکی واردش شدن. وسایلشون قبل از اونها به کشتی رسیده بود، به خاطر همین مینهو از اول سراغ کیف سامسونت بزرگش رفت و با بیرون کشیدن پرونده های تحقیقاتی قبلی، شروع به مطالعهاشون کرد. دنبال نظریهی جهش ژنتیکی میگشت تا بتونه درمورد موجوداتی که توی مشاهدات قبلی بوده، مطالبی رو پیدا کنه و بعد یادداشت های هیونجین رو به همراه عکس، به لیست اضافه کرد.
سخت کوشی اون پژوهشگر جوان تحسین برانگیز بود. اون کوسه ای که بیرون از کشتی دیدن، واقعا چیز بی اهمیتی به نظر میاومد. چون سالانه هزار موجود آبزی که بدنهای نصفه نصفه دارن به ساحل می رسیدن و برخی داخل آب از بین میرفتنو این از نظر هیچکس عجیب نبود. اما تو این شرایطی که طوفان و گردباد زندگی مردم رو به خطر انداخته بودن، هرمشاهده ی کوچیکی از بیشترین اهمیت برخوردار بود.
ملوان ها و افسرها دور هم جمع شده بودن تا امن ترین مسیر رو پیدا کنن. هرچقدر که بیشتر این مورد تفکر میکردن، این موضوع ترسناکتر میشد. هرگز نمیدونستن که این گردبادها، از چه مکانی شروع میشه و چندساعت طول میکشه تا به ساحل برسه. چون گردبادهای عظیمی مثل اونها، سطحی و از فاصله ی کم به وجود نیومده بودن و این موضوع کار تیم تحقیق رو حتی سخت تر هم میکرد.
دو سه ساعتی از ورودشون به کشتی میگذشت. حتی بدون اینکه به ساعت نگاه کنن، خورشیدی که بالای سرشون درست وسط آسمون قرار داشت، هوا رو شرجی تر کرده بود. یک سوم زمانشون رو با تحقیق روی پرونده های قبلی گذروندن بدون اینکه ذره ای استراحت کنن. تو این مدت هم چان و بقیه افسران لباسهای فرمشون رو با پیرهن و شلوار های ساده تر عوض کرده بودن تا اگه نیاز به فعالیت بدنی بود بتونن کمکی کنن.
روی عرشه کشتی ایستاده بود و نگاهش رو به اقیانوس آرام دوخته بود. آرزو میکرد که کاش اقیانوس همیشه همینقدر زیبا و پر از آرامش بود و خطری برای مردم ایجاد نمیکرد. شاید اگه همیشه همینطور امن و امان میموند، نیازی به افسران نظامی هم نبود که داخل آب فعالیت کنن وهیچوقت هیونگش مجبور به فدا کردن جونش نمیشد و نمیمرد. یا حتی پدرش رو اونطوری از دست نمیداد. بعد از رفتن اونها، اگر چانگبین و جیسونگ روهم کنارش نداشت، بشدت احساس تنهایی میکرد. تو همین افکارش غرق شده بود که حضور کسی رو کنارش احساس کرد.
“با این لباس سردت نیست؟ فقط یه پیرهن ساده تن کردی کریس. بهتر نبود یه لباس گرمتر با خودت میاوردی؟"
نگاهش رو به مینهو داد و چند ثانیه ای رو در سکوت مشغول تماشای عشق دیریناش شد.
“ خب من، قصد دخالت ندارم! شما آقا پلیسا توی دنیای ما همیشه قهرمان بودین. پس حتما با این لباس سردتون نمیشه. درست میگم؟"
جملاتی که مینهو انتخاب کرد برای عوض کردن بحث یا پیچوندن حرف قبلیش کمی ناشیانه بود. چونه و لبهاش میلرزیدن و دستی که سعی داشت بازوش رو گرم کنه، کاملا حس و حالی که داشت رو لو میدادن. کاملا مشخص بود که سردش شده. با دیدن این حالت ها، نامحسوس خندید و دکمه های لباسش روییاش رو باز کرد. از تنش بیرون آورد و روی شونه های مینهو انداخت.
“لباسهای نظامی مربوط به هر فصل به اندازه ی کافی مناسبه. از طرفی من همیشه توی این آب و هوا خدمت کردم و عادت دارم مینهو. بهجاش تو اینو بپوش مشخصه سردته."
ابروهاش رو به نشونه تفهیم بالا انداخت و دو طرف پیرهن رو گرفت و دور خودش پیچید. تیشرت ساده و مشکی رنگی که توی تن چان باقی مونده بود، خیلی واضح بدن ورزیدهاش رو به نمایش گذاشته بود. طوری که نمیتونست چشم ازشون برداره اما با نگاه یهویی چان به سختی صورتش رو سمت دیگه ای برگردوند.
“ چون خیلی اصرار میکنین قبوله! میذارم تنم بمونه."
مکث کرد و جملهی دیگهای به حرفهاش اضافه کرد.
“ قصد دید زدنت رو ندارم. ولی تو زیادی جذاب شدی با این رنگ لباس."
چان تک خندی زد و موهای آشفته ی مینهو رو مرتب کرد. سرش رو بالا گرفت و بدون اینکه با کار چان مخالفت کنه، به چشمهاش خیره شد. چشمهای مرد راز بزرگی رو مخفی کرده بود. رازی که هرچقدر هم فکر میکرد به نتیجه ای نمیرسید اما دلش میخواست بدونه توی افکارش چی میگذره. چی باعث شده بود که انقدر طولانی به اقیانوس خیره بشه و متوجه اطرافش نباشه.
“ من.. میخواستم تشکر کنم بابت اینکه نذاشتی بیشتر از این خجالت زده بشم. "
همینطور که دستش بین موهای مینهو بود، نگاهش رو به چشمهاش داد. دستهاش رو توی هم قفل کرد و ساعدش رو روی میله های عرشه گذاشت.
“ من وظیفهام رو نسبت به شماها انجام دادم. فکر نمیکنم نیاز به تشکر باشه. کمترین کاریه که میتونم برات بکنم."
“ قربان، اقای لی، بیاین ناهار بخورین. "
صدای یکی از کارکنا رشتهی حرفهاشون رو پاره کرد. سرشون رو برگردوندن و نگاهی به همدیگه انداختن. چان گلوش رو صاف کرد و کمی عقب رفت تا مینهو بتونه از روی عرشه پایین بره و بعد از رفتن اون، پایین پرید.
“ میبینم که دوست جدید پیدا کردی چانگ. از اینکارا نمیکردی قبلا پسر. چیشده؟ آفتاب از کدوم طرف در اومده که من نمیدونم؟ "
همینطور که سمت افرادی که نشسته بودن میرفت با چانگبین حرف زد و بعد از اینکه کنارش نشست، نگاهش به هیونجین افتاد. از رنگ پریدهاش میشد متوجه حال بدش شد. شاید چون زیاد به این محیط عادت نداشت الان دریا زده شده بود. به هیچوجه دلش نمیخواست که جلوی چانگبین و بقیه حال بدش رو به نمایش بذاره و سعی داشت خودش رو عالی نشون بده. از روی تجربه ای که داشت میتونست این رفتار هیونجین رو حدس بزنه. بخاطر همین چیزی نگفت.
"خودت که میدونی من اصلا آدم اجتماعی نیستم هیونگ."
ظرف غذایی رو مقابل چان گذاشت و دستش رو روی بازوش کشید و بحث رو کامل عوض کرد.
“لباست رو تن مینهو هیونگ کردی؟ دعوات نکرد؟ "
میدونست که این زرنگ بازی داداش کوچیکشه که میخواد مثلا بحث رو عوض کنه و ادامهاش نده. با نیشخند تکه ای از سبزیجات پخته رو با چاپستیک برداشت و نیم نگاهی به چانگبین کرد.
“ سردش بود. همیشه اینکار رو میکردم یادت نیست؟ اینارو ول کن! نمیدونی کِی میرسیم اونجا؟"
چانگبین مچ دست هیونگش رو گرفت و سمت خودش کشید و سبزیجاتی که بین چاپستیک بود رو بین لبهای خودش گرفت. درحالی که محتویات داخل دهانش رو میجوید حرف زد.
“زمان تخمین زده تا 3 ظهر هستش، بعدش اگه تحقیق طول نکشه، میتونیم برگردیم."
چان که به اینکارای چانگبین عادت داشت، دوباره تکه ای از سبزیجات برداشت و توی دهن خودش گذاشت.
“ اگه سالم برگردیم عالی میشه. فقط امیدوارم هیچ اتفاق بدی نیفته. دلم نمیخواد دوباره کسی رو از دست بدم."
جملهَی آخرش غم نهفته ای رو درخودش جای داده بود. علتش رو میدونست اما جملهی دیگهای نگفت تا ذهن چان رو درگیر تر از این نکنه.
همینطور که دو افسر مشغول صحبت کردن و غذا خوردن بودن، هیونجین زیر چشمی نگاهشون میکرد. این صمیمیت بین دو آدم نظامی کمی عجیب بود. شاید رابطهاشون فراتر از این حرفها بود. اصلا چرا باید به رابطه بین اونها اهمیت میداد؟ بهش ربطی بهش نداشت. اما دلش میخواست بدونه ارتباط بین مینهو و چان چیه که حتی لباسش رو به هیونگش قرض داده. با اینحال احساس ناخوشایندی داشت. سرگیجه ی بدی رو احساس میکرد به خاطر همین دستش رو روی شونهی مینهو گذاشت و آروم حرف زد.
“من حالم زیاد خوب نیست. فکر کنم دریا زده شدم یه فکری به حالم بکن. "
وقتی این حرف رو زد، سریع دستاش رو روی دهانش گذاشت از جا بلند شد تا به سمتی بره و بتونه دهنش رو تخلیه کنه. از شانس بد پاش به پای نفر جلوییش گیر کرد و با صورت روی زمین افتاد. مینهو که از دیدن این حالت دوستاش وحشت کرده بود سریع روی بدنش خم شد و اروم روی کمرش ضربه زد.
“هی.. هیون.. حالت خوبه؟"
بقیه کسایی که اونجا نشسته بودن فقط داشتن نگاه میکردن و این مسئله باعث عصبانی شدن چانگبین شد.
"داشتی درمورد اتفاقات خوب حرف میزدی."
این رو گفت و از جا بلند شد و سمت هیونجین رفت. بدنش رو بلند کرد و کمکش کرد تا بشینه.
“ حالم.. حالم بده.. بدنم داغه انگار حالت تهوع دارم."
با شنیدن حرفهای هیونجین دستاش رو داخل جیب شلوارش برد و قوطی سیاه رنگ و کوچیکی رو بیرون آورد.
“هیونگ دریا زده شده، بطری آب و بنداز."
رو به چان کرد و حرفاش رو زد و بعد از گرفتن بطری آب، یدونه قرص از داخل قوطی بیرون آورد. اون رو آروم بین لبهای هیونجین گذاشت و در بطری رو باز کرد.
“ قرص و بخور حالت بهتر میشه. آب هم زیاد بخور."
پسرک از این حالتش بهشدت خجالت میکشید. بطری رو روی لباش گذاشت و به هر سختی ای که بود به کمک آب، قرص رو قورت داد. مینهو عینک آفتابی که روی موهاش رو برداشت و آروم روی چشمهای هیونجین گذاشت و بدنش رو وسط کشتی خوابوند.
“ عینک آفتابی واسه اینه که استفادهاش کنی نه واسه قشنگی بذاریش رو موهات. شنیدم که اینطوری دراز کشیدن میتونه حالش رو بهتر کنه درسته؟ "
چانگبین در تایید حرف مینهو سرش رو تکون داد و نگاهی به پسرک انداخت و بطری آب رو از دستش گرفت.
“ همینطور دراز بکش و به آسمون نگاه کن تا حالت بهتر بشه. اول مطمئن شو که حالت تهوعات برطرف شده و بعد از جات بلند شو."
بعد از گفتن این حرف از کنارشون بلند شد و سمت چان برگشت. هیونگش از دیدن اینکه اون پسر حالا میتونه از پس خودش و نجات بقیه بربیاد، با لبخند بهش نگاه کرد و دستش رو روی شونهی برادرش کشید. چانگبین انگار که از این وضعیت راضی نباشه، نگاه خسته ای به چان کرد و دستش رو از روی شونهاش برداشت.
“سر به سرم نذار هیونگ حوصله ندارم. این بچه از اون موقعی که تو قایق نشست من و اذیت کرد تا همین الان. اصلا چطور میتونه تو یه تیم تحقیقاتی به این بزرگی فعالیت داشته باشه وقتی انقدر ضعیفه و نیاز به مراقبت داره؟ "
چان میدونست که اگه چانگبین شروع به غر زدن کنه، تا ساعتها ساکت نمیشه به خاطر همین تکه ای گوشت از داخل بشقاب برداشت و بین لبهاش گذاشت.
“ فعلا به جای غر زدن غذات رو بخور. حواست باشه چانگ! ما باید روی عملیات تمرکز کنیم. اگه الان غذا نخوری تا اون ساعتی که به اونجا میرسیم دیگه حق غذا خوردن هم نداری. واسه مراقبت از بقیه اول قوی شو."
چانگبین که میدونست بحث با مافوقاش توی این قضیه شوخی بردار نیست سرش رو پایین انداخت و با برداشتن بشقاب، شروع به غذا خوردن کرد.
محل وقوع طوفان ها-
قایقی که برای رسوندن اطلاعات به مرکز بود رو روی آب شناور کردن و قایق دومی که برای جمع کردن اطلاعات استفاده میشد رو به راه انداختن. سرنشین ها دو غریق نجات، چهار پژوهشگر و دو افسر بودن. تحقیقات از ساعت 15:30 دقیقه عصر شروع شده بود و تا ساعت 19:45 ادامه داشت. چیزهایی که اونجا پیدا کرده بودن اصلا منطقی به نظر نمیرسید چون هیچ ربطی به همدیگه نداشتن. تکه های کوچیک از آهن زنگ زده روی آب پیدا شد. اجساد آبزیانی که درحال فساد بودن و بدن های جهش یافته!
“اینطوری فایده نداره. من به یکی از این موجودات نیاز دارم تا روی بدنش کالبد شکافی کنم. از سمت دیگه باید این قسمت از آب اقیانوس نمونه برداری و آزمایش بشه. پس اول بگردید دنبال یکی از جسدهایی که صدمهی کمتری دیدن. "
با حرفهای مینهو همه شروع به گشتن دنبال یکی از جانورهایی بودن که بدن سالم تری داشت. برای راحت شدن این کار، دو غواص بعد از بررسی و تأیید امنیت منطقه، وارد آب شدن تا به دنبال یکی از لاشه هایی که سالم بود بگردن. بالاخره بعد از گذشت چند دقیقه یکی از غریق نجات ها به بدن یک دلفین اشاره کرد.
“ این دلفین جثهی بزرگتری داره به خاطر همین به نسبت سالم تر به نظر میرسه."
مینهو با علامت سر ازشون خواست تا بدن اون دلفین رو به داخل کشتی منتقل کنن و خودش زودتر از بقیه برای کالبد شکافی جسد به کشتی برگشت. به هر زحمتی که بود، جثهی سنگین اون دلفین رو از کشتی بالا کشیدن و روی سطح پلاستیک بزرگی که پهن کرده بودن، گذاشتن.
بوی بد گندیدگی و فساد جسد، به مشام همه رسید و برای کسانی که بار اول بود یک جسد درحال متلاشی شدن میدیدن، ظاهر خوبی نداشت. پژوهشگرها به دیدن این صحنه عادت داشتن بهخاطر همین واکنش خاصی نسبت به بریدگی هایی که مینهو با دقت و آرامش روی جسد ایجاد میکرد، نشون ندادن. چانگبین که کمی دورتر ایستاده بود و تقریبا داشت تمام محتویات معدهاش رو بالا میآورد، بالاخره از مافوقش اجازه گرفت و سمت عرشه کشتی رفت. میخواست از دیدن این کار دور بمونه تا شاید بتونه غرورش رو به عنوان یک افسر حفظ کنه و موفق هم شد.
“مینهو میشه قسمت بریدگی پوزهاش رو کمی باز کنی. "
با حرف هیونجین، بریدگیای که روی پوزه ی کوتاه دلفین بود رو باز کرد. پسر با وسیله ای که شبیه به انبر بود، تکه آهن زنگ زدهای رو از بریدگی بیرون کشید. بعد از اون، چندتا از شیار هایی که داخل بدنش ایجاد شده بود، بررسی کرد و تکه های شبیه به همون فلز پیدا کرد و همه رو داخل ظرف انداخت.
چشمهای کنجکاو چان، متوجه برق عجیبی بین لاشهی پوسیدهی دلفین شد. با خودش زمزمه کرد.
“این نوع فلز ممنوعه داخل بدن این موجود چیکار میکنه؟! "
سنگینی نگاه عجیب مینهو و هیونجین رو احساس کرد. یکی از ترکشها رو برداشت و به سمتشون گرفت. برای به پایان رسیدن این تحقیقات، لازم بود که همهچیز رو واضح و روشن برای همتیمیهاش توضیح بده. مکثی کرد و در حالی که مردمکهاش رو توی چشمهای پر از سوال اون دو قفل میکرد، توضیح داد.
“ در گذشته این نوع فلز رو داخل بمبهای کوچیک اتمی که زیر آب کار میذاشتن استفاده میکردن. بیشترشون تو جنگ جهانی دوم کشف و ضبط شدن و سازمان انرژی اتمی دستور از بین بردنشون رو داد و اینهارو در ردهی سلاح های نامتعارف* قرار داد. چون میتونستن جون خیلی از گونه های جانوری رو به خطر بندازن. آسیب زیادی به محیط زیست این جانوران هم میزد. "
*: سلاح هایی که استفاده ازشون ممنوعه در هر شرایطی.
تمام نکته هایی که چان میگفت توسط محقق ها ثبت میشدن. حتی یه کلمه هم از قلم نمی افتاد.
“ مطمئنی چان؟ تموم حرفهایی که الان میزنی حیاتی و مهم هستن. اگر اطلاعات غلطی بدی تحقیقات گمراه کننده میشه. "
چان به خوبی از خطرهایی که جونشون رو تهدید میکرد، مطلع بود. سرش رو در تایید حرفهاش با قاطعیت تکون داد و ترکش رو سرجاش برگردوند.
" من دورهی آموزش با تموم این مدل سلاحها آشنا شدم. میتونم تشخیصشون بدم. "
جلب کردن اعتماد همتیمیهاش اهمیت زیادی نداشت؛ نه! فقط این مهم بود که بدون آسیب به خونه برگردن و این در صورتی اتفاق میافتاد که بقیه بهش ایمان میآوردن. این ماموریتی بود که بهخاطرش پا به این عرشه گذاشته بود.در همین افکار بود که یکهو چیزی به یادش اومد.
“خیلی اززباله های اتمی ومین های رها شده از جنگ های مختلف بعد از گذشت سالیان زیاد، خودشون ممکنه دوباره فعالیت کنن. منظورم اینه که این آهن و فلزات، توسط املاح آب دچار خوردگی میشه. این یعنی بستگی به محیط اطرافشون داره که میتونن بدون مداخله انسان با عوامل محیطی، دوباره شروع به کار کنن."
مینهو با دقت به حرفهای چان گوش داد و بعد نگاهی به هیونجین انداخت و مکالمه ای بینشون شکل گرفت.
“ و این یعنی.."
هیونجین که میدونست چی تو سر مینهو میگذره، یکی از ترکش ها رو برداشت و نگاه جستجوگرش اون رو بررسی کرد.
“درسته مینهو، اگه این حرف حقیقت داشته باشه یعنی احتمال منفجر شدن بمبهای اتمی رها شده، عامل اصلی قتل عام این موجودات دریاییه؟ "
مینهو در تأیید حرف همکارش، سرش رو تکون داد و نگاهش رو به آبهای وسیع اقیانوس داد. اگر از این دید نگاه میکردن زیاد هم غیر منطقی به نظر نمیرسید. حرفها و تجربههای زیاد چان اونها رو جندین پله به موفقیت نزدیک تر کرده بود.
“ و بعد رادیو اکتیوی که پراکنده شده باعث جهش ژنتیکی این حیوانات دریایی در طول زمان شده.
هیونجین از جا بلند شد و متقابل رو به اقیانوس کرد.
“ اگه نظریهمون درست باشه، اون اجساد جهش یافته همه بهخاطر این به وجود اومدن. به وسیلهی رادیو اکتیو نسلشون درخطر قرار گرفته و احتمالا گرمایی که از انفجار هر بمب منتقل شده هم باعث افنجار بقیه بمبها و در نهایت ایجاد چاله کف اقیانوس شده. "
“یه سوال! اگه اینطور که میگید باشه، چرا توی اقیانوس به جای گردآب، گردباد درست شده؟ چون طبیعتا اگه این انفجار ها حقیقت داشته باشه و باعث ایجاد گودال بشه، عملکرد طبیعی باید گردآب باشه، نه گردباد. "
چان که هیچی از حرفهاشون نمیفهمید وسط پرید و سوال یهویی پرسید. این سوالش باعث تفکر هر دو پژوهشگر شد. سوالی که پرسید رو نمیشد به راحتی جواب داد. چون ممکن بود بی هیچ دلیلی این اتفاق بیفته درصورتی که هیچ توضیحی براش وجود نداره.
“ قربان نمیشه زودتر تمومش کنید؟ باید برگردیم الان باز شب میشه و گردباد و طوفان شروع میشه بعد رسیدن به ساحل مکافاته."
جمله ای که چانگبین با کلافگی گفت، هر دو پژوهشگر رو دوباره به فکر فرو برد. یعنی امکان داشت که حرف چانگبین جواب سوالشون باشه؟
“ من حدس میزنم که بمب بعدی بعد از ساعت 1 نیمه شب منفجر بشه."
انگار مینهو اولین کسی بود که علت اصلی گردباد رو متوجه شده بود. با دیدن چهرههای سوالی افراد حاضر، توضیح بیشتری داد.
“ ببینید اگر این فرضیه درست باشه، یعنی گردباد بعدی ممکنه از بین ساعت 3 تا 5 صبح اتفاق بیفته. البته اگر هنوز هم بمبی وجود داشته باشه."
چان که نمیدونست چطوری امکان داره یک گردآب تبدیل به یک گردباد بشه با گیجی به هردونفر نگاه کرد و بعد از جا بلند شد.
“اصلا اینی که میگی امکان داره مینهو؟ معلومه که نه! سوال اصلی من درمورد گردباد بود نه گردآب. "
هیونجین قدمی به سمت بنگچان برداشت و روبه روی افسر ایستاد.
“تو یه افسر نظامی هستی. غیر از زورآزمایی و تمرینات نظامی دیگه چی میدونی؟ بذار مایی که تخصص داریم به جواب برسیم و خودتو بکش کنار. انقدر با سوالاتت ذهنمون رو چالش نکش."
اخلاق خاص و زودرنجی این پسر چیزی بود که غیر از مینهو و باقی پژوهشگر ها، هیچکس ازش اطلاع نداشت. چان که انتظار این برخورد رو نداشت، چندبار کوتاه پلک زد و بی حس به صورت هیونجین نگاه کرد. حتی نمیدونست به خاطر کدوم حرف یا برخوردش مورد مواخذه قرار گرفته.
“ زورآزمایی و تمرینات نظامی؟ اوه پس نظرت درمورد همه افسرهای نظامی اینه جناب هوانگ؟ "
نیشخندی زد و قدمی به عقب برداشت. دستهاش رو توی سینهاش قفل کرد و با کمی خم شدن سمت هیونجین جوابش رو با آرامش داد.
“حق با شماست! از اونجایی که قصد من محافظ از تو و افراد حاضر این کشتیه، من دیگه دخالت نمیکنم. "
بعد از این حرف سمت چانگبین برگشت و قدم های بلندی برای رسیدن بهش برداشت. برادرش برای اینکه بتونه از غرور هیونگش مراقبت کنه جلو اومد و خواست حرفی بزنه اما با نگاه تیز چان، سر جاش ایستاد و دندونهاش رو روی هم سابید. بهتر بود که به منظرهی روبهروش نگاه نکنه. پس پشت بهشون ایستاد.
برای اینکه از بحث اصلی پرت نشن، مینهو تشری به هیون زد و رو به بقیه ی پژوهشگرها کرد.
"حدس میزنم اون گردباد ها به خاطر این به وجود میان که هوا در نیمه های شب به سردترین دمای خودش میرسه و آب اقیانوس بهخاطر انفجار بمب ها گرم میشه. گردابی که توسط چاله ها به وجود میآد ذرات آب پراکنده رو به سمت آسمون میفرسته و اینطوری به گردباد تبدیل میشه. یعنی تغییر پدیده براساس گرمای شدید آب اتفاق میفته! "
نفسش رو بیرون فرستاد و دوباره به جسد دلفین نگاه کرد. این موجود قابل ترحم بود اما چارهای جز انجام مأموریتش نداشت.
“ باید سریعتر این نظریه رو به شهردار ارائه بدیم. اگه درست باشه باید جای بمبهای دیگه رو پیدا کنن و یه فکری به حالش بکنن تا تمام اقیانوس به این طاعون فلاکت بار دچار نشدن."
یکی از پژوهشگرها جلو اومد و از ارشدش سوال کرد.
“ الان دستورتون چیه؟"
مینهو کمی فکر کرد و از اونجایی که هنوز از نظریه ها کاملا مطمئن نبود، به دقت کارهای لازم رو بهشون گفت.
“باید مقداری از آب این منطقه رو به همراه جسد این موجود به آزمایشگاه بفرستیم و تمامی نکاتی که گفته شده رو سریعا به ساحل برگردونیم. ترجیح اینه که با یکی از قایق ها زودتر این اطلاعات رو ببرید تا ما هم با کشتی برگردیم. "
حرفی که زد باعث نگرانی زیردستهاش شد. چی میشد اگه این بین، اتفاقی براشون بیفته؟
“ ولی قربان اگه اتفاقی بیفته.."
مینهو حرفش رو قطع کرد و دستش رو روی شونهی فرد مقابلش گذاشت.
“یادت باشه که ما مسئول امنیت این مردم هستیم. اگر اتفاقی برای ما بیفته یا برای تحقیقات ممکنه باز هم افرادی جونشون رو از دست بدن پس بهتره از خودگذشتگی کنیم. همون کاری که افسران همیشه برای شهروندان میکنن. "
جمله ی آخرش کنایهای به هیونجین بود. مشخصا به خاطر رفتارش با عشق قدیمی مینهو مورد مؤاخذه قرار میگرفت. اما از رابطهاشون خبر نداشت و به همین دلیل این جمله رو به خودش نگرفت. بعد از این حرف رو به چان کرد و طوری که میخواست غرور اون فرمانده رو حفظ کنه، ازش درخواست کمک کرد.
“ افسر بنگ لطفا بهشون کمک کنید تا اطلاعات رو زودتر از ما به ساحل برسونن."
چان رو به مینهو کرد و با سر، حرفش رو تایید کرد. بدون حرف شروع به آماده کردن قایق و چیزهایی که مینهو خواسته بود کرد.
دو پژوهشگر به همراه دو افسر دیگه و غریق نجات ها رو به قایق برد و جسد دلفین رو به همراه اطلاعات به قایق منتقل کرد.
“امکان اینکه وسایل الکترونیکی اینجا مختل بشه و کارنکنه، زیاده. زودتر اطلاعاتی که نوشتید رو با ایمیل به همراهانتون در مرکز منتقل کنید و زودتر راه بیفتید. سرعت این قایق از کشتی بیشتره و زودتر میتونیم جلوی اتفاقات بد بعدی رو بگیریم. پس از الان به بعد، مأموریت شما فقط رسوندن این اطلاعاته. موفق باشید. "
دو افسر داخل قایق به مافوقشون احترام نظامی گذاشتن و بعد قایق به راه افتاد. ملوان کشتی کارهای آماده سازی برگشتشون رو انجام میداد. جمع کردن وسیله ها و برگردوندنشون به کشتی کمی طول کشید. خورشید غروب کرده بود و اقیانوس در تاریکی فرو رفته بود.
مینهو و هیونجین که کثیفی های کالبدشکافی رو به تازگی تمیز کرده بودن، بالاخره کناری نشستن تا استراحت کنن.
“هیون، رفتارت با اون افسر اصلا پسندیده و مناسب نبود. اون توی تحقیقات خیلی بهمون کمک کرد. اگر حدسامون درست باشه، افتخارش برای ما میشه و اون هیچی در قبالش دریافت نمیکنه. درحالی که اون بزرگترین کمک ما بود و قرار نیست بهخاطر این موضوع تشویقی دریافت کنه. "
هیونجین جرعهای از آب داخل بطریاش رو خورد و به قامت افسری که روی عرشه ایستاده بود و به اقیانوس زل زده بود، نگاه کرد.
" میگی چیکار کنم؟ حرفاش خیلی ذهنم رو درگیرمیکرد هیونگ میدونی که خوشم نمیاد کسی توی تحقیقاتم دخالت کنه. رابطهات با اون چیه؟ هنوز اینو بهم نگفتی. "
دستش رو روی شونهی هیونجین گذاشت فشار آرومی بهش داشت. اون به خوبی از اخلاق همکارش خبر داشت ولی به این معنی نبود که رفتارهای بدش رو تموم افرادی اطرافشون بودن، مطلع باشن.
“ قبل از جواب دادن به سوالت، بهتره ازش عذرخواهی کنی. اون فرمانده این عملیاته و لیاقت این رفتار بد رو نداره. میدونی که من هم طاقت اینکه بقیه به تو به چشم یک آدم بی ادب و سرکش نگاه کنن ندارم. بعدش بیا و جوابت رو بگیر. "
پسر، نفسش رو با پشیمونی بیرون فرستاد و بطری آبش رو کنار پاش روی زمین گذاشت.
“ چشم"
کمی با خودش مکالمهای که قرار بود با چان داشته باشه تمرین کرد و بعد از جاش بلند شد. قدمهای آرومی سمت چان برداشت و روی عرشه، درست کنارش ایستاد. موهای بلندش همراه نسیمی که در اون موقع شب میوزید، تکون میخورد و زیبایی اون پسر رو بیشتر به نمایش میذاشت.
“ افسربنگ؟"
صدای فردی که کنارش بود، چان رو از دنیای افکارش بیرون کشید. نیم نگاهی به چهرهی پسر کرد و دوباره نگاهش رو به اقیانوس داد.
“ چیزی نیاز دارین؟"
لحن سرد اما مغرورش، لرزی به تن پسر انداخت. جذابیت اون مرد بیشتر از چیزی که باید به چشم میاومد و این موضوع، کاریزمای اون افسر رو بهعنوان یک مرد آموزش دیدهی نظامی بالا میبرد.
“ حقیقتا میخواستم بابت رفتاری که داشتم..."
صدای مهیب و گوش خراش چیزی بلند شد. حرفش به خاطر دستی که روی شونهاش گذاشته شد، ناتموم موند.
“ این صدا رو شنیدی؟"
هیونجین با چشمهای سوالی به افسر نگاه کرد و پلکی زد. مشخص بود که این صدا، از فاصلهی دوری بلند شده.
"تو ام شنیدی مگه نه؟"
بدون اینکه اهمیتی به فردی که کنارس ایستاده بود بده، سمت کابین داخل کشتی دوید. از روی رادار و ردیابی که هنوز وصل بود، اطراف رو بررسی کرد. لکهی قرمز رنگی رو در فاصلهی چند کیلومتری دید که در حال پخش شدن بود. ترس وجودش رو پر کرد. اگر واقعا نظریه ی اون بچه ها درست باشه، انفجار بعدی زودتر از موعد اتفاق افتاده بود. ساعت از ده شب گذشته بود و کشتی هنوز روی آب شناور بود. احتمالا مدتی طول میکشید تا گردباد درست بشه. باید با این نظریه پیش میرفت.
“ همتون سریع بیاید اینجا. "
با دیدن عجلهی چان، بقیه سمت کابین کشتی دویدن.
“ این لکهی قرمز احتمالا محل انفجار بمب باشه، باید سریعتر کشتی رو سمت ساحل برگردونیم. چانگبین سریعا با بی سیم به مرکز فرماندهی خبر بده. مینهو برو و لباسهای مخصوص غریق رو بپوش و به بقیه بده تا تن کنن. ملوان کشتی شما جهت کشتی رو از خط انفجار تغییر بدین. "
همه سراغ کاری که بهشون محول شده بود رفتن و این بین مینهو دست چان رو توی دستش گرفت.
“ اگه اتفاقی برامون بیفته چی؟"
نگاهش غرق در نگرانی بود. نمیتونست نگرانی و غمش رو از کسی که سالها بود میشناخت، قایم کنه.
دست مینهو رو سمت خودش کشید و به آرومی پسرک رو در آغوش گرفت. بین بازوهای چان قرار گرفت و چشمهاش رو بست.
“ من اینجام و نمیذارم اتفاقی براتون بیفته مینهو. دلم نمیخواد دوباره از دستت بدم. "
لحنش پر از آرامش بود. حداقل تا وقتی که کمی معشوقهاش رو آروم کنه، این دروغهای شیرین رو میگفت. اما حتی خودش هم از چند ساعت بعدشون مطلع نبود. کشتی بزرگ و سنگین بود و میدونست سرعت گردباد ممکنه از خودشون بیشتر باشه ولی با اینحال باید تلاشش رو برای حفظ جون بقیه میکرد.
.
.
.
انگار رسیدیم به قسمتای پر تنش داستانمون.
طبق برنانه ریزیم پیش نرفت و زودتر اتفاق افتاد.
امیدوارم از خوندن این چپتر لذت برده باشید.
پارت بعدی، رمز داره.
-Sara💕
YOU ARE READING
𝑴𝒊𝒅𝒏𝒊𝒈𝒉𝒕 𝑰𝒔𝒍𝒂𝒏𝒅
Fantasyسرنشینان کشتیای که طی درگیری با طوفان غرق میشه، به طرز معجزه آسایی توسط یک قایق نجات پیدا میکنن. بعد از دو سه روز با دیدن یک جزیره به سمتش میرن و روی خاکش قدم میذارن. اما چه اتفاقی می افته اگه جایی که اول پناهگاه امن اونهاست، تبدیل به بدترین تجرب...