Part - 08

36 12 7
                                    



Chapter-08
مایع سردی، به پوست صورتش برخورد میکرد و به‌خاطر جمع شدن آب توی بینی و گوشش، سرش سنگین شده بود.
درد تمام بدنش رو در بر گرفته و صدای ضربان قلبش، توی گوش‌هاش اکو میشد.
دستش رو جلوی صورتش گذاشت و به سمتی چرخید. کمرش به جسم نرمی برخورد کرد و با حس سنگینی چیزی دور شکمش، به سختی چشمهاش رو باز کرد.
مغزش همچنان فعالیت داشت و اتفاقات رو به طور کامل به یاد می‌آورد اما تمام بدن و استخوان‌هاش درد میکرد و به شدت خسته بود. حتی نمیدونست زمینی که روش قرار داره، کجاست. میتونست کف قایق باشه، کشتی باشه، یه جزیره‌ و یا حتی خشکی محل زندگیشون. اصلا شاید تموم اون اتفاقات خواب بودن و اون چشمش رو روی تخت‌خواب گرم و نرمش باز کرده بود.
نگاهش به اطراف چرخید. درخت های بلند و پوشش جنگلی نزدیک به ساحل، صخره‌هایی که روی همدیگه سوار بودن و موجی که همچنان به دور از خستگی به بدنش ضربه می‌کوبید. میتونست تموم اینها رو به چشم ببینه و حتی صدایی که از هر فعالیت طبیعی برمیخواست رو بشنوه.
سرش رو کمی پایین گرفت.
دست کسی دور بدنش حلقه شده بود. به خوبی این دستها رو به‌خاطر داشت. انگشتهای کوتاه و لاغری که هربار روی بدنش مینشستن، گرماشون رو به طور کامل احساس میکرد. دستش رو به آرومی روی دستی که دور بدنش بود گذاشت و کمی فشارش داد. از دور خودش بازش کرد و به هر سختی بود روی زمین نشست. ماسه‌ی خیس کنار ساحل تموم لباس‌هاش رو پوشونده بود. اما بارونی که به سر و صورتش برخورد میکرد، دونه‌های شن رو از بدنش جدا میکرد و روی زمین فرود می‌اومد.
ابرهای تیره‌ای آسمان رو در بر گرفته بودن و آذرخش با صدای مهیبی به موج‌هایی که روی سطح آب به هم کوبیده میشدند، برخورد میکرد. برای لحظه ای با به یاد آوردن کیی که کنارش بود، سرش رو برگردوند. با دیدن چهره‌ی غرق در خوابش، احساس آرامشی کرد و دستش رو به آرومی روی گونه‌ی فرد گذاشت.
_فکر میکردم هیچوقت دیگه پیدات نمیکنم.
پسرک تکانی خورد و دستش رو به سختی حرکت داد و روی دست مردی که کنارش نشسته بود، گذاشت. چشمهاش رو به سختی باز کرد و به صاحب دست نگاه کرد. با دیدن چهره‌ی مرد، لحظه ای تردید کرد و بعد با کشیدن دستش، اون رو سمت خودش کشوند.
_نمیتونم بلندشم. کمکم کن!
صداش میلرزید و رگه‌هایی از گلو درد و گرفتگی رو داخل خودش داشت. با نگاه ملتمسی به مرد خیره شده بود و دستش رو با تمام توان فشار میداد.
روی بدنش خم شد و با وجود اینکه درد توی عضلاتش به شدت پخش میشد، بدن پسرک رو از زمین جدا کرد. روی ماسه ها نشست و اطرفش رو به آرومی نگاه کرد
_ما کجاییم؟
وقتی نگاهش روی مرد برگشت، چند لحظه ای بهش خیره موند. بغض کرده بود و نمیدونست این اتفاقات واقعی‌ان و یا داره خواب میبینه. ترسیده نگاهش میکرد و به خاطر همین ترس، هنوز دست مرد رو محکم نگه داشته بود.
_ما زنده‌ایم؟ وقتی چشمام رو باز کردم دیدم که به پشت، جلوی من دراز کشیدی. نتونستم تکون بخورم اما از پهنای شونه هات، موهات و حالت کمرت مشخص بود که خودتی. سعی کردم بیدارت کنم ولی بیدار نشدی.
حین همین جملات، بغض داخل گلوش ترکید و به آرومی اشک ریخت. دستش رو به یقه‌ی پسر گذاشت و اون رو محکم توی مشتش گرفت.
_چرا ساکتی چان... چرا حرف نمیزنی که مطمئن بشم زنده‌ایم؟ چرا منو میترسونی؟ خب حرف بزن لعنت...
جمله‌ی آخرش ناتمام موند. با تمام نیرویی که توی بدنش مونده بود، شونه های مینهو رو گرفت و اون رو توی بغلش کشید. پسرک با صدا گریه میکرد اما خستگی و گرفتگی صداش انقدر زیاد بود که توانی برای بلند بلند گریه کردن نداشت.
_هیشش! آروم باش مینهو...
دستش رو روی کمرش کشید و دست دیگه‌اش رو بین موهاش فرو برد و نوازششون کرد.
_زنده یا مرده! برای من فرق نمیکنه کجا باشم. تو اینجایی و میتونم به دور از دغدغه‌ی دنیا تو بغلم بگیرمت. میتونم اشکاتو پاک کنم، آرومت کنم و بهت اطمینان بدم که پیشتم. پس گریه نکن و آروم باش.
صدای نالیدنی که کنارش گوشش میشنید، قلبش رو به درد می‌آورد. هیچ خبری از هیچکس نداشت و نمیدونست اینجا کجاست. اما تنها چیزی که بهش دلخوش کرده بود، موجودی بود که سرش رو روی شونه‌اش گذاشته و مدام بهانه گیری میکنه.
_ولم کن!
با تمام توان، بدن چان رو به عقب هل داد و به سختی از جا بلند شد. کمی تلو تلو خورد و روی زمین افتاد اما دوباره از جا بلند شد و اطرافش رو جستجوگرانه نگاه کرد.
_هیچکس... هیچکس اینجا نیست! فقط منو توییم چانی... بقیه کجان؟ دارن چیکار میکنن؟ زنده‌ان یا مرده؟ چانی تو قول دادی مراقبمون باشی...
از جا بلند شد و دست مینهو رو کشید. کتف‌اش بشدت تیر میکشید و دردش تا کمر و قفسه‌ی سینه‌هاش میپیچید. دلیل این همه بهانه‌گیری رو میدونست. جواب آسون بود؛ گم شدن یا مردن! اما لبهاش توان گفتن هیچ کلمه‌ای رو نداشت. در آغوش معشوقه‌اش چشم باز کرده بود اما هیچکس رو اطرافشون نمیدید. هیچ نشانه‌ای از زنده بودنشون وجود نداشت و تمام امیدشون با خاک یکسان شده بود. بهش حق میداد. اما اون هم نهایت تلاشش رو برای محافظت از همه کرده بود. از یکجا به بعد، دیگه از دست‌اش هیچکاری بر نمی‌اومد.
پسرک در حال تقلا برای بیرون اومدن از بین دستهای چان بود و مدام بد و بیراه میگفت. مابین ترس، اضطراب، درد و نگرانی گم شده و تمام بدنش به رعشه افتاده بود.
دستش رو پشت سرش گذاشت و همزمانی که بدنش رو محکم بین دستهاش نگه داشته بود، لبهاش رو روی لبهای خشک مینهو گذاشت.
قطره‌های باران از روی موهاشون تا ابرو، چشم و گونه‌هاشون میلغزید و بعد روی لباسشون مینشست.
در اون لحظه زمان از حرکت ایستاده بود و تنش و مقاومت از بین رفته بود. فقط برای آروم کردن مینهو، لبهاش رو بوسیده بود اما بعد از مدتی، دلش نمیخواست جدا بشه. با اینحال وقتی تلاشهای مینهو برای بیرون اومدن از بین دستهاش فرونشست، سرش رو به آرومی عقب کشید.
_چرا رفتی عقب؟
چشمهاش پر از خشم بود. با اینحال برای بوسیده شدن دوباره خمار شده بودن و با همون حالت، به چان خیره نگاه میکرد.
وقتی که عکس‌العملی از چان ندید، مشت‌هاش رو به یقه‌ی لباسش گرفت و سرش رو سمت خودش کشید. لبهاش رو روی لبهای چان کوبید و درحالی که اونها رو مدام به دندون میکشید، با اصرار یک طرفه اون رو میبوسید.
هنوز بی حرکت ایستاده بود و اینکارش مینهو رو عصبی میکرد. پیشونیش رو به پیشونی چان گذاشت و چشمهاش رو بست.
_زود باش چانی... آرومم کن... مگه نگفتی پیشمی آرومم میکنی مراقبمی؟ منو ببوس!
چشماش رو باز کرد و به حالت ملتمسی به چشمای چان خیره شد. لباش رو کمی روی همدیگه فشار داد و بعد با تموم نیرویی که توی بدنش مونده بود، چان رو به عقب و جلو تکون داد و با همون لحن پر از خواهش، ازش درخواست کرد.
_میخوام حضورت رو پررنگ تر از همیشه حس کنم. به اندازه دلتنگی تموم این سالهایی که از هم دور بودیم، به اندازه ترسی که برای از دست دادن همدیگه داشتیم، به ازای تک تک روزایی که بدون تو گذروندم و نبودنت رو تحمل کردم چان، به اندازه طلبی که با دزدیدن قلبم بهم داری، به ازای همه‌ی این بدهی ها، منو ببوس.
نگاهش رو بین چشمهای مینهو چرخوند. لباش رو روی هم فشار داد و بعد دستش رو پشت سر مینهو گذاشت و سرش رو به شونه‌اش تکیه داد.
_بیا اینجا! آروم باش عزیزم...
با آرامش نوازشش کرد. لبهاش رو روی گردن مینهو گذاشت و بوسه‌های آرومی روی پوستش نشوند. شونه های مینهو رو بین بازوش گرفت و به خودش فشارش داد.
_من به‌خاطر تموم این روزا، به‌خاطر قطره قطره‌ی اشکایی که از چشمای قشنگت بیرون اومده، بخاطر روزای باهم بودنمون که به‌خاطر ترسو بودن من از دستشون دادیم، به خاطر همه چی بهت مدیونم. لبام؟ بدنم؟ اینا که چیزی نیستن... من به‌خاطر التیام دادن به زخمی که توی قلبت کاشتم، حاضرم وجودم رو بهت بدم مینهو.
بالاخره راه اشکهاش باز شد. بالاخره تونست بغضش رو آزاد کنه و اشکایی که پشت پلکهای خسته‌اش زندونی کرده بود، بیرون ریخت. بدنش بین بازوهای چان میلرزید. لباسش رو توی مشتش میفشرد و به‌خاطر آرامشی که از وجود مردش احساس میکرد، آدرنالین توی خونش فروکش کرد و برای لحظه‌ای جسمش روی دستهای چان، بیحال شد و روی زمین افتاد.
با ترس کنار مینهو نشست و بدنش رو تکون داد.
_می... مینهو...
دستش رو بلند کرد و نبضش رو گرفت و بلافاصله سرش رو به روی قلب مینهو گذاشت تا ضربانش رو بشنوه. ترس از دست دادنش، تمام وجودش رو میلرزوند.

سه روز پس از حادثه، جزیره-
زخم روی پای هیونجین عفونت کرده بود و دارویی براش نداشت. اوضاع طوری که قرار بود، پیش نمیرفت. هیچ خبری از چان و مینهو نداشتن و از همه مهمتر، هیچ آدمی رو بعد از چند روز پیاده روی پیدا نکرده بودن.
چانگبین تنها فردی بود که بدن سالمی داشت و میتونست برای کمک از اونجا دور بشه. اما از صبح که هوا روسن شده بود، تا عصر اون روز برنگشت.
انگار که متوجه اتفاق ناگوار دیگه‌ای شده بود که تمام امیدش رو، از ریشه قطع کرد. هربار که برای جستجو میرفت به چیز عجیبی برخورد میکرد. کوه بلندی که اون اطراف وجود داشت، چیزهایی که اطرافش پیدا میشد و مکانی که سر تا سر جنگل بود. اینها اتفاقات جدیدی نبودن، البته تا روزی که چند ساعتی رو غیبش زد.
با هر سختی بود، از کوه بالا رفت. میخواست تا از بلندترین مکان در دسترس، اطراف ساحل رو دیده‌بانی کنه.
وقتی به سختی به نوک کوه رسید، اولین چیزی که دید، اتشفشانی بود که از شکل و شمایلش میشد متوجه غیر فعال بودنش بشی. بهش میخورد که حداقل 100 یا 150 سالی رو فعالیت نداشته باشه. تا جایی که یادش می اومد اطراف شهرشون آتشفشان فعال یا غیر فعالی وجود نداشت با این حال، این واقعا عجیب بود.
دست از تجزیه و تحلیل آتشفشان برداشت و به اطراف نگاه کرد. برای نگاه دقیقتر، چشمهاش رو خط کرد. به هر طرف نگاه کرد، با چیزی غیر قابل باور روبه‌رو میشد. سرش رو به عقب چرخوند، به اطراف نگاه کرد، حتی بالاتر رفت اما تنها چیزی که میدید، خط افقی شکلی بود که بین اقیانوس و خورشید رو از همدیگه جدا میکرد. دستش رو با ناباوری روی صورتش کشید و به آرومی اطرافش رو نگاه کرد.
چند ساعتی رو روی دامنه‌ی کوه گذروند. از جا بلند شدن براش سخت شده بود. اگه واقعا تو یه جزیره باشن، با توجه به اوضاع و شرایط، همه چیز سخت تر و ترسناکتر میشد.
تا برگشتنش پیش بقیه، چندساعتی گذشت. خورشید رو به غروب رفته بود و آسمان نارنجی شده بود.
نگرانی تمام وجودش رو در برگرفته بود. برای اینکه زمین نیفته، دستهاش رو به تنه‌ی درختا تکیه میداد و راه میرفت.
بالاخره به مکانی که مسیرش رو طی این سه روز حفظ کرده بود رسید. هنوز سرش رو برای دیدن بقیه بالا نگرفته بود. آمادگی روبه‌رو شدن با نگاه های امیدوارشون رو نداشت.
_چانگبین!
برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد. درست شنیده بود؟ این صدا...
سرش رو بالا گرفت و با دیدن مردی که چند متر اون طرف تر ایستاده بود، لبهاش رو روی هم فشار داد و با زانوهایی که دیگه توانشون رو از دست داده بودن، روی زمین نشست.
.
.
.
دلم واسه چانگبینی میسوزه.
نه بیاین دقیقتر بگیم!
دلم برای همه‌شون میسوزه.
امیدوارم سارا رو به‌خاطر ظلمی که بهشون
کرده ببخشن. 😊💕
_Sara







𝑴𝒊𝒅𝒏𝒊𝒈𝒉𝒕 𝑰𝒔𝒍𝒂𝒏𝒅 Where stories live. Discover now