_عشق مانند نقاشی ای است بر طاقچه ی دل...
+دوران حماقت بود...
_دوران شگفتی بود...
+در این دنیا تضادها جمع بودند. هم ظلم بود و هم نیک خویی...
_هم جفا بود و هم وفا... هم دروغ بود و هم صداقت... هم ریا و هم تکلف...
+تهیونگ...تاریکی در روشنی پنهان شده. همانطور که روشنی در تاریکی پنهان شده.
_جنی...و این دو در کنار هم زندگی تعادلی برقرار میکنند.
+زندگی در هنر جریان دارد...
_عشق بو دارد. عشق ملموس است. عشق محسوس است...ولی...گفتنی نیست.
+بدان که بو و رنگ عشق برای عاشق واقعی قابل رویت است. مثل ماه پشت ابر...
_این هوس نیست...این عشق پاک است.
+اگر عاشق شوی لال میشوی... کور میشوی و چیزی نمیشنوی...
_دلم را نگاه دار
+از دست بنده کاری ساخته نیست. قبل از هرچیزی ابتدا باید عشق را از ته قلبت درک کنی.
_عشق به سیمرغ جهان...
+درست است. اوست خالق عشق و میداند چیست عشق...
_فقط اوست و اوست...
+عشق مانند نقاشی ای است بر طاقچه ی دل...
ماه با خجالت پایین میرود. یا شاید هم بالا میرود. او چه میداند در کجای کره ی زمین قرار دارد و جهت او به کدام سمت است. شاید کج ایستاده ولی جاذبه او را نگه داشته. شاید ماه برای او پایین میرفت اما کس دیگر میدید که ماه بالا میرود.
نگاه ها فرق میکند...
مگر نه؟
خورشید به کندی طلوع میکند. درست از سمت شرق...
عاشق هنر بود.
پسری پوست کلفت و سبزه بود که موهای سرش زمخت بود. دل او هم چون موهای ژولیده اش سخت و خشن بود.
زندگی اش پیچیده بود و این زندگی در چشم های خرمایی سوخته که کاملا در تضاد موهای سیاهش بود ، جریان داشت.
عاشق هنر بود.
دست هایش چنان مانند موج پیچ و تاب میخورد و نقاشی زیبایی میکشید که همه بجای اینکه خیره ی نقاشی شوند خیره ی دست های لاغر و باریکش میشدند.
او مایه ی افتخار همه اهالی شهر بود.
پدر و مادرش دست او را میبوسیدند.
درست است.
باعث افتخار والدینش بود. چیزی که بقیه از داشتن آن عاجز بودند و گاه حسادت میکردند یا غبطه میخوردند.
قدبلند و باریک بین بود. انگار سالها بود که لب به غذا نبرده بود. از نظر دیگران چندان زیبا و گیرا نبود.
ولی جذاب بود و اگر چند روز با او هم نشینی میکردی عاشقش میشدی.
دیگران میگفتند که بینی پهن و کوچکش با موهای گرگی او یک گرگ سرسخت و قوی ساخته بود.
اما ویژگی بدی که در مورد او وجود داشت ، غرور بیجایش بود.
با لب های خط مانندش جملات دل شکن را با بی رحمی به صورت بیچارگان میکوباند. با صدای کلفت و خشنش شیر سلطانی بود که باز مورد احترام همه بود.
چون او ترسناک بود. فرمانده بود و دیکتاتور اصیل محله اش...
و عشق را نمیشناخت...
انقلاب صنعتی _ 17 نوامبر 1760 _ سئول کره جنوبی.انقلاب تحول بود. تحول باور و افکار عالم.
تحول عظیمی بود. زمانی که مصادف با تحول او هم بود...
چه کسی به ذهنش خطور میکرد پسری ۲۵ ساله حالش عجیب عوض میشود؟
خود نیز باور نمیکرد.
فعلا هنر او متحول شده بود.
نقاشی های جدیدتری متناسب با زمان خود که در آن میزیست خلق میکرد.
بیشتر از همه هنرهای یونانی و مصری را دوست داشت.
رومی و چینی هم به نظر او بد نبود.
هرروز کت مشکی اش را میپوشید و ساعت لوکس در دستش میانداخت و کیف چرم قهوه ای اش که حاوی وسایل نقاشی اعم از رنگ روغن ، قلم مو ، چسب و ... بود را برمیداشت و کارش را با زدن عطر تند و تلخ تمام میکرد.
سپس کفش های خاص و بی نظیرش که سیاه و چرم بود و هرروز برق میزد را میپوشید.
و از خانه اش تا محل کارش یک نفس راه میرفت.
YOU ARE READING
سـ؋ـر در جانِ لَحظـہ ها؛
Historical Fiction"Travel in the soul of moments" جنی با چشم های به خون نشسته اش به او خیره شد. _از جان من چه میخواهی؟! تهیونگ رسما دیوانه شده بود. بازوی جنی را چنان میفشرد گویی پنبه است و آسیب دیدنش برایش مهم نبود. جنی کلافه دستش را جلوی چشم های تهیونگ تکان داد. ته...