A Boy~

433 35 8
                                    


جونگ‌کوک هرگز تصورش رو نمی‌کرد که توی زندگیِ واقعی، درگیر چنین حوادثی بشه. اون وجود چنین موجوداتِ خون‌خواری رو مختص به فیلم‌ و سریال‌ها تصور می‌کرد؛ اما کی می‌دونست انسان‌های سواستفاده‌گر که از قضا یکی از اون‌ها پدرِ خودش بود، از این ایده‌ها بهره می‌برن و کمر هِمت به نابودی انسان‌ها می‌بندن. جونگ‌کوک هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کرد؛ پدرش، مورد اعتماد‌ترین انسان زندگیش، این‌چنین به جنون دچار بشه و به‌عنوان پزشکِ دولت ویروسی رو به‌وجود بیاره که انسان‌ها رو به زانو دربیاره.

"تو رو خدا... لطفاً..."

جونگ‌کوک نگاهِ مات‌برده و خسته‌اش رو پایین آورد و به پسری که مقابلش ایستاده بود، داد. پسرک وحشت‌زده، گریان، ملتمس و کودکی تقریباً زخمی بین دست‌هاش نگه‌داشته بود. کتِ مشکی گشادی که قطعاً متعلق به یه بزرگسال بود روی اندامِ بچگانه‌اش خودنمایی می‌کرد.

"تو... تو چطوری از اون‌جا بیرون اومدی؟"

مردمک‌های تیره‌ی جونگ‌کوک از گیجی دو‌دو می‌زد و آشفتگی چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش رو متشنج کرد.

"ب-... بابام... اون..."

پسر، بچه رو محکم‌تر به سینه‌اش چسبوند و با صدایِ متعدد شلیکِ اسلحه، برای لحظه‌ای نگاهش رو به پشت‌سر چرخوند.

"بابات؟ هنوز هم آدمی اون‌جا هست؟ زنده‌ست؟"

جئون بی‌وقفه سؤال می‌پرسید و نگاهش رو به مسیری که پسر به اون‌جا نگاه می‌کرد، دوخت. لرزی شدیدتر از قبل بدن ظریف پسربچه رو تکان داد؛ با این حال تموم تلاش خودش رو به کار برد تا به‌درستی حرف بزنه و لکنتش رو از بین ببره.

"آ... آره"

روی صورتِ غبارگرفته و کثیف پسر با هر قطره‌ی اشک، ردهای سفیدی به‌جا می‌موند.

"مادرت چی؟ آدم دیگه‌ای هم هست؟"

ضربانِ قلب جونگ‌کوک دوباره اوج گرفت و اون ناامیدی و خستگی‌ای که احاطه‌اش کرده بود، محو شد.

"مامان... اون هفته‌ی پیش مرده"

درسته، این مصیبت دقیقاً یه هفته می‌شد که گریبان‌گیر آدم‌ها شده بود و در اولین روز، درحالی‌که هیچ‌کس انتظار و آمادگی این چنین اتفاقی رو نداشت، آمار کشته‌‌شده‌ها وحشتناک بود.

"باشه... من پدرت رو نجات می‌دم، به‌شرطی که تو هم پیش دوستِ من بمونی و از اون جدا نشی. کنار اون جای تو امنه"

جونگ‌کوک به‌سختی لبخندی روی لب‌هاش نشوند. این جنگ، تلاش برای نجات‌دادن و نجات‌یافتن، گشنه‌موندن و مدام دویدن‌ها، تموم انرژی رو از اون گرفته بود. با این حال، با فکر به اینکه فرد دیگه‌ای هنوز هست؛ کسی که می‌تونست با نجات‌دادنش کوله‌بارِ وحشتناکی که به‌خاطر پدرش روی شونه‌هاش تحمل کرده بود رو رها کنه.

"نامجون، بیا اینجا. مراقب این بچه‌ها باش، من باید برم داخل ساختمون"

نامجون با شنیدنِ صدای دوستش، سریع خودش رو به اون رسوند. اول نگاهی به پسربچه انداخت و بعدش هم یه نگاه به ساختمانی که معنای واقعی کلمه‌ی نابود رو می‌داد.

"دیوونه شدی؟ اون‌جا رسماً لونه‌ی زامبی‌هاست. می‌خوای خودت رو به کشتن بدی؟"

"یکی هنوز اون‌جا هست که نفس می‌کشه، من باید اون رو نجات بدم"

نامجون با دودلی و تردیدِ وحشتناکی به چشم‌های خیس پسر بچه و بعدش به چشم‌های مصمم جئون خیره شد. سری به‌کندی برای تأیید تکان داد و جئون چند بار با جدیت به بازوی مرد بزرگ‌تر کوبید. این یه جور روشِ تشکر بین اون دو تا رفیق بود.

"برگرد، رفیق"

پلک‌هاش رو کوتاه روی هم گذاشت و می‌خواست به‌سمت ساختمان بره که انگشت‌های ظریف، بچگانه و کوچکی آستینِ لباسش رو کشید.

" ق-... قول بده که ب-... بابا رو"

"قول می‌دم که با پدرت برگردم، پیش عمو نامجون منتظر ما بمون"

پسر بچه‌ رو با کودکی در آغوش، پشت‌سر برای نجات‌دادن پدرش رها کرد. جونگ‌کوک واقعاً ایده‌ای نداشت که از اون ثانیه به‌بعد چه‌چیزی قرار بود انتظارش رو بکشه؛ شاید هم هرگز برنمی‌گشت.

اما از یه چیز مطمئن بود. اون هم اینکه تا آخرین نفس، تا لحظه‌ای که دیگه جسم خسته‌اش باهاش یاری نکنه، تا وقتی‌که پلک‌هاش نهایتِ سنگینی رو تحمل کنن و هوشیاری‌اش درحال نابودی باشه، باز هم برای نجات اون آدم خواهد جنگید. جئون این رو به انسان‌ها مدیون بود!

ZOMBIE ᵏᵒᵒᵏᵛ༉Место, где живут истории. Откройте их для себя