17²

54 12 98
                                    


تهیونگ حتی نمی‌دونست چطوری اوضاع این‌قدر آشفته شد. این‌ حجمِ وحشتناک و غیرقابل شمارش از زامبی‌ها چطور دربرابرشون ظاهر شدند و چطور سیلی از خون توی ایستگاه به راه افتاد.
با وحشت به بازویِ لخت جونگ‌کوک که با حالتی آشفته و مرگ‌بار عقب‌تر ازش ایستاده بود، چنگ زد و اون رو به‌سمت خودش برگردوند.

"عجله کن، جونگ‌کوک."

حجومِ ناگهانی زامبی‌ها باعث شد تا جونگ‌کوک بازوش رو با شدت از بین انگشت‌های مرتعش تهیونگ بیرون بکشه و با چهره‌ای سخت‌شده ناخودآگاه فریاد بکشه.

"بابام... باید پیداش کنم، تو با هیون‌جونگ و نامجون برین. من بابام رو پیدا می‌کنم و میام."

تهیونگ با شنیدن هرجمله، ضربان‌ قلبش بیشتر از قبل اوج می‌گرفت. دوباره با خوف و هراس، انگشت‌هاش رو به‌سمت مرد دراز کرد و یقه‌ی تیشرت تیره‌اش رو به حصار درآورد.

"دیوونه نشو. می‌خوای خودت رو طعمه‌ی اون‌ موجودات خون‌خوار بکنی؟ لطفاً، با من بیا. پدرت از پس خودش برمیاد و به ما می‌رسه."

جونگ‌کوک کلافه و عصبی بود.
قادر نبود از اطرافیانش محافظت کنه و گوشت و پوست از تن تک‌به‌تک اون‌ها دربرابر چشم‌های خسته و به خون‌نشسته‌اش جدا می‌شد. و در اون‌ شرایط، پدرش هم گم شده بود، چطور می‌تونست ادامه بده؟
با غیض به انگشت‌های تهیونگ چنگ انداخت و با بی‌رحمی اون‌ها رو از یقه‌اش جدا کرد.

"داری وقتمون رو هدر می‌دی، تهیونگ. فقط با نامجون برو و خودتون رو به اون قطار کوفتی برسونین. من نمی‌تونم بی‌خیال پدرم بشم."

تهیونگ با ناباوری گامی به عقب برداشت. نگاهِ اشک‌بارش به‌کندی بین اون تیله‌های تاریک و خوفناک می‌گشت و دستِ کوچک هیون‌جونگ رو محکم‌تر از قبل بین انگشت‌هاش گرفت.

"داری ما رو رها می‌کنی؟ من بدون تو نمی‌تونم ادامه بدم و تو هم این رو خیلی‌خوب می‌دونی."

شرایط افتضاحی بود.
در اون‌ لحظه، جایی برای عقل و منطق وجود نداشت و جونگ‌کوک رسماً درون کشتارِ نفس‌گیری غرق شده بود. برای اون هم جدایی راحت نبود؛ اما نمی‌تونست به پدرش و افرادی که جایی دورتر از اون برای حفظ جونشون می‌جنگیدن، پشت کنه. البته اگه پدرش هنوز زنده باشه!

"من بهت ایمان دارم، تو حتی بهتر از من می‌تونی از بقیه محافظت کنی. خودم رو بهت می‌رسونم؛ اما الان فقط برو و اجازه نده نگرانی بابت تو و هیون‌جونگ من رو بیشتر از اینی که الان هستم، ضعیف‌تر کنه."

تهیونگ قانع نشده بود؛ اما قدرتی برای مخالفت بیشتر هم نداشت. با فکر به اینکه این یه جداییِ موقته، گام‌به‌گام از مرد زخمی مقابلش فاصله گرفت و درنهایت با حبس‌شدن مچش بین انگشت‌های نامجون و کشیده‌شدنش به‌سمت پله‌های منتهی به سکوی قطار، تصویر جونگ‌کوکی که تا آخرین لحظه بی‌توجه به درگیریِ وحشتناک پشت‌سرش به پسر خیره بود، پیش چشم‌هاش از بین رفت.

ZOMBIE ᵏᵒᵒᵏᵛ༉Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ