سهمین مدتی میشد که غرق در فکر، مدام اطراف تهیونگ میگشت و پسر هم متوجهی این موضوع بود. میتونست حدس بزنه که قضیه چیه و قراره چه صحبتی بینشون رخ بده، اینطور بهنظر میرسید که دخترِ زیباچهره جرئت پرسیدن رو نداره."سهمین، چیزی هست که بخوای به من بگی؟"
تهیونگ همونطور که طبقهی داروها رو مرتب میکرد به دختر که با سری پایینافتاده دورتر ازش ایستاده بود، نگاه کرد و اون رو مخاطب قرار داد.
از وقتی که جونگکوک و نامجون پناهگاه رو ترک کرده بودند، سهمین عین افسردهها بیهدف به دور خودش میچرخید."نه... یعنی... چیزی نیست."
دختر با شوک سرش رو بالا آورده بود؛ اما نگاهش مدام به اطراف میچرخید. جرئت مستقیم نگاهکردن به چشمهای تیزِ تهیونگ رو نداشت.
"میخوای راجعبه اون بوسه بپرسی؟"
تهیونگ با صدای جیغزدنهای هیونجونگ نگاهش رو از چهرهی مردد دختر گرفت و با چرخوندن سرش بهعقب، از بین چهارچوبِ در پسرش رو دید که با خوشحالی درحال دویدن و همون پسری که جونگکوک ازش درخواست اسلحه کرده بود، بهدنبال اون میدوید.
ناخودآگاه لبخندی روی لبهاش شکل گرفت و سهمین بستهی قرصها رو که داشت بین دستهاش له میشد، بهطرف پسر گرفت.
باوجود ضربان بالای قلبش و ترسی که درونش رخنه کرده بود، جواب تهیونگی که توجهش به بستهی بین دستهای یخزدهی دختر جلب میشد، داد."آره. تو... من فکر میکردم که..."
تهیونگ دوباره مشغول مرتبکردن داروها شد و دختر حرفش رو نصفه رها کرد، اون هیچوقت توی بیانکردن احساسات و افکارش شجاع نبود.
"فکر میکردی که من به زنها علاقه دارم؟ چون پدر دو تا بچهام؟"
دختر بازی با انگشتهاش رو شروع کرد و از تهیونگِ باهوش ممنون بود.
"درسته، من پدر دو تا بچهام و یه زمانی همسر بینظیری داشتم؛ ولی نه. من به مردها علاقه دارم و این رو خیلی دیر فهمیدم."
بهمحض اتمام کارش بهسمت سهمینی که همچنان سربهزیر انداخته بود، برگشت. لبخندی مهربون، چهرهاش رو دلگرمکننده نشون داد و مردمکهاش بهسمت ناخنهایی که توسط خود سهمین درحال پوستهشدن کنارههاش بود، رسوند.
"و جالبتر اینه که، جونگکوک واقعاً تایپِ منه. اون همون آدمیه که میتونه من رو کامل کنه، خلأ وجودم، همون نیمهی خالی که هیچوقت بهش توجه نکردم؛ حالا داره توسط همین آدم پُر میشه."
![](https://img.wattpad.com/cover/372837119-288-k895726.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
ZOMBIE ᵏᵒᵒᵏᵛ༉
Фанфик❥ Name: Zombie ❥ Couple: Kookv Genre: Romance, Mystery, Angest ❥ ៚ جئون جونگکوک هیچوقت فکرش رو نمیکرد توی شرایطی که هرثانیه امکان داشت نفسهاش قطع و خوراک یه عده خونخوار بشه، با دیدن یه پسربچه برای نجات آدمی تلاش کنه که کاملاً باهاش فرق میکرد...