تهیونگ با اضطرابی که روی چهرهاش سایه انداخته بود، یه گام بهعقب برداشت.
"نه!"
مطمئن نبود که این انکارِ بیصدا، از گلوی خودش خارج شد یا نه. بیشتر شبیه به یه زمزمه بهنظر رسید. جونگکوک نگاه مشکوکش رو بین تیلههای لرزون پسر گردوند و چند گامِ محتاط بهسمتش برداشت.
"پس چرا دستت رو پنهان کردی؟"
نه تنها نگاهش؛ بلکه شَک و قضاوت حتی از چهره و لحنش هم مشخص بود.
"فقط... من..."
تهیونگ مردد نگاهش رو پایین انداخت. واقعاً چرا قایم کرد؟ خودش هم نمیدونست. شاید به این خاطر که شخص ناشناس مقابل فکر نکنه که اون آلوده شده؛ اما گویا واکنشش عکسِ افکارش رو به نمایش گذاشت.
"فقط یه واکنشِ یکهویی بود."
بهکندی دستش رو از پشت کمر بیرون آورد. حالا جونگکوک نسبت بهقبل، به پسر نزدیکتر شده بود.
"میخوام بهش یه نگاهی بندازم."
تُن صداش، گرم و ملایم و لحنش، درخواستی بود. تهیونگ طی این یه هفته، بعداز از دستدادن مادر بچههاش و اجبار به محافظتکردن از فرزندهاش، مجادلهکردن توی این گرداب ترس و وحشت؛ منزوی و تکپَر شده بود.
"مشکلی نیست."
دستش رو بالا آورد و جونگکوک اون رو بین دستهای خودش گرفت. خراشِ نسبتاً عمیقی روی مچ بهوجود اومده بود و خونریزی همچنان ادامه داشت. تهیونگ نگاهِ تاریک و افسردهاش رو بر روی چهرهی زخمی، خونی و سرد شخص مقابل گردوند. شاید داشت توی ذهن با خودش اتفاقات رخداده رو تحلیل میکرد، شاید هم داشت واقعیبودنِ این آدم رو آنالیز میکرد.
"از کِی؟"
"چی؟!"
فاصلهی بین دو شخص حاضر در اتاق، بهحد یه گام رسیده بود. جونگکوک با سؤال سردرگم پسر، سرش رو بالا آورد و با اون چشمهای تاریک نگاه عمیقی به چهرهی بیرمقش انداخت.
"زخمِ دستت."
"دیشب."
تهیونگ با مکث جواب داد و جونگکوک دستمالی که توی جیب شلوارش پنهان کرده بود، درآورد و بهدور مچ ظریف پسر بست.
"حداقل باید میبستی تا جلوی خونریزی رو بگیری، شانس آوردی که عفونت نکرده."
قطعاً اون زخم، نمیتونست آثارِ گازگرفتگی باشه. جونگکوک با این نشونِ دردناک و وحشتآور بهخوبی آشنا بود. نگاه تهیونگ بهآرومی بین دستمالِ سفید که حالا با خونِ خودش رنگین میشد و چهرهی بیاحساس غریبه میگشت.
"واقعاً جای اونها امنه؟"
"چی؟!"
جونگکوک تموم تمرکزش بهروی بستنِ پارچه بود؛ برای همین متوجهی سؤال اون نشد. البته که صدای آروم و گرفتهی پسر نیز توی این مورد بیتأثیر نبود.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
ZOMBIE ᵏᵒᵒᵏᵛ༉
Фанфик❥ Name: Zombie ❥ Couple: Kookv Genre: Romance, Mystery, Angest ❥ ៚ جئون جونگکوک هیچوقت فکرش رو نمیکرد توی شرایطی که هرثانیه امکان داشت نفسهاش قطع و خوراک یه عده خونخوار بشه، با دیدن یه پسربچه برای نجات آدمی تلاش کنه که کاملاً باهاش فرق میکرد...