Warning- 🔞
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
پارچههای مختلف و از روی میز کنار زد و دفتر طراحیاش رو وسط گذاشت.
به طرحهایی که روی کاغذ نقش بسته بود اشاره کرد و نگاهش و بین افرادِ دور میز چرخوند؛ل- هفتهی مد میلان نزدیکه و ما امسال باید بیشتر از همیشه بدرخشیم بچهها
اینا طرحهایی هستن که خودم مدنظر داشتم و حالا به شما میسپارمش تا با ایدههای جدیدتون ترکیبشون کنین و کار نهایی رو به تولید برسونین!لئو رو به کارآموزان و همکارانش گفت و از میز فاصله گرفت.
این که بیشتر کارها رو به دوش تازه واردها انداخته بود ریسک بزرگی برای برند نوپای اونها به حساب میاومد، ولی مطمعن بود آموزشی که به شاگردانش ارائه کرده به همراه استعداد ذاتیِ اونها ازشون طراحان قابل و مورد اعتمادی ساخته.علاوه بر تمام اینها، همکاران با تجربهاش که سالها باهاشون کار کرده بود هم در کنارشون حضور داشتند و این خاطرش رو جمع میکرد.
با اشارهی دست و لبخونیِ دستیار جوانش امیلی، دست از سر پارچهها برداشت و سرش و تکون داد.
از جمع فاصله گرفت و لبخند پررنگی روی لبهاش نشوند و همون طور وارد دفتر کارش شد.
با دیدن مردی که روبهروی دیوار ایستاده و به قاب عکسی که لئو در اون در حال لبخند زدن به دوربینه نگاه میکنه، سمتش رفت.ل- باز هم که خیره به اون عکسی جناب مالیک!
راجر که متوجهی ورود همسرش نشده بود، با مکث کوتاهی سمت اون برگشت و دستهاش و از دو طرف باز کرد تا به آغوش دعوتش کنه.
لئو بدون معطل کردنِ وقت، خودش و میون بازوان امن مردش جا داد و سرش و روی شونهی محکم اون گذاشت.
نفس عمیقی کشید تا عطر خنکش رو به ریه ببره و چشمهاش و با آرامش بست.ل- چرا بی خبر اومدی؟!
راجر که مشغول باز کردن کش مشکی رنگی که موهای همسرش و به اسارت گرفته، بود، با رها شدن اون تارهای دلربا دستش و میونشون فرو برد و بوسهای روی سرش گذاشت.
را- فکر کنم باید بیشتر این کار و بکنم.
دیدنت وقتی با اخم دستهات و دو طرف میز گذاشتی و داری چیزی رو خیلی جدی گوشزد میکنی یکی از جذابترین صحنههای عمرمه.
رئیس بودن بهت میاد بیبی!لئو مشت آرومی نثار شونهی مرد کرد و با خستگی خودش و بیشتر به بدن اون چسبوند.
ل- داری بهم طعنه میزنی یا تعریفه؟
راجر که هنوز هم درگیرِ کمندِ موهای اون بود، کمی عقب کشیدش تا بتونه صورتش و ببینه و لبخند بزرگی زد.
را- باید بریم رئیس!
نگاه لئو نگران شد و کف دستهاش به سرعت عرق کردند.
چشمهاش دودو زدن از نگرانی و راجر اخمی به خاطر ضربان تند شدهی قلبش کرد و سرش رو به سینه چسبوند.
را- چرا به ثانیه نکشیده آشفته شدی چاند؟
میخوای پشیمونم کنی؟!
YOU ARE READING
Depend on him
Fanfiction_اگر یه روزی سرعت من و به کشتن داد گریه نکن ، چون باعث شادی من بوده. + توی دنیا سه تا چیز هست که برای من اهمیت داره ؛ ماشین ، خونه و خانواده.