سه سال از اون روز گذشته بود. از روزی که قول داده بود تا همیشه و توو سختی ها و تنهایی ها کنار همسرش باشه. و همینطور قول هایی که همسرش داده بود. اینکه جز اون به کس دیگه ای نگاه نکنه.
اما زیر قولش زده بود.
وقتی هوسوک با ذوق و شوق بیرون رفته بود تا برای سومین سالگرد ازدواجشون کیک بگیره هرگز فکرشم نمیکرد که اون اتفاق براش بیوفته.
با خوشحالی کیکو از اون آجومای مهربون گرفت و از شیرینی فروشی بیرون زد. خواست به سمت ماشین بره که مضخرف ترین اتفاقی که میتونست برای یکی رخ بده براش اتفاق افتاد.
همسرشو دید که دست توو دست یه دختر از پاساژ بیرون میاومد. توان حرکت کردن نداشت. دنیا رو سرش خراب شده بود. کیک از دستش زمین افتاد و با بی حس ترین نگاهی که میتونست داشته باشه زل زده بود به تصویر مقابلش.
بدون اهمیت به کیک متلاشی شده و اشک هایی که بی اختیار پایین میریخت به سمت آپارتمانش راه افتاد. از اونجایی که باید پیاده میرفت پس راه زیادی داشت و حداقل یک ساعت طول کشید تا به خونه برسه.
وقتی کفشای یونگی رو جلوی در دید سعی کرد اشکاشو پاک کنه و بی تفاوت باشه. و همینطورم شد.
اما چشمای قرمزش که دروغگو نبودن.
وارد خونه شد و با ندیدن یونگی به این فکر کرد که شاید توو اتاق باشه. پس به سمت آشپزخونه رفت اما با دیدن یونگی که پیشبند بسته و جلوی گاز ایستاده، معادلاتش بهم خورد.
خواست همون راهی که اومده رو بره داخل اتاق که با صدای یونگی سرجاش میخکوب شد.
_آقای مین. از صدای پات فهمیدم اومدی.
و بعد روشو از گاز گرفت و برگشت سمت هوسوک و لبخند زد اما با دیدن چشما و دماغ قرمز هوسوک لبخندش محو شد. به سرعت به سمتش رفت و صورتشو با دستاش قاب کرد.
_چیشده ماه کوچولوم؟ چرا چشمای خوشگلتو قرمز کردی؟
پوزخندی زد و چشمای اشکیشو به چشمای گربه ای همسرش داد.
+ماه کوچولوت؟ وقتی دستاشو گرفته بودی بازم به ماه کوچولوت فکر میکردی؟
با بُهت خیره شد به پسر مقابلش.
_چـ.چی داری میگی؟
با شتاب دستای یونگی رو پس زد.
+چی دارم میگم؟ تو اصلا به من فکر کردی؟ به احساساتم فکر کردی؟ به این فکر کردی که اگه بفهمم چه بلایی سر قلب عاشقم میاد؟ نه.. توئه خودخواه فقط به خودت فکر میکنی.
اشکاش بی اختیار میریختن و اون هم اهمیتی نمیداد.
_هوسوک من...
حرفشو ادامه نداد. چی داشت بگه؟ بگه نه من همچین کاری نکردم؟ مگه قول نداده بود هیچوقت به پسرش دروغ نگه؟ پس نباید انکارش میکرد. باید عین یه مرد پای اشتباهش میایستاد.
اما اگه انکار نمیکرد.. هوسوکیش رو برای همیشه از دست میداد. پس باید چیکار میکرد؟
بین دو راهی گیر کرده بود و هیچ حرفی نمیزد.
و هوسوک هم که این سکوت رو دید تکخند عصبی ای کرد. عقب گرد کرد و به سمت اتاق راه افتاد و توو راه سعی میکرد اشکاشو پاک کنه اما اونا با شدت بیشتری سرازیر میشدن و کلافش کرده بودن.
یونگی وقتی به خودش اومد با جای خالی هوسوک مواجه شد. سراسیمه به سمت اتاق رفت و با هوسوکی مواجه شد که با عجله و هونطور که اشک میریخت وسایلشو جمع میکرد و توجهی به همسرش نشون نمیداد.
یونگی به سمتش رفت و محکم هر دو تا دستشو گرفت و اجازه ه ی هیچ حرکتی هم بهش نداد.
_چه غلطی داری میکنی؟
با عصبانیت گفت و چشمای برزخیشو بهش دوخت.
+ولم کن میخوام برم.
_تو هیچ جا نمیری. من این اجازه رو بهت نمیدم.
+به اجازه ی تو هیچ نیازی ندارم.
_هوسوک. این بچه بازیارو بذار کنار، مثل آدم بمون سر زندگیت.
+کدوم زندگی؟ زندگی ای که تبدیل شده به مثلث عشقی؟ چجوری میتونم کنارت زندگی کنم وقتی بوی اونو میدی؟
دستاشو ول کرد و پیرهنشو گرفت جلوی بینیش. راست میگفت. بوی عطر اون دختر همچنان رو پیرهنش باقی مونده بود. اما یونگی وسط قرارش یادش افتاد که کسی توو خونه منتظرشه و فقط برای هوس با این دختره پس خیلی زود محلو ترک کرد و اومد خونه تا برای هوسوکیش غذای مورد علاقشو درست کنه اما مثل اینکه گند زده بود.
_هوسوک.. خواهش میکنم منو ببخش. اشتباه کردم. من همون موقع اونو ولش کردم اومدم اینجا چون فهمیدم که جز تو نمیتونم هیچ کسی رو دوست داشته باشم. خواهش میکنم نرو منو ببخش.
تمام اینارو با بغض میگفت. غرور لعنتیش بهش اجازه ی شکستن نمیداد.
هوسوک اما بی توجه به حرفاش، وسایلشو جمع کرده و آماده ی رفتن بود. حتی نفهمیده بود کِی اشکاش بند اومده.
+ببخشید گفتنِ تو درمونی واسه قلب شکسته ی من نیست. احتیاج به تنهایی دارم باید ذهنمو خالی کنم. خدافظ.
و بعد بدون اینکه نگاهی بهش بندازه از خونه بیرون رفت و یونگی رو توو بُهت تنها گذاشت.
چند روز یا چند ماه تنهایی بد نبود. حداقل به اون دو میفهموند که یه روزم بدون هم نمیتونن دووم بیارن.