آخرین ضربه رو هم زد و وقتی هر دو به ارگاسم رسیدن خودشو رها کرد روی بدن همسرش. چند ثانیه همونطور موندن تا نفساشون منظم شه. وقتی آروم تر شد ازش بیرون کشید و کنارش دراز کشید.
_شیش راند واقعا زیادیه. کمرم نصف شد.
خندید. به سمتش متمایل شد و شقیقشو آروم بوسید.
+خب چیکار کنم؟ انقدر هاتی نمیتونم به یه راند راضی بشم.
_همینطوری ادامه بدیم چند وقت دیگه اصلا نمیتونم تکون بخورم چه برسه به اینکه راه برم.
+کی گفت راه بری؟ تمام مدت خودم بغلت میکنم و کاراتو انجام میدم. مگه من مُردم که خودت بخوای کاراتو انجام بدی؟
هر دو خندیدن. کمی سکوت بینشون ایجاد شد اما با صدای هوسوک شکسته شد.
_یونی..
+جانم؟
_میگم.. تو تا حالا راجع به اینکه بچه داشته باشیم فکر کردی؟
لبخند زد.
+هزار بار.
_پس چرا تا حالا چیزی نگفتی؟
+گفتم شاید دوست نداشته باشی به این زودی بچه داشته باشیم.
_شوخیت گرفته؟ من میمیرم برای اینکه بچه داشته باشیم.
با تصور پدر شدنشون خندید.
_به چی میخندی؟
+به بابا شدنمون. خیلی باحاله نه؟ اینکه یه موجود فسقلی توو خونه راه بره و بهت بگه بابا. از الان براش ذوق دارم.
_منم همینطور.
+نظرت چیه یه سر به پرورشگاهی که نامجون کار میکنه بزنیم؟
_نظرم مثبته.
خندید و بوسه ی نرمی روی گونه همسرش زد.
+پاشو بریم حموم. فردا زنگ میزنم بهش ببینم چی میشه.
_کی بود الان میگفت بغلت میکنم خودم کاراتو میکنم؟ خب الانم همون باید منو بغل کنه دیگه.
+چشم سرورم.
با لبخند زیبایی لباشو بوسید و براید استایل بغلش کرد و به طرف حمام بردش.
هر دو داخل وان نشسته بودن و از آرامش آغوش هم لذت میبردن.
مشغول نوازش موهای همسرش بود که به حرف اومد.
+میخوای بچه چه سنی داشته باشه؟
کمی فکر کرد. جوابش اونقدر ها هم سخت نبود.
_خب.. دلم یه بچه ده ساله نمیخواد. چون میدونه که ما خونواده واقعیش نیستیم و شاید هیچوقت هم نتونه قبولمون کنه و مطمئنم همیشه یه جایی ته ذهنش به پدر و مادر واقعیش فکر میکنه. نوزاد هم نمیخوام. چون توان نگهداری ازش رو ندارم. ترجیح میدم یه بچه دو سه ساله باشه. درسته که اصل شیطونیای بچه توو این سنه، اما حداقل نگهداریش راحت تره و تقریبا خاطره ای از پدر و مادر واقعیش نداره.
شاید کمی داشت بی رحم حرف میزد اما صادقانه گفت. فکر کن با خیال راحت داری خونه رو تمیز میکنی یه دفعه بچه ی ده سالت میاد میگه دلم میخواد پدر و مادر واقعیم رو پیدا کنم. چه حسی بهتون دست میده؟ یا مثلا داری کتاب میخونی اما بعد یادت میوفته که یه نوزاد داری و خیلی وقته بهش شیر ندادی یا نصفه شب با گریه از خواب بیدارت میکنه چون گشنشه. نگه داری ازش واقعا صبر و حوصله میخواد.
برای همینم انتخابش یه بچه دو سه ساله بود که اگه گشنش شد خودش بگه و هیچوقت هم نخواد دنبال پدر و مادر واقعیش بگرده. درسته که شیطونی میکنه و اعصاب برای آدم نمیذاره، اما همونقدر هم شیرینه و زندگی رو قشنگ تر میکنه.
بعد از دوش گرفتن و شستن خودشون، از حموم خارج شدن و با پوشیدن لباساشون روی تخت ولو شدن و به سرعت به خواب عمیقی فرو رفتن.