طبق معمول با صدای آلارم کوفتیش بیدار شد. از وقتی کار پیدا کرده بود یه روز خوش ندیده بود.
روز اول که پاش گیر کرد به پله و افتاد رو رئیسش و از اون به بعد رئیسش کینه به دل گرفته بود و هی اذیتش میکرد. روز دوم غذارو سوزونده بود. روز سوم به جای نمک، شکر ریخت تو غذا. روز چهارم، سه ساعت دیر تر رفت سر کار.
هر روز یه اتفاقی براش میوفتاد تا روز هفتم.
روز هفتم عجیب ترین روز براش بود.
آلارمو قطع کرد و بعد از خوردن صبحانه با خانوادش، کلی به برادرش اصرار کرد که ممکنه دیر برسه و اخراج بشه پس امروز اون برسونتش.
اونم با کلی ناز و ادا و عشوه بالاخره بعد از اینکه برادرش جون مادرشو قسم خورد، راضی شد که امروز برادرشو ببره سر کارش.
از ماشین پیاده شد و بعد از خداحافظی سرسری ای که با برادرش داشت به سمت در اصلی رفت.
وارد ساختمون شد و وقتی دید در آسانسور داره بسته میشه خودشو با شدت پرت کرد داخل کابین و باعث شد همکارش که طبق معمول در حالت ایستاده داشت چرت میزد از خواب بپره و خا.. چیز برگاش بریزه.
-چه مرگته روان پریش؟
+جیمین تو یکی چیزی نگو که سگم.
-خب اینکه عجیب نیست.. هر روز سگی.. حالا دلیل امروزت چیه؟
+امروز اون مین مادر خراب خودش شخصا قراره غذامو تست کنه.
-خب این که خوبه.. تو دستپختت بی نظیره مشکلت چیه؟
+مشکلم اینه که این عوضی از همون روز اول که افتادم روش ازم کینه به دل گرفته معلوم نیست میخواد چه بلایی سرم بیاره.
دستشو رو شونش گذاشت و چند ضربه بهش زد. آسانسور طبقه خودشون ایستاد و هر دو پیاده شدن.
-استرس نداشته باش هیونگ.. مطمئنم میترکونی.
سری تکون داد.
+امیدوارم.هر دو به سمت رختکن مخصوص سرآشپزا رفتن و مشغول تعویض لباس شدن.
به محض اینکه از رختکن بیرون اومد، همکار دیگش به سمتش اومد.
/هیونگ حداقل تا دو ساعت دیگه غذات باید آماده باشه.
+چرا چیشده؟
-آقای مین کارش زودتر تموم میشه و تا دو ساعت دیگه میخواد غذاتو تست کنه. اگه موفق بشی به طور رسمی استخدامت میکنه.
دوباره استرس به جونش افتاد. اگه این کارم از دست میداد چی؟
سرشو از فکر و خیالای بیش از اندازه تکون داد و با سرعت مشغول انجام کارش شد.
تصمیم گرفت غذایی رو درست کنه که ظاهری گرون اما دستور پختی ارزون و ساده داشته باشه.
~~~~~~~~~