از سرکار به سمت استارباکس رفت تا مثل همیشه برای خودشو رفیقش که خیلی وقت بود همخونش بود یه قهوه و یه آیس کافی بگیره.
بعد از حساب کردنشون فورا به سمت خونه راه افتاد. از فردا به طور رسمی تعطیلات کریسمس آغاز میشد و دل تو دلش نبود تا مثل هر سال کریسمسو کنار دونسنگش بگذرونه.
خیلی وقت بود که به دوستش حسایی فراتر از دوست صمیمی داشت و به نظر خودش این تعطیلیا بهترین موقعیتی بود که میتونست با دوستش تنها باشه و حسشو اعتراف کنه.
قبل از اینکه وارد خونه بشه صندوق پستی رو چک کرد تا اگه نامه ای بود برش داره.
دو تا نامه بود. یکی برای دوستش و یکی هم برای خودش.
برای خودش که طبق معمول مادرش نامه نوشته بود چون نمیتونست با فضای مجازی ارتباط برقرار کنه و برای هوسوک.. چرا این نامه انقدر باکلاس و رسمی بود؟
شونه ای بالا انداخت و وارد خونه شد. بوی کوکی همه جارو گرفته بود. طبق معمول دوستش برای کریسمس سنگ تموم گذاشته بود و اینو به خوبی از در و دیوارای تزیین شده میشد فهمید.
_هوسوکا من اومدم
ثانیه ای بعد صداش از داخل آشپزخونه اومد.
+من اینجام. دستم بنده
خب معلومه که دستش بنده. هر سال همینه. هر سال به طور دقیق صد تا کوکی درست میکنه. سی تا برای خودشو یونگی. سی و پنج تا برای خانواده خودش و سی و پنج تا هم برای خانواده یونگی.
وارد آشپزخونه شد. با دیدن قیافه ی آردیش لبخندی به شیرینی عسل زد.
_بازم که داری خودتو خسته میکنی. واقعا این همه کوکی لازمه؟
+تو متوجه نیستی یونگیا. من همه ی اینارو با عشق درست میکنم تا بتونم اون عشقمو به بقیه هم انتقال بدم.
با همون لبخند به سمتش رفت و آیس کافی رو به سمتش گرفت.
لبخند زد. اما خبر نداشت که با همون لبخند چه بلایی سر قلب عاشق هیونگش آورده.
_مرسی هیونگ
سعی کرد لبخند زیباشو انکار کنه و به خودش مسلط باشه. موهاشو به هم ریخت و قبل از اینکه به سمت اتاق بره تا لباساشو عوض کنه نامه رو گرفت سمتش.
+راستی، این تو صندوق پستی بود. به جایی برای کار درخواست داده بودی؟
_آره. درخواست داده بودم ولی فکر نمیکردم انقدر زود جوابش بیاد. دستت درد نکنه یونگیا. تا تو لباساتو عوض میکنی منم شامو آماده میکنم.
ازش تشکری کرد و به سمت اتاق رفت تا لباساشو عوض کنه. حقیقتا کمی ترسیده بود. همین چند ماه پیش بود که هوسوک از رویای کار داخل معروف ترین کروسان فروشی فرانسه میگفت.