P⁴

575 123 12
                                    

سه روزی می شد که کوکی با نامجون و تهیونگ زندگی میکرد و حسابی جا تو دلشون باز کرده بود....شب روز سوم که نامجون از کافه برگشت خونه، برخلاف دو شب قبل، خونه تو سکوت کامل بود...اخمی بین ابروهاش نشست و به سمت نشیمن رفت...لبخندی از دیدن صحنه روبه روش روی لباش نشست...
نامجون: معلوم هست شما دوتا دارین چکار میکنین؟؟!!
تهیونگ: سلام هیونگ....خسته نباشی...
کوکی: جووووونی هیووووند...
ماژیک به دست، خودش رو تو بغل نامجون انداخت...
کوکی: کوکی داشت دستای هیوندی لو نقاشی میکَلد تا مِثِ آپا و هیوندِ کوکی، خَپَن بشه...نِداش کن...
نگاهی به دستای تهیونگ انداخت که پر از اشکال نامفهوم و عجیب و غریب بود...
نامجون: خیلی خفن شده...برو به بقیه نقاشیت برس تا هیونگ لباس عوض کنه و بیاد..
تهیونگ: عذر میخوام هیونگ ولی من و کوکی از صبح مشغول بازی بودیم...وقت نشد شام درست کنم...
نامجون: مهم نیست تهیونگا....میام یکم رامیون آماده میکنم....
به طرف اتاقش رفت که با صدا زده شدنش توسط تهیونگ، به سمتش برگشت و سوالی نگاهش کرد...
تهیونگ: بریم باهم رامیون بخوریم؟؟!!😈
لبخند شیطونی رو لبش نشست..
نامجون: با کمال میل تهیونگا....فقط امیدوارم آلفات زیر آلفای خون خالص من دووم بیاره...
با این حرف، جفتشون خندیدن...
تهیونگ: پس تا تو لباس عوض کنی، منم آماده میشم...
نامجون: مرتیکه عوضیه منحرف...
با رفتن نامجون....
کوکی: مُنحَلِف چیه هیوند؟؟!!
اوپس...حالا به این بیبی بانی چه جوابی بده؟؟!!
تهیونگ: اووم...یه حرف بزرگونه هستش کوکیا...بزرگ که بشی خودت معنیش رو میفهمی..
____________________

بعد از درست کردن رامیون و خوردن شام، سه تایی، جلوی تلویزیون نشستن تا برنامه کودک موردعلاقه کوکی که از قضا این ساعت پخش میشد رو نگاه کنن...غرق تماشای انیمیشن بودن که زنگ در رو زدن....
تهیونگ: بشین هیونگ...من باز میکنم...
از رو مبل بلند شد و به سمت در رفت..به محض باز کردن در، در کسری از ثانیه، به دیوار پشت سرش کوبیده شد و سردی و تیزی چاقو رو درست روی سیب آدمش، احساس کرد...

به محض باز کردن در، در کسری از ثانیه، به دیوار پشت سرش کوبیده شد و سردی و تیزی چاقو رو درست روی سیب آدمش، احساس کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

تهیونگ: ش..شما ک..کی ه..هستین؟؟!
فرد مقابلش بدون اینکه حرفی بزنه، با چشمای کشیده ی وحشیش، خیره نگاهش کرد...
نامجون: هیچ معلومه اینجا چخبره؟؟!
با ترس و لرز، خیره سه نفری بود که وارد خونشون شده بودن و حتی یکیشون، زیر گلوی رفیقش، چاقو گذاشته بود...قبل از اینکه بتونه واکنشی از خودش نشون بده، فردی وارد خونه شد که ناخودآگاه، نفس نامجون از دیدنش بند اومد...
کوکی: آپااااااااااا...
جین: جونگکوکااااا...
به سرعت از کنار نامجون رد شد و خودش رو به پسرکوچولوش رسوند...محکم بغلش کرد و نفس عمیقی از سالم بودنش کشید....
جین: کجا رفتی تو آخه؟؟...نگفتی آپا دلش برات تنگ میشه؟؟
دستای کوکی محکم تر به لباس پدرش چنگ زده شد و رایحه هلوی پدرش رو وارد ریه هاش کرد...

𝑼𝒑𝒔𝒊𝒅𝒆 𝒅𝒐𝒘𝒏 𝑶𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆Where stories live. Discover now