P⁶

540 119 18
                                    

بعد از اینکه جین بیدار شد، جیمین پیشنهادی که نامجون بهشون داده بود رو مطرح کرد و در کمال ناباوری، جین بدون هیچ گونه مخالفتی، قبولش کرد و این شد که دو امگا، مهمان آلفاها شدن...

(یک ماه بعد)

زندگی کنار آلفاها و امگاهای بدون جفت، برای هر۴نفرشون، سختی های خودش رو داشت...ناسازگاری هایی که باهم داشتن، مخالفت هاشون سر مسائل مختلف و....
البته میشه گفت نامجون و جین، یک هزارم دعوا و بحث هایی که تهیونگ و جیمین داشتن رو باهم نداشتن و انگاری، راحت تر کنار اومده بودن...کوکی کوچولو هم این وسط، بین یه مشت آدم بزرگ گیر افتاده بود و موقع جر و بحث هاشون، فقط با چشمای سیاه گردالی و معصومش، نگاهشون میکرد...

کوکی، عاشق آپا جین و مینی هیونگش بود ولی جدیدنا احساس میکرد که ته ته هیونگ و ددی نامجون رو هم خیلی دوست داره و به همین دلیل، هیچ وقت نمیدونست که میتونه طرف کدوم گروه موقع دعوا باشه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کوکی، عاشق آپا جین و مینی هیونگش بود ولی جدیدنا احساس میکرد که ته ته هیونگ و ددی نامجون رو هم خیلی دوست داره و به همین دلیل، هیچ وقت نمیدونست که میتونه طرف کدوم گروه موقع دعوا باشه...ددی نامجون؟!...درسته....کوکی خیلی وقت بود که پیش خودش، نامجون رو ددی صدا میکرد..همیشه دلش میخواست که یه آدم به مهربونی نامجون هیونگ، ددیش باشه و از روز اولی که دیده بودش هم، کراش عمیقی روش زده بود ولی خب هیچ وقت کلمه ددی رو جلوی بقیه به زبون نمیاورد تا آپا جینش، عصبانی نشه و تنبیهش نکنه...تنبیه های کوکی خیلی سخت و طاقت فرسا بودن....دوری از عروسک بانیش و بغل نشدن و نبوسیدن توسط آپا جین برای یک روز کامل، فراتر از این بود که جونگکوک ۴ساله بتونه تحملشون کنه..برای همین هم تا حد امکان، کارایی نمیکرد که منجر به تنبیه شدنش بشه...
______________________

نامجون و جین، ویمین رو مجبور کرده بودن که برای خرید خونه، باهم برن فروشگاه....امروز، یه دعوای حسابی سر صبحانه باهم داشتن و با اینکه نمیشه گفت دقیقا کی مقصر بود ولی تنبیه، برای جفتشون درنظر گرفته شد..بماند که چقدر جداگانه سر هیونگاشون غر زدن و بالاخره بعد از یک ساعت غر زدن و کلنجار رفتن، راضی شدن برن خرید...برای جلوگیری از درگیری احتمالی تو خیابون، به پیشنهاد جین، جونگکوک رو هم با خودشون بردن و این شد که آلفا و امگای بزرگتر، تنها شدن....
روی کاناپه نشسته بود و مشغول بررسی چیزی تو لب تاپش بود...باید هرچه سریع تر متوجه میشد که حمله بهشون، کار کدوم یکی از اعضای باند بوده و حسابش رو میرسید...اولین کاری که بعد از بهتر شدن انجام داده بود، تماس با رئیس بزرگ بود...بماند که چقدر سر جین فریاد کشیده بود که وقتی خبر حمله بهشون رو شنیده، چقدر نگران شده و کلی دنبالشون گشته و بعدش ازش خواسته بود تا بیان عمارت خودش و جلوی چشمش باشن ولی طبق معمول، روحیه لجباز و مغرور جین، اجازه اینکار رو بهش نداد و با دستور رئیس، مخالفت کرد...بهش گفت که چه حدسایی میزنه و چه کسایی ممکنه پشت این حمله باشن...ازش خواست تظاهر کنه که همچنان نمیدونه جین و جیمین کجا هستن تا جین بتونه خائن یا خائنین رو پیدا کنه و پاکسازی انجام بده...رئیس هم قبول کرده بود و از جین خواست تا حسابی مراقب خودش باشه و اگه کمک لازم داشت، فقط یه تماس کوچیک باهاش داشته باشه و این اطمینان رو بهش داده بود که اگه خودش هم اطلاعاتی بدست آورد، فورا برای جین، ایمیلشون کنه....بعد از صحبت با رئیس، حسابی انرژی گرفته بود و سخت مشغول بررسی برای پیدا کردن خائن بود....باید چشماش رو از کاسه در میاورد، زبونش رو از حلقومش بیرون میکشید و دست و پاهاش رو قطع میکرد تا درس عبرتی بشه برای بقیه که دیگه جرعت نکنن به خونه ای که کوکی کوچولوش، توش با آرامش زندگی میکنه، حمله کنن....
با نشستن نامجون کنارش، نیم نگاهی بهش انداخت...
جین: اتفاقی افتاده نامجون شی؟؟!
دست جین رو گرفت و چیزی دورش انداخت...با برداشته شدن دست نامجون و دیدن دستبندی که درست از همون شبی که هیتش رو باهاش گذرونده بود به بعد، گم شده بود، رنگ از روش پرید....
جین: ا..این چیه؟؟!!
شونه ای بالا انداخت و ریلکس، به پشتی مبل، تکیه داد....
نامجون: امانتی ای که اون شب تو هتل جا گذاشته بودی...گفتم شاید برات با ارزش باشه، بهت پس دادمش....
براش با ارزش بود...خیلی..این دستبند، تنها یادگاری بود که از پدر و مادرش داشت و یادشه که ۵سال پیش که فهمید گم شده، چقدر بخاطرش گریه کرد....
جین: م..متشکرم...این، تنها یادگار خانوادمه...خیلی برام با ارزشه...
نامجون: میتونم یه چیزی بپرسم؟
سوالی نگاهش کرد...
نامجون: اون شب که تو هیت شده بودی، خوشبختانه یا متاسفانه، تحت تاثیر فرومون هات، منم رفتم تو رات و تا جایی که یادمه، ناتت کردم...جونگکوک، ثمره اون شبه؟!
با شنیدن سوال نامجون، چشماش رو محکم بست...هیچ وقت فکرش رو نمیکرد که یه روزی، با پدر بچش، رو یه مبل بشینه و مجبور باشه حقیقت رو بهش بگه...مثل اینکه چاره ای جز بیان حقیقت نداشت..نفس عمیقی کشید و با باز کردن چشماش، به چشمای کشیده آلفای روبه روش، خیره شد...
جین: تقریبا سه هفته از اون شب گذشته بود که فهمیدم باردارم...اون موقع ها تازه موقعیتم تو باند تثبیت شده بود و نمیتونستم به خطرش بندازم...اولش که فهمیدم، تا دو روز شوکه شده بودم..بعدش تصمیم گرفتم که سقطش کنم...تا آخرین مرحله سقط هم پیش رفتم ولی درست قبل از اینکه آمپول سقط رو بهم تزریق کنن، پیوند عمیقی رو بین خودم و توله ای که تو وجودم بود، احساس کردم و دیگه نتونستم ازش بگذرم...بارداری خیلی سختی داشتم...امگاها، موقع بارداری نیاز دارن که رایحه آلفاشون دورشون باشه تا توله تو شکمشون، بی قراری نکنه...نداشتن رایحت باعث شده بود تا جونگکوکی حسابی بی قرار پدرش بشه و مدام، با تکون خوردن، نفس منو از درد قطع کنه...یادمه اون موقع ها، جیمین برای اینکه کمتر درد بکشم، کل خونه رو پر از عطر و بوی قهوه کرده بود...دردم کم شده بود ولی قطع نمیشد...مثل اینکه رایحه قهوه تو برای کوکی، خاص تر از قهوه های عادی بود... بالاخره با هر مکافاتی که بود، ۶ماه سپری شد و جونگکوک به دنیا اومد و شد دلیل نفس کشیدن و زنده موندن من...
با شنیدن حرفای جین، به فکر فرو رفت...حالا دلیل پیوند عمیقی که از روز اول با جونگکوک احساس میکرد رو متوجه شده بود...کوکی، توله خودش بود و طبیعی بود که انقدر جذبش بشه..بقول معروف، خون، خون رو میکشه...
نامجون: چرا...پیدام نکردی..فکر نمیکنم کار سختی برات بوده باشه...
با سوال نامجون، سرش رو پایین انداخت...
جین: ترسیدم...من نه اسمت رو میدونستم و نه اینکه چه شخصیتی داری ...دوتا احتمال همیشه مانع از تلاش برای پیدا کردنت میشد...یکی اینکه ممکنه جونگکوک رو بعنوان پسرت نپذیری و یا اینکه، بخوای از من جداش کنی...نمیتونستم رو احتمال دوم ریسک کنم و بیام سمتت..واسه همین تصمیم گرفتم که به پدر دوم کوکی هیچوقت فکر نکنم و هر وقت هم که ازم دربارت میپرسید، یجوری دست به سرش میکردم...من....
با باز شدن در و اومدن پسرا،  نتونست حرفی که میخواست رو بزنه....
کوکی: جونی هیووونگ...
دستاش رو برای کوکی باز کرد و محکم بغلش کرد...
کوکی: نِدا کن ته ته هیوند چی خَلیده بَلام...
عروسک آیرون من تو دستش رو بالا گرفت تا نامجون ببینه...
نامجون: وااو....چقدر خفنه...درست مثل خودت...
کوکی: من خَپَنَم؟؟؟....مِثِ آپا جینی؟!
لبخندی رو لبش نشست و لپ راستش رو بوسید...
نامجون: خیلی خفنی...
سرش رو پایین برد و به آرومی تو گوشش گفت...
نامجون: حتی بیشتر از آپا جین...
باشنیدن حرف نامجون، چشماش برق زد...هیجان زده از بغلش بیرون اومد و گفت...
کوکی: هولااااا...من بِلَم باژی کنم....
با رفتن کوکی، توجه نامجین به تهیونگ و جیمین جلب شد...برای اولین بار، بدون کوچکترین حرفی، داشتن کمک هم میکردن تا وسایلی که خریده بودن رو جابه جا کنن...نگاه متعجب دو مرد، بهم افتاد...
جین: آفتاب از غرب دراومده این دوتا انقدر آروم شدن؟؟!!
نامجون: نمیدونم والا...جیمینا؟!...تهیونگ؟!...همه چی روبه راهه؟؟!!
با سوال نامجون، دست از کار کشیدن و نگاه مضطربی بهم انداختن...
جیمین: آ..آره هیونگ نیم...
تهیونگ: خ..خیالت راحت هیونگ...جیمین شی..یک لحظه میای تو اتاق ما؟!
جیمین: آره..بریم..
با غیب شدن جفتشون در کمتر از دو ثانیه، نگاهی به نامجون انداخت...
جین: یه اتفاقی افتاده وگرنه طبیعی نیست که این دوتا انقدر آروم برخورد کنن...
نامجون: نمیدونم..تا خودشون نگن که ما نمیفهمیم...
با فکری که به ذهن جین رسید، از رو مبل بلند شد...
جین: الان از زیر زبون جونگکوک میکشم بیرون...
باحرف جین، کنجکاو از رو مبل بلند شد و همراه جین رفت تا ببینه چجوری میخواد از زیر زبون بچشون حرف بکشه و حقیقت چیه....

𝑼𝒑𝒔𝒊𝒅𝒆 𝒅𝒐𝒘𝒏 𝑶𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆Where stories live. Discover now