P⁷

560 100 15
                                    

همراه نامجون به طرف اتاق خودشون رفتن...کوکی کوچولو، سخت مشغول بازی با عروسک جدیدش بود...
جین: جونگکوکا؟؟!
با صدای جین، دست از بازی برداشت...از رو زمین بلند شد و به سمتش رفت...
کوکی: شیشُده آپا؟؟!!...کوکی کالی دالی؟؟!!
رو تخت نشست و با بغل کردن پسرش، روی رون راستش، نشوندش....
جین: برای آپا، امروز که رفته بودین خرید با مینی هیونگ و ته ته هیونگ رو تعریف میکنی؟؟!!
کوکی: خب...لاستش...
چشماش رو سمت دیگه ای خیره شدن و مردد موند...با نشستن نامجون کنارش، نگاهی بهش انداخت...
نامجون: پسرای خفن، همیشه باید حرف راست بزنن...فقط آدم بدا هستن که دروغ میگن...
کوکی: یعنی مینی هیوند و ته ته هیوند آدم بدین؟؟!!....اونا دُفتن بهم که دَلباله املوز به آپا دولوخ بگم....
باحرف کوکی، اخمی بین ابروهاشون نشست...
جین: نباید به حرف اون دوتا گوش کنی...تو پسر خوبه آپایی...همیشه باید راستش رو بگی....اگه برامون تعریف کنی که چه اتفاقی افتاده، نامجون هیونگ هم قول میده برات یه عالمه ازون شیرموز خوشمزه هاش درست کنه...
اگه جین سرش رو میچرخوند، با قیافه پوکر شده نامجون مواجه میشد که چشماش" به من چه که از من مایه میذاری" خاصی رو فریاد میزدن...
کوکی: خیلی خب...میدَم....

(فلش بک _ چندساعت قبل)

تهیونگ: همش تقصیر توعه که مجبور شدیم این همه راه بکوبیم بیایم تا اینجا که خرید کنیم...سگ رو بزنی تو این گرما، از خونش بیرون نمیاد...
چشم غره ای به آلفای کنارش که غرغر کنان، مشغول رانندگی بود رفت...
جیمین: دهنت رو میبندی یا برات بدوزمش؟!!....نه عاشق چشم ابروتم که باهات همراه شدم نه عاشق صدات که از وقتی راه افتادیم تا حالا داری غر میزنی...پس یه لطفی کن و قبل از اینکه با خنجر خوشگلم، تارهای صوتیت رو نبردیم، داوطلبانه خفه شو...
پشت چشمی برای جیمین رفت و سکوت کرد...دقیقا نمیفهمید که آلفای زبون نفهمش، جذب چیه این امگای وحشی شده...نه اخلاق خوبی داره نه ادب درست و حسابی...فقط یه صورت جذاب و یه بدن سکسی داره....سری از تاسف برای آلفاش که انقدر ظاهرپرسته تکون داد و پاش رو روی گاز فشار داد تا زودتر به مقصد برسن...با رسیدن به هایپرمارکت، ماشین رو پارک کرد و سه تایی پیاده شدن...به سمت جونگکوک و جیمین رفت و بعد از بغل کردن کوکی، گفت...
تهیونگ: کوکی رو بسپار به من....دستای ظریف امگاییت تحمل وزنش رو ندارن....
قبل از اینکه فرصت واکنشی بهش بده، دوتا پا داشت، دوتا هم قرض گرفت و به سرعت ازش دور شد...
جیمین: یاااااا کیم تهیونگ....اگه جرعت داری وایستا تا حالیت کنم دستای کی ظریفه....مرتیکه چلغوزه عوضی...
همونطور که زیرلب، فحش بارونش میکرد، دنبالشون رفت....
با ورود به هایپر و برداشتن سبد بزرگی برای خرید، کوکی رو داخلش نشوندن و به راه افتادن...لیست نوشته شده رو از تو جیب شلوارش درآورد و نگاهی بهش انداخت...
جیمین: احساس میکنم جین هیونگ مایحتاج یک سال رو نوشته تا بخریم...چخبره آخه؟؟!!
نگاهی به لیست بلند بالای تو دست جیمین انداخت...
تهیونگ: پوووووف....اینجور که معلومه، یه دو ساعتی باید معطل پیدا کردن اینا بشیم...بهتره بریم زودتر....
نیم ساعتی میشد که تو سکوت، مشغول برداشتن وسایل بودن و هر از گاهی، به سوالایی که ذهن کوچولوی جونگکوک رو مشغول میکرد، جواب میدادن...
جیمین: کوکو....بیا بغل هیونگ...وسایل تو سبد دارن زیاد میشن دیگه جا نداره تو بشینی...
دستاش رو به طرف جیمین دراز کرد و بعد از بغل شدنش، پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد...
تهیونگ: بدش به من ..برای تو...
جیمین: حرفت رو کامل کن تا همینجا چالت کنم...
با شنیدن لحن عصبانی جیمین، بیخیال اذیت کردنش شد و با چسبیدن دسته ی سبد، به راهش ادامه داد...
هنوز قدم از قدم برنداشته بودن که صدای انفجار مهیبی تو سالن پیچید و موجش اونقدر زیاد بود که زمین رو به لرزه درآورد...
تهیونگ: صدای چی بود؟؟!!
جیمین: هرچی که بود باید زودتر ازینجا بریم....احساس خوبی ندارم...
سری برای جیمین تکون داد...بیخیال خریدها شدن و به سرعت از هایپر بیرون اومدن...به محض خروج از فروشگاه، دود غلیظی تو آسمون پیچید و به سرفه انداختشون...
جیمین: اهم اهم....بهتره...بریم...سمت...ماشین....
تهیونگ: جیمینا مرااااقب باااااش....
با فریاد تهیونگ، به سمت مخالف چرخید که صدای شلیک گلوله، تو محوطه بلند شد....بهت زده نگاهش رو به فرد روبه روش داد..
جیمین: ت..تهیونگ...
دستش رو روی زخم کتفش گذاشت....
تهیونگ: اینجا نایست....بدو سمت ماشین...نباید اتفاقی برای کوک بیوفته...
جونگکوکی که از گریه ناشی از ترس، کبود شده بود رو محکمتر چسبید و به طرف ماشین دویدن....با کلی زحمت و فرار از تیرهایی که پشت هم بهشون شلیک میشد، خودشون رو به ماشین رسوندن و سوار شدن....به محض روشن کردن ماشین، پاش رو تا آخر روی پدال گاز فشرد و به سرعت از اونجا دور شدن...
جیمین: زخمت داره خونریزی میکنه...باید ببرمت بیمارستان...
تهیونگ: نه...بیمارستان...خطرناکه...برو..پیش..یونگی هیونگ...
جیمین: آدرسش رو بلد نیستم...
به سختی دستش رو دراز کرد و آدرس رو وارد GPS ماشین کرد....

𝑼𝒑𝒔𝒊𝒅𝒆 𝒅𝒐𝒘𝒏 𝑶𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆Where stories live. Discover now