P⁹

517 89 12
                                    

چند روزی میشد که درست و حسابی، جین و جیمین رو ندیده بودن..دو امگا، صبح زود از خونه بیرون میرفتن و آخرشب برمیگشتن...یکبار هم که نامجون درباره کاری که دارن میکنن ازشون سوال کرد، با گفتن "برای خودت بهتره تو کارای ما دخالت نکنی"، جوابش رو داده بودن....
رو زمین، کنار جونگکوک نشسته بود و مشغول بازی با لوگوهایی بود که کوکی ازشون برای خونه سازی استفاده میکرد...فکرش شدیدا درگیر جین بود..دوست نداشت اتفاقی براش بیوفته...هم آلفاش جذب امگای هلویی جین شده بود و هم خودش، ازش خوشش میومد...تصمیم داشت بعد از تموم شد این ماجراها، اگه جون سالم به در بردن، از جین بخواد که جفتش بشه و او رو مارک کنه...
کوکی: ددی اینجا لو ببین...
با صدای کوکی، دست از فکر کردن برداشت..نگاهی به پسر کوچولوش و سازه جلو پاش انداخت...
نامجون: وااااو.....چقدر قشنگه...چی ساختی پسرم؟؟!!
کوکی: یه خونه ساختم...دوتا خونه توش داره....
متوجه شد که منظور جونگکوک از این حرف یعنی یه خونه دو طبقه ساخته....
نامجون: برای کیا درستش کردی؟؟!!
کوکی: یکیش بلای جینی آپا و من و تو.....یکیش هم بلای ته ته هیوند و مینی هیوند...
نامجون: بعد چرا برای ته ته و جیمینی، خونه های جدا نساختی؟؟!
به نامجون خیره شد و کمی فکر کرد...
کوکی: مینی هیوند باید با ته ته هیوند ژندگی کنه....کوکی میدونه ته ته هیوندی، مینی لو دوست داله....
متعجب به بچه 4سالش نگاه کرد....یعنی انقدر تهیونگ جلوی کوک ضایع رفتار میکنه که کوکی فهمیده؟؟!!
نامجون: تو از کجا میدونی بیبی؟؟!!
همونطور که با بقیه لوگوها، مشغول ساخت چیزی شد، گفت...
کوکی: کوکی بَللِسی کَلده...ته ته هیوندی همش دلش میخواد به مینی هیوند بچسبه....مینی هیوند هم همش لپاش قِلمز میشه....
دهنش از میزان هوشی که این بچه داشت، باز مونده بود...
نامجون: میدونی که این موضوع که ته ته، مینی رو دوست داره رو باید مثل یه راز پیش خودت نگه داری...
کوکی: لاز چیه ددی؟؟!!
دلش بخاطر لحن سوال کردن و کلمه ای که اشتباه تلفظ کرده بود، ضعف کرد....لپ چپ پسر رو محکم بوسید و گفت...
نامجون: بذار با یه مثال بهت بگم....الان من به کوکی میگم که ددی عاشق شیرموزه...
کوکی: منم خعلی شیل موز دوست دالم...
نامجون: میدونم پسرم.....وقتی ددی به کوکی میگه که این موضوع که ددی عاشق شیرموزه باید یه راز بمونه یعنی کوکی نباید به هیچکس بگه...راز همیشه بین دونفره...
کوکی: آپا جینی ندونه؟؟!!
نامجون: آپا جینی هم نباید بدونه...چون یه راز بین من و توعه...
نگاهی به قیافه گیج شدش انداخت.....زیرلب گفت...
نامجون: نباید مثال میزدم....مخ بچم پوکید مثل اینکه....CPU سوزوند....
با باز شدن در خونه و اومدن تهیونگ، بیخیال کوکی شد و به سمتش رفت تا وسایلی که خریده بود رو ازش بگیره...
نامجون: خسته نباشید تهیونگا...بدش به من...
تهیونگ: اوه مرسی هیونگ...نیاز نیست خودم میارم....تو فقط جابه جاشون کن....
نامجون: چخبر از سرکارت؟؟!!!
تهیونگ: هوووف...به بدبختی تونستم رئیسم رو راضی کنم که بذاره یه مدت دورکاری کنم.....تو چکار کردی کافه رو؟؟!!
نامجون: منم سپردمش به سوبین...مثل اینکه دوست پسرشم برده دم دستش که تنها نباشه....
نگاه متعجبی بهش انداخت...
تهیونگ: بهش نمیخورد دوست پسر داشته باشه...
نامجون: ولی داره...پسر خوبیه..من یکبار دیدمش..اسم یونجونه و مثل خودش، بتاست..
سری تکون داد و از آشپزخونه بیرون اومد...
تهیونگ: راستی خبری از اون دوتا نیست؟؟!!
نامجون: هیچی....صبح فکر کنم ساعت 6 اینا بود رفتن....
تهیونگ: من واقعا نگرانم هیونگ...میترسم اتفاق بدی بیوفته....
نامجون: کاری از دستمون بر نمیاد تهیونگا...این یه مشکله که بین خودشونه و خودشون هم باید حلش کنن...
تهیونگ: میدونم ولی بازم نمیتونم حس دلشوره ای که دارم رو نادیده بگیرم...
کنار جونگکوک نشست..
تهیونگ: عشق هیونگ داره چکار میکنه؟؟!!
لبخند کیوتی بهش زد و گفت...
کوکی: دالم بلای مولچه ها خونه دُلُست میکنم....
تهیونگ: واااو...خوش به حال مورچه ها که یه دوست خوب مثل تو دارن...
کوکی: بیا بازی کنیم هیوندی...
تهیونگ: مگه نگفتی داری برای مورچه ها خونه درست میکنی؟؟!!
سری تکون داد...از جاش بلند شد و رو پاهای تهیونگ نشست...
کوکی: دُفتم ولی خسته شدم....یکم باهام بازی کن بعد میشینم بلاشون دُلُست میکنم...
دستی به سرش کشید و موهای نرمش رو نوازش کرد...
تهیونگ: چه بازی ای دوست داری بکنیم؟؟!!
کمی فکر کرد...
کوکی: علوسی بازی....
تهیونگ: هاااان؟؟؟؟!؟!!!!
کوکی: علوسی بازی دیده...بذال یادت بدم.....من علوس میشم تو بشو داماد...بعد باهم ازدباج میکنیم...ددی نامجون هم بلامون کلی خولاکی بیاله با شیل موز....
با شنیدن حرف جونگکوک، قهقه اش به هوا رفت...
تهیونگ: آخه کلوچه هیونگ...تو مگه دختری که عروس بشی...تو بزرگ شدی هم باید داماد بشی...
کوکی: نههههه...کوکی دوست داله علوس بشه...لباس سفید خوشِل بپوشه..تو داماد شو...
ابرویی بالا انداخت...
تهیونگ: یعنی میگی من داماد تو بشم؟؟!!
کوکی: آله...کوکی که بُزُلگ شد، تو داماد بشو..من علوس....
دیگه نتونست این میزان از قند بودن جونگکوک رو تحمل کنه...رو زمین خوابوندش و با بوس و قلقلک، بهش حمله کرد...
کوکی: نههههه...ددی کممممک.....هیوندی نکن...کوکی جیشش میلیزه....
تهیونگ: چطور خودمو کنترل کنم وقتی انقدر شیرینی....مووووووچ
بوس محکمی از لپش گرفت....
نامجون: کبود کردی بچمو کیم تهیونگ...ولش کن....
به سمت دو پسر اومد و با کنار زدن تهیونگ، جونگکوک رو بغل کرد...
کوکی: ملسی ددی...تو فِلِشته نجات منی....جیش کوکی داشت میلیخت...
لبخندی رو لبش نشست...
نامجون: بیا ببرمت دستشویی پسرم...
بچه به بغل به سمت تهیونگ چرخید که کف خونه دراز کشیده بود...
نامجون: تا من جونگکوک رو میبرم دستشویی، توهم لباس عوض کن بیام شام بخوریم...
تهیونگ: باشه هیونگ...
__________________________

𝑼𝒑𝒔𝒊𝒅𝒆 𝒅𝒐𝒘𝒏 𝑶𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆Where stories live. Discover now