"هی پسر فکر کنم کلوچه های یه مشتری دیگه رو اشتباهی بهت دادم..."
داشتم از مغازه بیرون میرفتم و یکی از کلوچه ها توی دهنم بود که صاحب مغازه داد زد.کلوچه ای که توی دهنم بود از تمام کلوچه های تلخی که همیشه میخریدم بهتر بود، اصلا تعجب کردم که با توجه به طعم تلخش چرا همیشه از اون کلوچه ها میخریدم. لبخندی زدم:"اگه هزینش بیشتره من میتونم پرداخت کنم."
"موضوع این نیست پسر جون. اون کلوچه هایی که توی دستته سفارشی ان و من کلوچه های تو و اون مشتری رو جابه جا تحویل دادم و همین الان باید بهش زنگ بزنم." صاحب مغازه گفت و جلو اومد تا کیسه کلوچه رو ازم بگیره اما من بدجوری عاشق اون کلوچه ها شده بودم. من پول اون کلوچه ها رو داده بودم پس اشکالی نداشت...
طی یه تصمیم یهویی با اون کلوچه ها فرار کردم. اونقدر سریع که صاحب مغازه حتی فرصت نکرد دنبالم بیاد. کارای بد زیاد میکردم اما این اولین باری بود که دزدی میکردم.
جوری میدویدم که انگار دارم از خودم فرار میکنم.اونقدر دویدم که بلخره به کوچه که بن بست رسیدم و متوقف شدم و تازه فهمیدم پاهام چقدر درد میکنن:" آفرین ته پس کلوچه دزدی هم میکنی...لعنتی این یه اشتباهه."
به خودم قول دادم که بقیه پول رو بدم پس به دیوار اون کوچه تنگ تکیه زدم و مشغول خوردن کلوچه ها شدم.
هنوز دو ساعت تا قرار چندش بعدی وقت داشتم پس اون کلوچه های خوشمزه که از یک اشتباه نصیبم شده بود رو شمرده شمرده خوردم.
اون کلوچه ها طعم خاصی داشت. من از تغییر عادت هام نفرت داشتم اما این کلوچه ها انگار من رو طلسم کرده بودن. انگار از مواد جادویی برای پخت اونا استفاده شده بود. شاید ادامه دادن عادت ها خیلی هم خوب نبود فقط باید یه روش دیگه رو امتحان کرد.
با نگاه کردن به ساعت برق تندی از بدنم گذشت. هنوز صدای رئیس توی گوشم زنگ میخورد:"نفله ی احمق اگه بخاطر چهره زیبا و دخترانت نبود بخاطر شکایت مشتری ها از مهارت کمت تا حالا اخراج شده بودی اما این مشتری آخریت خیلی خاص و پولداره اگه نتونی اونو راضی کنی این دفعه اخراجی."
لرزی از تنم گزشت و سریع به سمت خونه مشتری رفتم اما توی راه سرگیجه بدی گرفتم و هی حالم بد میشد. گوشه ای پیدا کردم و شروع به استفراغ کردم.
"نه ته الان وقت جا زدن نیست." با این فکر بدون توجه به حال بدی که داشتم شروع به راه رفتن کردم. مگه چی توی اون کلوچه بود؟این همون نتایج اعمال زشته که درموردش حرف میزنن؟
دیدم تار بود اما وقتی آخر شماره پلاک ویلای مقابلم رو دیدم که یک بود به سمتش رفتم و در زدم. اینجا حتما همون جا بود.
وقتی در باز شد کسی رو ندیدم اما:"ببخشید. من این پایینم."
به پایین در نگاه کردم و با دیدن مردی که روی ویلچر نشسته بود و چشماش بسته بود خشکم زد:"اینجا منزل مورگانه؟"پسر ناتوان که همسن خودم به نظر میرسید سری تکان داد و درو برام باز کرد.