از زبان جونگکوک:
صبح که از خواب بیدار شدم مثل همیشه شه همسرم کنارم نبود آهی کشیدم و روی تخت نشستم.
از وقتی پانسمان چشمام رو باز کرده بودم چشمام به هر چیزی حساس بود پس چند دقیقه روی تخت موندم تا چشمام به نور عادت کنه.
بعد از چند دقیقه خودم رو روی ویلچر گزاشتم و بعد از خوردن صبحانه به تقویم روزانه که روی میز اتاق بود سر زدم.امروز وقت مشاوره داشتم پس به دوستم جمین زنگ زدم تا بیاد دنبالم و بعد مشغول ورزش پاهام شدم.
بعد از چند ساعت جمین رسید و با غر غر مشغول رانندگی شد:"پس کی قراره برای خودت خدمت کار استخدام کنی؟ منم کلی کار دارم رفیق."
نمیدونستم چرا از وقتی اینجوری شدم همه رفتارشون تغییر کرده بود. همسرم دیگه بهم توجه نمیکرد و دوستام ازم خسته شده بودن. این واقعا همون جمینی بود که از دوران دبیرستان تا حالا کنارم بود؟
سرمو پایین انداختم و حس میکردم مزاحم و سربار همه هستم:"واقعا ازت متاسفم. توکه شرایط منو میدونی. واقعا دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم."
بعد اون دیگه حرفی زده نشد و با رسیدن به مطب دکتر جمین منو گوشه ای رها کرد و مشغول صحبت با منشی شد. اما یه چیزی عجیب بود. با هر بار شنیدن صدای منشی دکتر لرزی از تنم میگزشت. انگار جایی اون صدا رو شنیده بودم اما چهره زیبا و متشخص اون مرد اصلا برام آشنا نبود.
تا وقتی نوبتم بشه به چهره اون منشی خیره شده بودم. اون گاهی بهم نگاه میکرد و بهم لبخند میزد برخلاف چهره سرد و جدی که نسبت به دیگران میگرفت. یعنی فقط دلش برام میسوزه؟
وقتی نوبتم شد و جمین منو داخل برد هنوزم داشتم به اون مرد منشی فکر میکردم که دکتر به حرف اومد:"چیزی ذهنتون رو مشغول کرده؟"
سری تکون دادم و ذهنم رو متمرکز کردم. که دکتر دوباره به حرف اومد:"اوضاع پاهاتون چطوره؟"
"از وقتی تصادف کردم دکتر های زیادی رفتم ولی همه اونا با بی رحمی بهم میگن دیگه هیچ وقت نمیتونم راه برم همسرم هم حرف اونا رو باور کرده و معتقده دیگه نباید دکتر برم." جواب دادم.
دکتر آهی کشید و نگاه ترحم آمیزی بهم انداخت:"از آخرین باری که دیدمتون خیلی افسرده شدین. روابطتان با همسرتون به کجا کشیده؟"
چشمام رو به هم فشردم و همینطور که چشمام بسته بود به حرف اومدم:"بهتون گفته بودم از وقتی تصادف کردم رفتارش تغییر کرده. اما تازگی علکی خوشحاله، با یکی پشت تلفن حرف های عاشقانه میزنه و بوهای غریبه رو میتونم ازش حس کنم. اون حق داره مگه نه؟ من فقط سربارش شدم. حتی اگه بخواد ازم..."
دیگه نتونستم اشک هام رو کنترل کنم و صدام شکست."اگه بخواد ازم جدا بشه بهش حق میدم..." دکتر اجازه نداد ادامه بدم و جعبه دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت. بعد از پاک کردن اشک هام دکتر دوباره آهی کشید و مشغول یاداشت شد.
"خب... هنوزم از لمس افراد غریبه میترسید؟" سوال دکتر رو با تکون دادن سرم تایید کردم.
"از وقتی اون مرد وارد خونم شد و اون بلا رو سرم آورد دیگه نتونستم به غریبه ها اعتماد کنم. همش با خودم فکر میکنم همه مثل اون منحرفن. اون اولین باری بود که با یه مرد اونکارو میکردم." همونطور که پوست دستم رو میکندم تعریف کردم.
دکتر بعد از نصیحت کردنم که هیچی ازش نفهمیدم نسخه دارو ها رو دستم داد و منو بیرون برد اما درکمال تعجب جمین بیرون منتظرم نبود.
" اوه ببخشید دکتر. همراه این آقا کار ضروری براشون پیش اومد و ازم خواستن من تا خونه همراهشون کنم. باید یه مرخصی کوتاه بگیرم." اون صدا که خیلی برام آزار دهنده بود گفت ولی با دیدن اون منشی زیبا دلم نرم تر شد.
قبل از اینکه دکتر جوابی بده گفتم:"نیازی نیست زحمت بکشید. اگه یه آژانس بگیرید خودم..."
دکتر وسط حرفم پرید و اضافه کرد:"ازت ممنون میشم اگه زحمتش رو بکشی تهیونگ..."
دکتر حرفش رو زد و بعد خداحافظی به اتاقش رفت. کسی که تهیونگ خطاب شده بود ویلچر رو به سمت خروجی هل داد.
"ای دکتر عوضی توکه میدونستی من به غریبه ها حساسم."با خودم گفتم و سعی کردم به شخصی که منو به سمت ماشینش میبرد اعتماد کنم.
روبه روم وایساد، به سمتم خم شد و ازم خواست دستم رو روی شونش بزارم. مردد نگاهش کردم اما تسلیم نگاه جدی و سردش شدم.
دستم رو روی شونش گزاشتم و این اولین لمسم بعد از اون اتفاق بود.محکم چشمام رو بستم و اون با گزاشتن دستش پشت کمرم محکم منو به خودش چسبوند.
من میلرزیدم و از ترس افتادن دستام رو دور گرنش حلقه کرده بودم اما اون بدون هیچ حرکتی فقط بغلم کرده بود. بعد از چند ثانیه نالیدم:" داری چیکار میکنی؟"
اون که انگار به خودش اومده بود منو روی صندلی جلو گزاشت و کمربندم رو بست. ویلچرم رو صندق عقب گزاشت و ساکت مشغول رانندگی شد.
"نمیخوای آدرس خونم رو بدونی؟" گفتم و اون هل شد.
End...