او زیبا بود
شاید این جمله توصیف درستی از پسر مقابلش نباشد ولی اون پسر واقعا زیبایی اش خیره کننده بود
درسته همه چیز طوری که میخواست پیش نرفته بود ولی پشت شعار همیشگیاش پناه گرفت
-قراره به زودی همه چیز روبه راه بشه!
پسر کوچیکتر بعد از شنیدن این جمله لبخند مهربونی زد و سری به معنی تایید تکان داد
-درسته هیونگ،ممنونم که کنارمون هستی چون اگه...
با اومدنِ مینسوک به داخل اتاق پسر کوچیکتر ساکت شد و ادامه جملهاش رو به زبان نیاورد
مینسوک در حالی که لبخند زیبایی بر لب داشت ویلچرش رو به سوی برادراش کشید و با ذوق فراوانی شروع به حرف زدن کرد
-تهیونگ هیونگ امروز جلسه فیزیوتراپی داشتیم درسته؟
پسر بزرگتر جلوی برادرش با یک پا بر روی زانو نشست تا با او هم قد شود
با دست موهای پسر رو به هم ریخت و بوسه ای بر روی موهایش که بوی شامپو میدادند نشاند
-درسته عزیزم براش اماده ای؟
مینسوک اینبار درحالی که به برادر دیگرش جونگکوک خیره بود زیر لب گفت
-جونگکوک چطور؟ اونم باهامون قراره بیاد؟
پسر کام عمیقی از سیگاری که به تازگی روشنش کرده بود گرفت و با سر انگشتاش توی جاسیگاریه رو میز لهش کرد و به سمت برادر کوچیکش برگشت
-نکنه علاقه داری بدون من بری؟
مینسوک با بانمک ترین حالت ممکن سرش رو به طرف تکون داد و حرف جونگکوک رو رد کرد
اون پسر باعث شده بود جونگکوک برای اولین بار به یکی جز گربه های سرکوچه لقب کیوت رو بده
**
بعداز شنیدن این جمله از زبون فیزیوتراپیست(این ماه پیشرفت خوبی داشتیم) و تشکر از او، مینسوک رو به خونه رسونده بودن تا جیون نگران نشه و اون دو، الان تو ماشین تنها شده بودن و اهنگ بیکلامی که گوش هاشون رو نوازش میکرد سکوت ماشین رو میشکست
مینسوک تنها برادر تهیونگ و جونگکوک بود برای همین همهی محبت و علاقهی خود را صرف اون میکردند
محبتی که هرگز نصیب هیچکدام از انها نشد
انها نمیتونستند وقتی در اینده با زن های زیبایی ازدواج کردند و بچه دار شدند، درمورد خاطرات کودیکشون به بچه هاشون تعریف کنند
کدوم پدری میتواند مرگ مادرش رو که جلوی چشم هاش اتفاق افتاد به بچش تعریف کنه؟
یا کدوم پدر احمقی میتونست دربارهی رابطهی مادرش با یه مرد دیگه با بچش حرف بزنه؟
ولی اون دو قرار بود خاطره های زیبایی رو برای همسر و فرزندان خود بسازند نه؟!
چطور میتونی وقتی عشقی دریافت نکردی به یکی دیگه عشق بورزی؟
او همیشه این ترس رو تو دلش داشت که روزی اگه ازدواج کرد و بچه دار شد از اون بچه متنفر بشه و تبدیل به پدری مثل پدر خودش شه.
نگاه کوتاهی به پسر کوچیکتر که پنجره سمت خودش رو پایین داده بود و سیگاری روشن کرده بود انداخت
با وجود بدبختی دیگه ای به نام(آسم) هرگز سمت سیگار نرفته بود ووقتی میدید که برادر کوچیکش طوری با سیگار عشقبازی میکنه که انگار زندگیش به اون وصله باعث کلافگیش میشد
-هیونگ به نظرت پدر کدوممون رو بیشتر دوست داشت؟
با شندین سوال مسخرهی پسر از افکارش بیرون کشیده شد
-پدر به جز خودش هیچکس رو دوست نداشت!
پسر کوچیکتر این رو میدونست ولی شنیدنش از زبونِ تهیونگ قلبش رو فشرد
-ولی من رو دوست داشت.
تهیونگ فقط به تکون دادن سری بسنده کرد و ماشین رو نزدیکِ کافهی موردعلاقش که حداقل روزی یکبار به انجا سر میزد پارک کرد
-قهوه دوست داری؟
عجیب نبود که درمورد علایق پسر کوچیکتر خبری نداشت چون میشه گفت اولین باری بود که بدون مینسوک داخل یک ماشین نشسته بودند
انگار تنها راه ارتباطیه اون دو پسر فقط برادر کوچیکترشون بود
ولی بی توجه به سوال تهیونگ دوباره جملهاش رو تکرار کرد
-پدر من رو دوست داشت
تهیونگ هیچ نظری درمورد اینکه هدفِ پسر کوچیکتر از این حرف احمقانه چیه نداشت پس کلافه دستی توی موهاش کشید
-باشه؛ قهوه دوست داری؟
-اره بدون شکر و خامه!
جونگکوک از قهوه متنفر بود به ویژه وقتی که شیرین نباشه ولی انگار اون لحظه حتی با خودش لج کرده بود
پسر بزرگتر بی حرف از ماشین دور شد و به سمت کافه رفت
اطلاعی نداشت چرا به جای اینکه هردوتاشون برن کافه و اونجا هرچی خواستن بخورن تهیونگ پیاده شده بود تا قهوه بگیره و دوباره برگرده ماشین ولی تصمیمی به پرسیدن سوال هم نداشت پس خیره به بیرون منتظر برگشتن پسر بزرگتر شد
بعداز دقایقی که به کندی سپری شدن تهیونگ با دوتا قهوه داخل ماشین نشست و بعد از دادنِ یکی از قهوه هارو که تلخ بود به دست جونگکوک شروع به خوردن قهوهاش کرد
بعداز مزه کردن قهوهی شیرینش لبخندی مهمان لب هاش شد و چشم هاش رو بست
-هیونگ پدر من رو دوست نداشت؟
با شنیدن صدای دوبارهی پسر از خلسه شیرینش بیرون اومد و نگاهش رو به چشم های پسر کوچیکتر داد
چشم هایی که اشکی نبودن ولی غم رو فریاد میزدند
چشم هایی که ملتمسانه به لب های تهیونگ خیره بودند تا جملهی متفاوتی از بینشون خارج بشه و بهش بگه که پدرش اون رو دوست داشت
حتی اگه اون جمله دروغ هم بود جونگکوک میخواست بشنوه ولی..
-جونگکوک گول زدن خودتو تموم کن پدر هیچکدوممون رو دوست نداشت
-میشه بهم درموردش بگی تهیونگ؟
با بغضی که گلوش رو چنگ زده بود منتظر جواب پسربزرگتر موند
-چی میخوای بشنوی؟
-همه چیز رو درمورد پدر
تهیونگ کلافه از این رفتار های پسر به مزه کردن قهوه اش ادامه داد ولی جونگکوک هنوز با چشم های منتظر به اون خیره شده بود
-قهوهات داره سرد میشه!
-میخوام درمورد پدرم بشنوم.
پسر کوچیکتر لجبازانه لب زد و منتظر به تهیونگ چشم دوخت
-پدرمون چیز جالبی برای تعریف نداشت
جونگکوک که هجوم اشک هارو به چشماش احساس میکرد لبخند تلخی زد
-هیونگ من هیچوقت نتونستم باهاش وقت بگذرونم ولی تو تا قبل از مرگش پیشش بودی و الان فقط ازت میخوام که باهام درموردش حرف بزنی
پسربزرگتر که تاحالا اون لحن رو از جونگکوک نشنیده بود سعی کرد تعجب خودش رو پنهان کنه
انتظار نداشت پسری که در ذهنش لقب (قوی) رو گرفته بود اونطور با التماس ازش درخواست کنه تا چند جمله درمورد پدرش بشنوه
درسته رابطه عمیقی با این پسر نداشت و تابه حال هیچکدومشون برای نزدیکیه بیشتر تلاش نکرده بودند ولی بغض کردن جونگکوک قلبش رو به درد اورد و وقتی متوجه شد اگه یکم دیگه سکوت کنه اون پسر قراره شروع کنه به اشک ریختن کنه..
ولی نمیدونست باید چه چیزی رو درمورد اون مرد به جونگکوک بگه و نیاز به کمی زمان داشت
عجیبه که برات سخت باشه چند جمله درمورد پدرت به زبون بیاری ولی تهیونگ الان هرچقدر تلاش میکرد نمیتونست جمله ای به زبون بیاره
لباش مانند ماهی بازو بسته میشد
جونگکوک ناامید درحالی که قطره اشک گوشه چشمش رو نامحسوس پاک کرد دستش رو به سمت دستگیره در برد تا از ماشین پیاده بشه ولی با جملهی تهیونگ متوقف شد
-اون اخلاق خوبی داشت و مهربون بود
به راحتی میتونست کاری کنه که حس خاص بودن داشته باشی و فکر کنی بهترین پدر توی جهان رو داری.
پسر کوچیکتر نمیدونست اشک هاش از کِی راه خودشون رو به بیرون پیدا کرده بودن و باعث خیسی گونه هاش شده بودند
-ولی هیچوقت نگرانی و توجهش رو نشون نمیداد و باعث میشد برای ذره ای محبت ازش گدایی کنی
تهیونگ متوجه بود که پسر کوچیکتر درحال بیصدا اشک ریختنه
نمیدونست چرا اون پسر انقدر شیفتهی مردی هست که بهش حس بی ارزش بودن رو میداد
پدر یک مکان امن بود، حتی اگه بهت حس ترس رو القا میکرد
و پدرش برای جونگکوک تبدیل به زخمی شده بود که دیگران میتونستند بعد از سال ها دوباره به خون ریزی بندازنش
با صدایی که از بغض میلرزید لب زد
-بازم بگو
اب دهنش رو با صدا قورت داد و ادامه داد:
-برات بستنی میخرید هیونگ؟
تهیونگ سعی کرد با نگاهش پسر کوچیکتر رو معذب نکنه ولی برای ثانیه ای حس کرد درحال مکالمه با یک پسربچهی هشت ساله هست
-اون فردی نبود که بخواد مراقبت کنه و با فکر به اینده، الانش رو از دست بده و همیشه کاری رو انجام میداد که در لحظه خوشحالش کنه
اگه روی مود خوبی بود و ازش درخواست بستنی میکردی حتی وسط زمستون و موقع باریدن برف هم باشه برات اون بستنی رو میخرید بدون اینکه نگران سرماخوردنت باشه.
تهیونگ همزمان که این جملات رو به زبون میاورد در این فکر بود که این طولانی ترین مکالمش با جونگکوکه و این باعث ایجاد لبخندی تلخ در گوشه لبش میشد
-هیونگ میشه یبار وسط زمستون وقتی که برف یا بارون میباره برام بستنی بخری؟
پسر بزرگتر انگشت شصتش رو به گونه جونگکوک کشید و اشک هایی که به خاطر حرف های خودش ریخته میشدن رو پاک کرد
-قول میدم برات وسط زمستون و وقتی که بارون یا برف میباره بستی میخرم
پسر کوچکتر فین فینی کرد و دوباره دست هاش رو روی چشماش کشید
-قولت یادم میمونه تهیونگ هیونگ.
YOU ARE READING
نسکافه؛vkook
Fanfictionوقتی هیچ عشقی از پدرت دریافت نکرده باشی چطور به یکی دیگه باید عشق بورزی؟ سوالی بود که در ذهن پسر بزرگتر روی تکرار بود و هیچ جوابی نداشت همیشه این ترس رو توی دلش داشت که وقتی یه روز بچه دار شد از اون بچه متنفر بشه و پدری مثل پدرِ خودش بشه!