2..

14 2 2
                                    

دو هفته ای از روزی که تهیونگ رو دیده بود میگذشت و با اینکه علتش رو نمیدونست دلش میخواست به زودی دوباره با اون مرد ملاقات کنه
گاهی اوقات بدون اینکه متوجهش بشه به هیونگش فکر میکرد و مدام سوالات جدیدی درمورد اون، ذهنش رو کنجکاو میکردند
بعد از اینکه تهیونگ اون رو به خونه رسوند و بعد از کمی اروم شدنش خودش رو به خاطر کار های خجالت اورش سرزنش میکرد
نباید پیش تهیونگ مانند بچه ها رفتار میکرد!
مطمعن بود که رومخ مرد رفته و فکر میکرد قراره در اینده به خاطر این کارهاش مورد تمسخر مرد قرار بگیره
البته اگه کمی بیشتر فکر میکرد متوجه میشد که اون همیشه ساید مهربون و ارومِ کیم تهیونگ رو دیده بود و به احتمال زیاد حتی مرد قرار نیست گریه کردنش رو به روش بیاره.
علاقه داشت بیشتر با هیونگش حرف بزنه و باهاش وقت بگذرونه
شاید تونستن روزی مانند دو برادر واقعی باشن
اون همیشه به تهیونگ حسودی میکرد که توجه پدرش رو داره ولی میدونست این کارش زیادی احمقانه است
چطور میشه از یکی انتظار داشته باشی که پسر واقعی و خونی خودش رو بیخیال بشه و از تو حمایت کنه؟!
ولی بازم این حجم از تنفری که جونهو از اون داشت عادی نبود
تهیونگ تاحالا پدر واقعیش رو ندیده بود چون یک ماه قبل از تولد تهیونگ، خودش رو با طناب از سقف خونه دار زده بود و بر اساس گفته های مادرش فهمیده بود، جونهو دکتری بوده که زایمان مادرش رو به عهده داشته و اونجا باهم اشنا شدن و مدتی بعد به همدیگه علاقه مند شدن و ازدواج کردن
به طوری که جونگکوک جونهو رو پدر واقعی خودش میدونست، البته قبل از ترک شدن توسط مادر جونگکوک!
شاید این دلیلی بود که جونهو از اون متنفر شد ولی جونگکوک که تقصیری نداشت
هیچوقت قرار نبود پدرش رو درک کنه
با بریده شدن دستش توسط شیشه های شکسته جام صورتش رو جمع کرد و هیسی از درد کشید
-جونگکوک اینطوری میخواستی جمع کنی شیشه هارو؟
میونگ با حرصی که ناشی از بی دقتی جونگکوک بود با صدای بلند گفت
با اینکه صدای دختر بلند بود ولی جونگکوک به خاطر صدای بلند موزیک واضح صداشو نشنید و با رها کردن شیشه های شکسته جام روی زمین، بلند شد
-خودت جمع کن این فاکینگ شیشه هارو باید دستمو پانسمان کنم
قبل از اینکه اونجارو ترک کنه میونگ بهش نزدیک شد و زیر گوشش لب زد
-اوپا میتونی بری من حواسم به اینجا هست و بهونه ای هم برای رئیس جور میکنم
فضای خفه کننده بار و صدای بلند موزیک باعث کلافگی بیشترش میشد
لبخندی از مهربونی دختر کوچیک زد و با برداشتن کتش از از بار خارج شد و هوای تمیز رو به ریه هاش کشید.
وقتی دید زخم دستش سطحیه و نیازی به پانسمان نداره ماشین رو بیخیال شد و تصمیم گرفت تا خونه پیاده روی کنه
همونطور که زیر لب اهنگ موردعلاقه‌اش رو میخوند کتش رو بدون پوشیدن روی شونه هاش انداخت
ایرپاد و گوشی رو از جیب شلوارش خارج کرد و بعد از پلی کردن موزیک رندومی از پلی لیستش چرخی به دور خودش زد و همراه با اون لب خوانی کرد
حس خوبی داشت و کل روز رو سعی داشت متوجه دلیل لبخند گشاد روی لبش بشه ولی انگار دلیلی وجود نداشت و فقط حالش خوب بود
هرموقع یاد قول بانمکی که از تهیونگ گرفته بود می افتاد حس میکرد که یکی داره قلبش رو قلقلک میده
درحالی که لبخندش بزرگتر میشد به لحن تهیونگ موقع دادن قول فکر میکرد ولی با قطع شدن موزیک متوجه تماس مینسوک شد
-جونگکوکی نمیخوای برگردی خونه؟ امروز قرار بود به خونه تهیونگ هیونگ برم ولی الان مسیج داد که از تو درخواست کنم منو به خونش ببری
سعی کرد سرعت گرفتن تپش های قلبش با شنیدن اسم هیونگش رو نادیده بگیره
صداش رو صاف کرد
-مینسوک من الان ماشین دردسترس ندارم چرا خودش نمیاد دنبالت؟
-نمیتونی هیچ جوره منو به خونش برسونی؟ لطفا جونگکوکی
مینسوک سوالش رو نادیده گرفته بود و این یعنی اطلاعی نداشت
-باشه عزیزم به جیون بگو امادت کنه نیم ساعت دیگه اونجام
بعد خداخافظی با مینسوک راه های رفته اش رو برگشت تا ماشینش رو از جلوی بار برداره
***
-خب مینسوک شی برای دیدن هیونگت هیجان داری؟
پسر کوچیکتر با شنیدن لحن شوخ طبع جونگکوک ابروهاشو با شیطنت بالا داد و گفت:
-من هر روز بیشتر از سه بار با تهیونگ هیونگ حرف میزنم و زود به زود میبینمش پس چیز جدیدی نیست ولی به نظر میرسه خودت بیشتر هیجان داری کوکی.
جونگکوک لبخندشو خورد و اب دهنشو با صدا قورت داد
حق با مینسوک بود.
بعداز دوهفته که لحن مهربون و پراز محبت تهیونگ رو خطاب به خودش شنیده بود اون رفتار های مسخره رو نشون داده بود
قرار بود تهیونگ رو دوباره ببینه و این ناخواسته باعث استرس و هیجانش شده بود و این حتی از دستای عرق کرده‌ش هم مشخص بود!
-البته منم از دیدن هیونگ خوشحال میشم ولی میدونی که فقط میام تورو برسونم بعدش باید برگردم سرکار.
امروز قرار نبود بره بار و توی دلش هزاران بار ارزو میکرد که تهیونگ بهانه هاش رو نادیده بگیره و بهش اصرار کنه تا جونگکوکم باهاشون وقت بگذرونه
مینسوک در جواب چشم غره ای به جونگکوک رفت و ساکت شد
بعد از 15 دقیقه رانندگی به خونه تهیونگ رسیدن و ماشین رو جلوی در متوقف کرد
اون قبلا هم چند باری به خاطر مینسوک به اونجا اومده بود ولی هرگز به داخل خونه پا نگذاشته بود
ویلچر رو از جعبه ماشین خارج کرد و جلوی ماشین روی زمین گذاشت و با بغل کردن مینسوک به صورت براید استایل اون رو روی ویلچر نشوند و قبل از اینکه در رو بزنه، در باز شد و تهیونگ با پیشبند اشپزخونه در چارچوب در ظاهر شد و چشم های جونگکوک با دیدن تهیونگ داخل اون پیشبند تا اخرین درجه گشاد شد!
-اگه علاقه ندارین غذای روی گاز خاکستر شه و گشنه بمونیم سریع تر بیاین داخل
بعد گفتن این جمله با عجله به داخل خونه برگشت
و جونگکوک با شنیدن صدای خنده های ریز مینسوک از شوک خارج شد و ویلچر رو به داخل هل داد و در رو بست
-پسرا بیاین اشپزخونه.
با شنیدن صدای بلند تهیونگ به سمت اشپزخونه رفتن
-هیونگ من فقط اومدم مینسوک رو برسونم و الان باید برگردم
تهیونگ بی توجه گوشی موبایلش که درحال زنگ زدن بود رو خاموش کرد و روی کانتر گذاشت
-ولی من به اندازه سه نفر غذا پختم و خواستم مینسوک رو بیاری تا خودتم اینجا بمونی..
جونگکوک ولی نمیتونست از روی بازو های و سینه لخت تهیونگ چشم برداره
محض رضای خدا اون مرد بالا تنش کامل لخت بود
فقط پیشبند اشپزخونه رو به تن داشت که باعث میشد بازو ها و ترقوه های تهیونگ به خوبی خودنمایی کنند
و اون پوست برنزه لعنتیش..
-جونگکوک حواست با منه؟
-اره هیونگ حواسم کاملا پیش توعه
پسر بدون فکر و با سرعت کلمه هارو پیش هم چیده بود
تهیونگ که به خوبی متوجه گونه های رنگ گرفته جونگکوک و خجالتش شده بود نیشخند محوی زد
-خوبه، باهامون میمونی دیگه؟
-اره کوکی پیشمون میمونه هیونگ
مینسوک قبل از جونگکوک به زبون اورد و پسر فقط سرش رو بالا پایین کرد تا موافقتش رو نشون بده
تهیونگ خوبه ای گفت و به سمت مینسوک خم شد و طبق عادتش بوسه ای روی موهای پسر نشوند و دوباره به سمت جونگکوک برگشت و به شوخی گفت
-هرموقع برگشتی پیشمون برو و از داخل فریزر گوشت هارو بیرون بیار
به حواس پرتی جونگکوک اشاره کرد و پسر کوچیکتر نفس عمیقی کشید و رفت تا گوشت هارو بیرون بیاره
-هیونگ کمک دیگه ای ازم برمیاد؟
***
اب داخل لیوان رو یک نفس سر کشید و به غرغر های تهیونگی که پایان نداشتن گوش سپرد
جونگکوک واقعا الان تو مرز گریه کردن بود
تهیونگ ازش کلی کار کشیده بود و بابت اینکه پختن کیمچی رو بلد نبود کلی سرزنشش کرده بود و حتی مجبورش کرده بود همه ظرف های کثیف رو بشوره ولی هنوزم درحال غر زدن بود و صدای بلندش از اشپزخونه به گوش جونگکوکی که روی کاناپه ولو شده بود میرسید
-به همه مقدساتم قسم اگه نیای و این فاکینگ اشپزخونه رو تمیز نکنی بهت غذا نمیدم میشنوی چی میگم بچه؟؟؟
جونگکوک ناله کنان سرش رو به کاناپه کوبید و مانند مرد داد کشید
-اشپزخونه رو دوتایی کثیف کرده بودیم ولی فقط من تمیز کردم و اون همه ظرف رو شستم دیگه از جونم چی میخوای؟
من اولین باره به خونت میام و این اصلا روش درست مهمون نوازی نیست کیم تهیونگ.
تهیونگ درحالی که دستاشو به پیشبند میکشید و خشکشون میکرد بیرون اومد
-تو بچه لوس حتی بلد نیستی دوتا تخم مرغ بشکنی و به هرچی دست بزنی نابودش میکنی بعد داری میگی که همه کارارو تنهایی کردی؟
پسر که برای اولین بار این وجه از مرد رو میدید موهای خودش رو با حرص کشید
- فقط دارم میگم باید الان من بشینم و تو غذا بپزی چون من اینجا مهمونم!
هیچکدوم به این فکر نیوفتاده بودن که چرا با اون جیغو دادی که درست کرده بودن مینسوک هنوز از خواب نازش بلند نشده بود و هنوز داخل اتاق و تختخواب تهیونگ به خوابش میداد
-اوه درسته عالیجناب من از شما میعذرت میخوام، چطور میتونم این اشتباه رو براتون جبران کنم؟
جونگکوک که تا پایان جمله تهیونگ به سختی خودش رو کنترل کرده بود دستاش رو به شکمش گذاشت و بلند شروع به خندیدن کرد و بین خنده های بلندش قصد داشت حرف بزنه
-هیونگ...تو خیلی..بانمک..
نتونست جملشو ادامه بده و به خندیدن ادامه داد و اونطرف..
تهیونگی که محو خنده های پسر شده بود..
تابه حال جونگکوک رو اینطوری درحال قهقهه زدن ندیده بود
کاملا غیر ارادی پاهاش اون رو به پسر کوچیکتر نزدیک کردن
و جونگکوک با رفتار های عجیب هیونگش خندیدن رو تموم کرده بود و منتظر به حرکت بعدیش نگاه میکرد
-هی..هیونگ خوبی؟
تهیونگ با یک دستش صورت جونگکوک رو قاب گرفت و با شصتش قطره اشک حاصل از خنده بلند جونگکوک رو از گوشه چشمش پاک کرد
-خندیدن بهت خیلی میاد ماریبا، همیشه بخند
بعد بی توجه به جونگکوک که هنوز تو شوک اون نزدیکیش بود به سمت اتاق خوابش قدم برداشت تا مینسوک رو چک کنه
ماریبا..
معنیش چی بود؟
یکی از سوال هایی بود که ذهن پسر رو‌ درگیر کرده بود پس به دنبال تهیونگ از پله ها بالا رفت
-تهیونگ..
پسر بزرگتر انگشت اشاره اش رو به معنی سکوت جلوی دهنش گرفت و بعد از اینکه ملافه رو روی مینسوک مرتب کرد جونگکوک رو به بیرون هدایت کرد
-هیونگ ماریبا یعنی چی؟
-گربه
-چرا بهم گفتی ماریبا؟
-چون شبیه گربه شده بودی
-ولی من شبیه گربه نیستم.
-وقتی تعجب میکنی شبیه گربه میشی
پسر با نفرتی که از گربه ها داشت لب زد
-من شبیه گربه نمیشم!
_باشه ماریبا
گفت و بدون توجه به صورت سرخ شده از عصبانیت جونگکوک پیشبند رو از تنش در اورد و تیشرتش رو که جلوی کاناپه روی زمین انداخته شده بود برداشت
-هیونگ دارم بهت میگم من گربه نیستم و حق نداری بهم بگی ماریبا
تک خندی کرد و درحالی که تیشرتش رو میپوشید به سمت پسر برگشت
-تو واقعا 25 سالته؟!
جونگکوک که با هر جمله و حرکت تهیونگ عصبانیتش تشدید تر میشد گفت
-الان باید افتخار کنم که برادرم میدونه چند سالمه؟
-درسته باید افتخار کنی!
-تو برادرم نیستی.
و تهیونگ که این مکالمه براش سرگرم کننده و بانمک به نظر میرسید سری تکون داد و تصمیم گرفت پسر رو بیشتر عصبی کنه
-موافقم برادر کوچولو
""
امیدوارم حالتون خوب باشه و خواستم بگم که این اولین تجربه نویسندگی من نیست ولی خوشحال میشم که نظرتون رو درمورد این بوک و ایراد هاش بهم بگین..

نسکافه؛vkookМесто, где живут истории. Откройте их для себя