موافقم برادر کوچولو
جونگکوک نمیتونست علت عصبانیت خودشو بفهمه ولی دوست نداشت توسط تهیونگ برادر یا گربه خطاب بشه
سعی کرد تنفر خودشو از این کلمه پنهان کنه تا توسط مرد بیشتر اذیت نشه
-کوچولو؟کیم تهیونگ تا اونجایی که اطلاع داشتم فقط دو سال ازم بزرگتری
-کیم جونگکوک مهم نیست که اختلاف سنیمون فقط دوساله من ازت بزرگترم و باید بهم احترام بزاری
تهیونگ گفت و خیره به جونگکوکی که فیلتر سیگاری رو با لب هاش نگه داشته بود و قصد داشت روشنش کنه ادامه داد:
-و به نفعته اون سیگار لعنتی رو روشن نکنی!
پسر کوچیکتر هنوز داشت توی جیب های شلوارش دنبال فندک میگشت
-چرا؟ مشکلت چیه؟
تهیونگ نمیدونست چطور باید اون بچه رو حالی میکرد که اگه اون سیگار رو روشن کنه تهیونگ نفس تنگی میگیره و مجبوره از اسپری هایی استفاده کنه که ازشون متنفره ولی زندگیش به اونا وصله
به در خروجی اشاره کرد و با لحن دستوری گفت:
-برو بیرون هر کوفتی میخوای بکش بعد برگرد داخل.
جونگکوک ولی هیچ نظری درمورد رفتار های تهیونگ نداشت
-داری از خونه بیرونم میکنی هیونگ؟
-میدونی چیه؟ تو همینجا میتونی سیگارتو دود کنی من میرم بیرون
و خواست به سمت در قدم برداره که پسر کوچیکتر سد راهش شد
-چرا از سیگار کشیدنم بدت میاد؟!
-بدم نمیاد.
-پس چرا نمیزاری کنارت سیگار روشن کنم؟
تهیونگ کلافه از سوال های پسر روی کاناپه نشست و با زدن دستش روی جای خالی کنارش به جونگکوک فهموند که پیشش بشینه
-وقتی توی ماشین پنجره رو پایین داده بودی و سیگار میکشیدی مشکلی باهاش داشتم؟
پسر که کنار تهیونگ جا گرفته بود با شنیدن سوالش بدون فکر کردن جواب داد
-نه
-ولی الان داخل خونه نمیتونی بکشی چون دودش به من اسیب میزنه متوجهی؟
-چرا باید بهت اسیب بزنه؟
تهیونگ هیچ علاقه ای نداشت درمورد بیماریه لعنتیش حرفی بزنه
-مهم نیست!
پسر کوچیکتر که کنجکاو شده بود و تصمیم گرفت بیشتر پافشاری کنه
-مهمه و باید بهم بگی
-اگه یه بچهی احمق نبودی خودت باید میفهمیدی
-دیگه هیچ سوالی ازت نمیپرسم ، من کارمو ول کردم و بخاطر اینکه ازم دلخور نشی اومدم اینجا و دوساعت برات ظرف شستم ولی تو بهم میگی احمق.
جونگکوک نگاهشو از تهیونگ گرفت و بی نفس شروع به حرف زدن کرد ولی ذهن تهیونگ درگیر موضوع دیگری بود
-تو کارت چیه؟
ولی جونگکوک قصد نداشت گاردشو پایین بیاره
-دلیلی نمیبینم به سوالت جواب بدم
-اگه بهم کارتو بگی منم علت اینکه دود سیگار بهم اسیب میزنه رو میگم
-این یه معامله هست؟
تهیونگ سری به معنی تایید تکون داد و منتظر به پسر خیره شد
-من توی بار کار میکنم
-چه کاری؟!
جونگکوک که متوجه شد تهیونگ به چی فکر میکنه تصمیم گرفت اینبار اون پسر بزرگتر رو اذیت کنه
نیشخندی زد و نگاهش رو از تهیونگ گرفت
-اونجاش مهم نیست
-ولی من ازت نپرسیدم کجا کار میکنی پرسیدم که کارت چیه!
تهیونگ واقعا نمیخواست به چیزی که نباید فکر کنه ولی علت پنهان کاری پسر چی بود؟ چرا نمیخواست شغلش رو به مرد بگه؟
-نظرمو عوض کردم معامله کنسله.
-به چه علت؟
-چون علاقه ای به..
با صدایی که از اتاق تهیونگ اومد حرفش نصفه موند و هردو از جاشون بلند شدن
تهیونگ سریع تر از جونگکوک به سمت اتاق پا تند کرد
-مینسوک عزیزم مشکلی پیش اومده؟
مینسوک با صدای ضعیفی جواب داد
-نه ته ته فقط میخواستم بیام پایین گشنم شد
تهیونگ مینسوک رو بغل کرد
از پله ها پایین اومد و اونو روی ویلچر نشوند
-خب بریم که غذا بخوریم
***
بعد از غذا خوردن و صحبت های بانمکی که حین غذا بین مینسوک و جونگکوک ردو بدل میشد، مقابل تلوزیون نشسته بودن و فیلمی که به سلیقه جونگکوک انتخاب شده بود رو تماشا میکردن
هوا کم کم رو به تاریکی میرفت و تهیونگ قصد داشت پیشنهاد بده که برن بیرون و بعد خوردن بستنی و یکم هواخوری دوباره برگردن خونه که با شنیده شدن زنگ موبایل جونگکوک تصمیم گرفت منتظر بمونه
پسر یکم از اون دوتا دور شد تا جواب تماس میونگ رو بده ولی هنوز صدای ضعیفش به گوش تهیونگ و مینسوک میرسید
-اوپا اینجا واقعا شلوغ شده و من نمیتونم تنهایی به همه سفارشا برسم و واقعا نیاز به کمکت دارم
جونگکوک واقعا دوست نداشت بره بار چون وقت گذروندن با تهیونگ طوری براش جالب بود و خوش میگذشت که قصد دل کندن از اون خونه نداشت ولی حق نداشت اینطوری همکار و همینطور دوستش رو تو دردسر بندازه.
-متاسفم که به خاطر من تو مشکل افتادی میونگ، دیر نمیکنم، یکم دیگه اونجام.
و بدون اینکه منتظر جوابی از دختر باشه تماس رو قطع کرد و به سمت تهیونگ و مینسوک اومد
-من الان باید ترکتون کنم و برگردم سرکارم ولی ازت ممنونم هیونگ خیلی خوشگذشت
ولی تهیونگ به تشکر جونگکوک توجهی نکرد و با حرص و عصبانیتی که از لحن صداش معلوم بود پرسید
-هوا تاریک شده و همه الان از سرکار برمیگردن ولی تو میری سرکار. عجیب نیست جونگکوک؟
جونگکوک لب گزید و سعی کرد به خاطر فکر هایی که تهیونگ تو سرش داشت نزنه زیر خنده و باعث عصبانیت بیشتر مرد نشه.
الان باید از هیونگش دلخور میشد که همچین فکر های کثیفی درموردش کرده ولی از اونجایی که خودش هم تقصیر کمی تو این افکار تهیونگ نداشت نمیتونست ناراحت یا دلخور باشه
-چاره ای نیست هیونگ، الان باید برم مینسوک رو میتونی به خونه برسونی؟
تهیونگ سری تکون داد و به دور شدنِ با سرعت جونگکوک از اونجا خیره شد
-ته ته جیون نونا دوست نداره شبا رو تو خونه تنها بمونه، میشه من رو ببری خونه؟
-البته!
***
بدون اینکه به خونه برگرده بعدِ اطلاعاتی که از مینسوک گرفته بود ماشین رو به سرعت سمت باری میروند که چند دقیقه پیش فهمیده بود جونگکوک اونجا کار میکنه!
نمیدونست چرا ولی حس خوبی به کار کردن برادرش تو اون بار نداشت
برادر؟!
جونگکوک امروز به خوبی بهش یاداوری کرده بود که برادر تهیونگ نیست ولی این دلیلی محکمی برای اینکه جونگکوک رو به حال خودش بسپره نبود
با نزدیک شدن به مقصد مورد نظرش سرعت ماشین رو کمتر کرد و جایی تو نزدیکی های بار ماشین رو متوقف کرد
نگاهی به خودش تو اینه ماشین انداخت و و پیاده شد
به قدم هاش سرعت بخشید و وارد بار شد
صدای بلند موزیک و بوی تیز الکل اخرین چیزی بود که تهیونگ میخواست مجبور به تحملش باشه ولی چاره ای هم نداشت
همه اینا تقصیر اون گربه کوچولوی لعنتی بود
بین اون جمعیت زیاد قصد داشت جونگکوک رو پیدا کنه ولی وقتی ناامید شد رفت و گوشه بار روی کاناپه نشست و بدون نگاه کردن به بارمنی که درحال نزدیک شدن بهش بود با صدای بلند طوری که به گوش پسر برسه درخواست کرد
-ویسکی!
-تهیونگ هیونگ
با شنیدن صدای اشنایی سرش رو بالا اورد و با چهره پرستیدنی برادرش روبه رو شد
-تهیونگ اینجا چیکار میکنی؟
با صدا شدن اسمش توسط پسر، زبونش رو روی لب های خشکش کشید
-تو اینجا کار میکنی؟
و جونگکوک بی توجه به سوال تهیونگ کنارش روی کاناپه نشست
-داری میگی خبر نداشتی من اینجام؟
-نه از کجا باید میفهمیدم که اینجا کار میکنی؟
با عوض شدن موزیک و پخش شدن موزیک متالی از باند جمعیت داخل بار جوش بیشتری گرفتن و با انرژی بیشتری به رقصیدنشون ادامه دادند
-گفتم شاید مینسوک یه کوچولو دهن لقی کرده باشه
پسر با خنده گفت و تهیونگ سرش رو به معنی مخالفت به چپو راست تکون داد
-نه ماریبا، الان بلند شو و بهم ویسکی بیار!
جونگکوک هنوز حرف تهیونگ رو باور نمیکرد و مطمعن بود از مینسوک شنیده که اینجا کار میکنه
-و کی بهت گفته که من اینجا به عنوان بارمن کار میکنم؟
تهیونگ میخواست جوابش رو بده ولی میونگ با صدای بلندی گفت که جونگکوک باید به افراد جدیدی که به جمعیت ملحق شدن نوشیدنی ببره
-فکر کنم جوابتو گرفته باشی دونسنگ کوچولو
-خفه شو!
بدون اینکه به خنده های بلند تهیونگ توجه کنه از اونجا دور شد و چند دقیقه بعد با دو گلس ویسکی کنار تهیونگ برگشت
-بفرما جناب
تهیونگ گلس رو به دست گرفت و بعد از اینکه چند بار پشت سر هم سرفه کرد گلس رو یک نفس سر کشید و بدون اینکه قیافشو به خاطر مزه تلخی که زیر زبانش پیچید جمع کنه به سمت جونگکوک برگشت
-تا کِی باید اینجا بمونی؟
-امروز دیرتر اومدم و باید بیشتر کار کنم
ولی تهیونگ به خاطر سرفه هاش که شدت گرفته بودن نتونست جواب پسر رو بده
-ته خوبی؟
جونگکوک به قدری نگران شده بود که حتی متوجه نشد که چقدر از به زبون اوردن اسم خلاصه شده هیونگش لذت برده بود
-باید..بیرون..
سعی کرد بین سرفه هاش از جونگکوک درخواست کنه اونو بیرون ببره از اونجا، ولی موافق نشد و دستش رو روی شونه جونگکوک گذاشت و فشار داد
حس میکرد راه های تنفسیش درحال بسته شدنن و قفسه سینش درحال سوزش بود
جونگکوک به سرعت از زیر بغل تهیونگ گرفت و بلندش کرد تا از اونجا خارج بشن
تهیونگ رو برد بیرون و متوجه شد که مرد داره توی جیباش دنبال چیزی میگرده
-ا..اس..اسپری
به سختی بین نفس زدن ها و سرفه های بلندش به زبون اورد
جونگکوک به لرزش دستاش از شدت استرس توجه نمیکرد و وقتی دست راستش اسپری رو تو جیب تهیونگ لمس کرد با خوشحالی اون رو بیرون کشید و بین لبای تهیونگ گذاشت
تهیونگ دستاشو روی دستای لرزون جونگکوک گذاشت و اسپری
رو چند باری داخل دهنش فشار داد و سعی کرد نفس هاشو تنظیم کنه
-اره هیونگ همینه، با من نفس بکش، دم...بازدم...دم..
و اینکارو تا اروم شدن تهیونگ تکرار کرد
مرد به ارومی روی زمین سر خورد
نشست و به دیوار تکیه داد
جونگکوک هم روی زمین و بین پاهای تهیونگ نشست
-نترس..خو..خوبم
تهیونگ هنوز صداش میلرزید ولی سعی کرد پسر رو اروم تر کنه
-هیونگ لطفا.. باید بریم بیمارستان
-نه حا..حالم خوبه ن..نگران نبا..نباش
-باشه هیونگ حرف نزن و اروم تر نفس بکش
پسر تصمیم گرفت به تهیونگ فشار نیاره و درحالی که با چشم های اشکی بهش خیره شده بود از بین پاهاش بلند شد و کنار تهیونگ نشست و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد
بعد از دقایقی که بی حرف همونجا روی زمین نشسته بودن و جونگکوک به نفس های تهیونگ که حالا اروم تر شده بود گوش میداد مرد با صدای ضعیفی گفت
-آسم
-چی؟
-یادگاری اون روزیه که تو اتش سوزی مادرم جلوی چشمام خاکستر شد
به راحتی میشد بغض توی صدای مرد رو فهمید
-ته من.. من معذرت میخوام همش تقصیر منه
تهیونگ لبخندی مهربونی زد و با دستش موهای جونگکوک رو نوازش کرد
-درمورد چی حرف میزنی ماریبا؟
-من میدونم به خاطر من اینجا اومدی و به خاطر بوی الکل و سیگار داخل بار حالت بد شد.
-بیخیال پسر... این یه معامله بود، من شغل تورو فهمیدم و تو علت فراری بودنم از سیگار
جونگکوک درحالی که دستش رو روی چشماش میکشید و سعی داشت از گریه کردنش جلوگیری کنه با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
-فکر میکردم معامله کنسل شد هیونگ
به خاطر خنده های جونگکوک، لبخندی روی لب های تهیونگ جاخوش کرده بود
-معامله فقط با خواست دو نفر کنسل میشه عزیزم
تو بحث شیرینی که بینشون پیش اومده هیچکدوم قصد کم اوردن نداشتن و همونطور درحال حرف زدن و خندیدن بودن که با خارج شدن دختر و پسری تو بغل هم هردوتاشون ساکت شدن
اون کاپل درحالی که به چندش ترین حالت ممکن همدیگه رو میبوسیدن و دست پسر به ارومی زیر لباس دخترِ توی بغلش خزیده بود از بار خارج شدن و تو همون حالت به سمت ماشینشون رفتن
جونگکوک با دقت به عشق بازی اونها خیره شده بود که دست تهیونگ جلوی چشماش قرار گرفت
-این صحنه ها مناسب تو نیست!
جونگکوک ناباور تکخندی کرد و دست تهیونگ رو از صورتش کنار زد
-الان قصد داری مثل برادر بزرگا رفتار کنی؟
-فکر کنم موفق هم شدم
-تو برادرم نیستی
-هستم
-بهت ثابت میکنم نیستی
-زود باش منتظرم
تهیونگ درحالی که نمیدونست چی تو مغز جونگکوک میگذره با خنده گفت
پسر هردو دستش رو روی دوطرف صورت تهیونگ گذاشت و محکم لب هاش رو روی لبای مرد کوبید
تهیونگ هنوز توی شوک بود و به نظر میرسید که قرار نیست بیرون بیاد
جونگکوک بدون تکون دادن لب هاش توی همون حالت چشم هاشو رو بسته بود و ناخواسته از گرمی لب های تهیونگ لذت میبرد که تهیونگ سریع تر خودش رو عقب کشید و با تکیه بر دستاش از روی زمین بلند شد
-هیچ میفهمی داری چه غلطی میکنی جونگکوک؟
جونگکوم با شنیدن اسمش از دهن تهیونگ با اون لحن جدی، بعد چند ثانیه مکث از روی زمین بلند شد
-خودت گفتی بهت ثابت کنم که برادرم نیستی!
تهیونگ صداش به خاطر عصبانیتی که داشت درحال بالا رفتن بود
-و الان توی چشم من تبدیل به فردی شدی که برادر بزرگش رو بوسیده.
جونگکوک تکخندی زد و بیشتر به مرد نزدیک شد
-باید دیگه چیکار کنم که متوجه بشی برادر من نیستی کیم؟
تهیونگ سعی داشت خودشو اروم کنه و یه سیلی تو گوش جونگکوک به خاطر کار احمقانه ای که کرد نخوابونه!
-هرکاری هم انجام بدی بازم این حقیقت رو که من برادرتم تغیر نمیده
اینبار تن صدای جونگکوک هم درحال بالا رفتن بود
-برادر تو مینسوکه نه من میفهمی؟
تهیونگ از یقه لباس جونگکوک گرفت و اون رو محکم به دیوار پشت سرش کوبید و اینبار اون فردی بود که فاصله لباشون رو به صفر رسوند و باعث شد چشمای جونگکوک تا اخرین درجه ممکن گشاد بشه.
مک عمیقی به لب پایین جونگکوک زد و اون رو بین دندوناش گرفت و فشار داد
ناله ضعیف جونگکوک که به خاطر گاز گرفته شدن لبش بود بین لب های مرد خفه شد
بعد از گاز هایی که از لب های جونگکوک گرفت و مطمعن شد که قراره کبود بشن ازش جدا شد و به نفس زدن های پسر گوش داد
-حتی همین الان و همینجا لختت کنم و به فاکت بدم بازم من برادرتم! تو باید اینو قبول کنی.
اون قصد داشت به جونگکوک ثابت کنه هر اتفاقی هم بیوفته بازم برادر جونگکوکه، به خاطر همین جونگکوک رو بوسیده بود یا فقط این موضوع رو بهونه کرده بود تا دوباره لب های دونسنگش رو مزه کنه؟
ولی این کافی نبود و پسر کوچیکتر هنوز خواستار لبای تهیونگ بود
-هیونگ قول میدم اگه یبار دیگه منو ببوسی قبول میکنم که برادرمی.
جمله ای که از جونگکوک شنیده بود رو نمیتونست باور کنه
همین الان اون پسر ازش درخواست بوسه کرده بود؟
-فقط ساکت شو و سعی کن چند روز جلو چشمام افتابی نشی.
و با قدم های بلندی از اونجا دور شد و به سمتی که ماشینش رو پارک کرده بود رفت
سوار ماشین شد و درحالی که نفس های بلندی میکشید سرش رو به فرمون تکون داد
اون از بوسه ای که با برادرش داشت لذت برده بود!
ثانیه ای رو تو همون حالت موند و وقتی ماشین رو استارت زد در ماشین باز شد و جونگکوک با دو شیشه الکلی که دستش داشت و معلوم بود به سرعت رفته داخل بار و بیرون اومده داخل ماشین نشست
-اومدی و مزاحم کارم شدی و الان این رو بهم مدیونی که به خونم برسونی!
پنجره سمت خودش رو پایین کشید و در شیشه داخل دستش رو باز کرد
محتوای داخل شیشه رو سر کشید وقیافش رو جمع کرد
تهیونگ قصد داشت تمرکز کنه تا رفتار اشتباهی ازش سر نزنه
-جونگکوک نمیخوام قلبت رو بشکنم پس همین الان از ماشین پیاده شو!
پسر که با نوشیدنیش مشغول بود نگاه خمارش رو به تهیونگ داد
-هیونگ لطفا به خونه برسون منو با این وضعیت نمیتونم رانندگی کنم.
همه تلاشش رو کرد تا تهیونگ رو تحت تاثیر مظلوم نماییش قرار بده و موفق هم شد
تهیونگ پاش رو روی پدال گاز فشرد و از اونجا دور شد
مرد پنجره سمت خودش رو هم پایین کشید تا هوای بیرون فضای متشنج ماشین رو از بین ببره
-تهیونگی راستشو بگو
و بعداز اینکه شیشه الکل رو دوباره به دهنش نزدیک کرد جملش رو ادامه داد
-از بوسه مون لذت نبردی؟
تهیونگ انگشاش رو دور فرمون ماشین محکم فشار داد
به خوبی متوجه میشد که جونگکوک درحال مست شدنه
-فقط خفه شو جونگکوک
ولی با جمله ای که جونگکوک بعدش به زبون اورد پاش رو محکم روی پدال ماشین فشار داد
-وقتی رفتم خونه به همه میگم که تهیونگ هیونگی منو بوسید
با لحن بیخیالی این جمله رو به زبون اورد و مستانه خندید
و اخرین قطره های الکل داخل شیشه رو نوشید
به خاطر اینکه دیروقت بود خیابون نسبتا خلوت تر بود ولی یهویی ترمز کردن کار درستی نبود
-نمیخوام صداتو بشنوم!
بعد گفتن این جمله ماشین رو دوباره به حرکت دراورد و مسیر رو عوض کرد
نباید جونگکوک با این وضعیت به خونه میرفت
-ولی وقتی منو میبوسیدی این حرف رو نمیزدی ته
بعد به ارومی شروع کرد به باز کردن دکمه هاش که داد تهیونگ شنیده شد
-اگه نمیخوای از ماشین پرتت کنم پایین اروم بگیر
ولی جونگکوک که انگار چیزی نمیشنید بعد باز کردن اخرین دکمه پیراهنش اون رو از تنش خارج کرد
-خیلی گرمه هیونگ
وقتی دستش رو برد به سگک کمربندش تا اون رو هم باز کنه تهیونگ به سرعت ماشین رو به یکی از کوچه ها خلوت پیچوند و ماشین رو متوقف کرد
-گفتم تمومش کن
محکم دستای پسر رو بین دستاش گرفت، روی صورتش خم شد و خیره به چشم های گرد و مظلومش غرید:
-همین الان تمومش کن
-میتونی این یکی شیشه الکلمو برام باز کنی؟
نگاه تهیونگ کاملا غیر ارادی به لب های سرخ پسر کشیده شد
سنگین شدن نفس هاش رو حس میکرد
چشماش رو محکم روی هم فشار داد و سعی کرد خودش رو اروم کنه
-ته تو خوبی؟
تهیونگ با شتاب جونگکوک رو هل داد و همینطور که به صندلی خودش تکیه میکرد چشماش رو بسته نگه داشت
-تهیونگی؟
جونگکوک گیج بود و علت رفتار های تهیونگ رو متوجه نمیشد، دستش رو روی فرمون ماشین گذاشت و با یه حرکت خودش روی پاهای تهیونگ کشید
YOU ARE READING
نسکافه؛vkook
Fanfictionوقتی هیچ عشقی از پدرت دریافت نکرده باشی چطور به یکی دیگه باید عشق بورزی؟ سوالی بود که در ذهن پسر بزرگتر روی تکرار بود و هیچ جوابی نداشت همیشه این ترس رو توی دلش داشت که وقتی یه روز بچه دار شد از اون بچه متنفر بشه و پدری مثل پدرِ خودش بشه!