تکه‌ی شکسته‌ی اول~ 🫀

1K 75 6
                                    

«چرا به پیشنهاد کار هوسوک‌هیونگ فکر نمی‌کنی؟ هیونگ من مطمئنم که موفق می‌شی.»

آخرین قطعه از ریسه‌ها رو به هم وصل کرد و با کمک جیمین، به دیواری که زیرش کاناپه‌ی چهارنفره قرار داشت، چسبوند.

در جواب جمله‌ی جیمین، چشمی چرخوند و بعد از چند ثانیه، شروع به صحبت کرد: «محض رضای خدا، جیمین. من نمی‌خوام دیده بشم! می‌خوام مخفی بمونم. با مدل‌شدن چه دردی از من دوا می‌شه؟ همسرم برمی‌گرده؟ سونگ از یتیمی درمیاد؟ حرف‌های بچگانه نزن.»

جیمین آهی از حرف‌های تکراری تهیونگ کشید و با دو انگشت وسط و اشاره‌اش، شقیقه‌ی دردناکش رو ماساژ داد.

«هیونگ... می‌دونم مرگ جونگ‌کوک چه شوکی رو بهت وارد کرده. کاملاً متوجه‌ام که نمی‌تونی به چیزی جز اون فکر کنی؛ اما لطفاً یک‌کم به فکر سونگ باش، اون خیلی بچه‌ست، جدا از اون... بخیه‌های خودت هم هنوز کم‌رنگ نشده. انتظار نداشته باش که نگرانتون نباشیم!»

کمی به همدیگه خیره شدن و ثانیه‌ای بعد، صدای قدم‌های کوچک و صدای بغض‌کرده‌ی سونگهون، سکوت بینشون رو شکست.

«پاپا...»

تهیونگ لبخند شیرینی به پسر باهوشش زد و دست‌هاش رو باز کرد تا سونگهون به بغلش پناه ببره.

«جون دلم؟ بیا بغل پاپا، سونگیِ من!»

بعد از بغل‌گرفتن پسر، بوسه‌ای به لپ‌های نرم و برآمده‌اش زد و مجدد زمزمه کرد: «پسر من یک سالش شده؟ پسر من می‌خواد مرد بشه؟ آره؟»

سونگهون بغض و گریه‌ی لب مرزش رو فراموش و خنده‌ی بچگانه و شیرینی کرد. جیمین با خوشحالی تهیونگ و سونگهون، خوشحال شد و به‌سمتشون رفت.

بوسه‌ای به پیشانی پسرک زد و گفت: «هیونگ من می‌رم کافه، پیش هوسوک‌هیونگ. دست‌تنهاست، می‌ترسم نتونه به‌موقع سفارش‌ها رو حاضر کنه.»

تهیونگ سری تکون داد و همون‌طور که گردن خوش‌بوی پسرش رو می‌بویید و می‌بوسید، لب زد: «شب زود برگردی‌ها، من هم تنهام!»

جیمین لبخند مطمئنی زد و سر تکون داد، سپس از خونه خارج شد. تهیونگ سونگهون رو محکم به خودش فشار داد و توی گردن پسر، جیغ خفه‌ای کشید.

«خدایا! چرا این‌قدر خوش‌بو و خوشمزه‌ای پسرم؟ چرا؟ نمی‌گی دل پاپا می‌ترکه از شیرینی زیادت؟ حالا که با پسرم تنهام، می‌ریم آلبوم رو میاریم و عکس‌های بابایی رو نگاه می‌کنیم، باشه؟»

سونگهون با لب‌هاش، اصوات نامفهومی درآورد و قند بیشتری رو توی دل تهیونگ آب کرد. همون‌طور که بچه رو توی بغلش گرفته بود، به‌طرف کمد توی اتاق رفت و بعد از بازکردن قفلش، شیٔ رو از توی کشوی اول برداشت.

آلبوم رو ورق زد و پسرش رو توی بغلش بالاتر کشید. به عکس جونگ‌کوک که دست‌هاش رو دور کمرش، حلقه کرده بود و داشت شقیقه‌اش رو می‌بوسید، لبخند بغض‌داری زد و خودش هم متقابلاً شقیقه‌ی پسرش رو بوسید.

˖ ࣪⭑The reason 𔘓Where stories live. Discover now