تکه‌ی شکسته‌ی پنـجم~ 🫀

465 52 19
                                    

تهیونگ در طول این دو روز، حتی برای نوشیدن جرعه‌ای آب هم تقلا می‌کرد. محض رضای خدا؛ جونگ‌کوک حتی بهش آب و غذایی هم نمی‌داد و این فقط حس بی‌اهمیتی بیشتری رو به قلب آسیب‌دیده‌ی همسرش هدیه می‌کرد.

تهیونگ مثل مرده‌ها، با لب‌های خشکیده و بی‌رنگ و چشم‌هایی که زیرشون گود افتاده بود، به در خیره می‌شد و لحظه‌ای آرزوی اینکه جونگ‌کوک از در وارد بشه، تنهاش نمی‌ذاشت.

هنوز هم باورش نمی‌شد که جونگ‌کوک، همسری که چندین سال رو در انتظار اون بود و برای برگشتن یا حتی خبر زنده‌موندنش، دنیاش رو هم می‌داد، پسرشون رو دزدیده باشه؛ دیگه باید با فکر کدومشون گریه می‌کرد؟ با خودش فکر کرد که شاید دریاچه‌ی اشکش خشک شده باشه.

از اون سمت، جونگ‌کوک توی باشگاهِ کوچک داخل خونه، داشت ورزش می‌کرد و سونگهون داخل اتاقش تنها بود. از نبود اون مرد بلندقد که شباهت زیادی به پدرش داشت و پاپای خوشگل و خوش‌بوش، گریه می‌کرد.

با تقلا سعی داشت خودش رو از تخت کوچکش پایین بندازه؛ اما حفاظ آهنی تخت، مانع آسیب‌دیدن پسرک شد.

کم‌کم گریه‌هاش شدت گرفت، تا جایی که صدای ضجه‌هاش به اتاق بغلی، جایی که تهیونگ داخلش قرار داشت، رسید.

تهیونگ با شنیدن صدای پسرکش، جوری که انگار جون تازه‌ای بهش بخشیدن، به‌سمت در دوید و دستگیره رو کشید.

چندین بار کشش با قدرت زیاد، کافی بود تا در با شدت بشکنه و باز بشه. پسری ظریف و زیبا به‌نظر می‌اومد؛ ولی ظرافت و شمایل زیبا دلیل بر کم‌قدرتی پسر نبود.

تهیونگ خوش‌حال از بازشدن در، اتاق‌های موجود توی اون خونه رو گشت و به آخرین اتاق رسید، در رو باز کرد و پسرش رو دید که صورت تپل و نرمش از گریه و اشک، سرخ و خیس شده.

«جون دلم، پسر نازِ پاپا؟ گشنه‌اته، مگه نه؟»

اشک‌های خودش رو پاک کرد و پس‌از پاک‌کردن اشک‌های پسرش، راه آشپزخونه رو درپیش گرفت.

به آشپزخونه رسید و شیشه‌شیر سونگهون رو تا قسمتی آب ریخت، بعد در شیر خشک رو باز کرد و چند پیمانه‌ی مشخص توش شیر ریخت؛ سپس محکم تکون داد تا مواد داخلش حل بشن.

به‌طرف اتاقِ پسرش دوید، اون رو توی بغلش گرفت و بعداز گذاشتن بوسه‌ای روی پیشانی‌اش، پستونک شیشه‌شیر رو داخل دهانش قرار داد.

لحظه‌ای به این فکر کرد که اگه حفاظ آهنی تخت وجود نداشت، الان سونگهون زنده بود یا نه؟ همون‌طور که اون رو توی بغلش تکون می‌داد، زیر گوشش لالایی موردعلاقه‌اش رو زمزمه می‌کرد.

تهیونگ غرق پسرش و آرامش بغل سونگهون شده بود و اصلاً متوجه شخصی که کنار در اتاق، با لبخند محوی درحال تماشای اون‌هاست، نشد.

˖ ࣪⭑The reason 𔘓Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang