«شـ-شما دو تا توی این بدبختی، وقت گیر آوردید؟»
با اخم به یونگی و جیمین توپید و بعداز دیدن سر پایینافتادهی جیمین و چشمچرخوندن یونگی، آهی از سر تأسف کشید و از حالت دستبهسینه در اومد.
«شاید ببخشمتون؛ اما هیچوقت این کارتون رو فراموش نمیکنم، بیتربیتها!»
یونگی با لبخندی لثهای، به لپهای گلانداخته و لبهای خندون دوستپسرش خیره شد. یک نفر چقدر میتونست بامزه باشه؟
«آه... مسیـح؛ ولی من هنوز بوسهی خوشآمدگویی رو نگرفتم!»
تهیونگ جعبهی دستمالی که کنارش بود رو بهسمت یونگی پرت کرد که مرد جاخالی داد و باعث قهقههی بقیه شد. تهیونگ تصمیم گرفت که زیاد به هیونگش، پیله نکنه؛ چون یونگی هنوز دلش با جونگکوک صاف نشده و یک حرف یا حرکت کافی بود تا مرد، مثل آتشفشانی منفجر بشه.
«این مردک رو چرا آوردی اینجا؟ مگه قرار نبود تو و سونگهون رو بذاره و بره پی کارش؟ یادت رفته که مافیاست؟ یادت رفته که به بدترین شکل تحقیرت کرد، آره؟ یادت رفت؟»
تهیونگ با خشم سرش رو بالا آورد و نگاهی به هیونگ بیپرواش انداخت. نمیتونست این حرفها رو تحمل کنه. اون میدونست که همسرش صادقانه و خالصانه عاشقشه و حاضره حتی جونش رو هم، برای خانوادهی سهنفرهاشون بده!
«هیونگ، دیگه داری زیادهروی میکنی! جونگکوک از باند استعفا داده و قراره مثل یه فرماندهی عادی زندگی کنه، خونهی سازمانی رو هم پس داد و با پساندازش خونه خرید! راضی شدی؟»
یونگی چشمی چرخوند و از جاش بلند شد، همزمان لب زد: «دیگه نمیدونم باید چهکار کنم، تهیونگ. هر غلطی میخوای بکن؛ فقط آخرش که توی مخمصهای گیر افتادی، حق نداری سراغ من بیای!»
سپس با قدم بلند، ازشون دور شد. تهیونگ با بغضی حرصی، لگدی به پایهی میز زد و بعداز اینکه توسط جونگکوک، به آغوش کشیده شد؛ اجازهی شکستن بغضش رو صادر کرد.
«اون اصلاً نمیفهمه که من چی میگم، مرتیکهی یکدنده!»
جونگکوک سر پسر رو نوازش کرد و دم گوشش، زمزمهوار گفت: «هیـش، گریه نکنی یه وقت... جونم در میرهها. من یه پسر کوچولو دارم یا دو تا؟ تو هم به سونگی اضافه شدی، آره؟»
همهی این حرفها باعث شکلگرفتن لبخند محسوسی، روی لبهای تهیونگ بودن. پسر اصلاً نمیتونست درمقابل جونگکوک، چه واکنشی نشون بده؛ فقط راهبهراه ذوقزده و هیجانی میشد. سرش رو توی بغل مردش پنهان کرد که باعث شد جونگکوک تکخندی بزنه.
«پسر؛ من و تو، پنجساله توی رابطهایم و سهساله که ازدواج کردیم... هنوز هم از من خجالت میکشی؟!»
أنت تقرأ
˖ ࣪⭑The reason 𔘓
عاطفية[کاملشدهست و کاملاً منظم آپ میشه.] قسمتی از داستان: «_ بوسیدن قلب شکستهام رو بلدی؟ + بلدم. _ بوسیدن چشمهای لرزونم رو بلدی؟ + بلدم، پیونی. _ حس میکنم اینطور نیست... چون همهاش داری قلبم رو میشکنی و چشمهام رو لرزون میکنی. + ناراحتی خوشگلت رو...