تکه‌ی شکسته‌ی دوم~ 🫀

552 70 7
                                    

«ببخشید، چـ-چی؟! چه‌کار کنم؟»

زن که حالت تقریباً خشمگین پسر روبه‌روش رو دید، با صدای کوتاه‌تر؛ اما واضحی لب زد: «می‌خوام که... برای راحتی خودتون، با دونگ‌ووک ازدواج کنی.»

جیمین دستش رو روی دهانش گذاشت و ناباورانه، لب زد: «چـ-چی؟!»

«متوجه‌اید که این خواسته، یک‌کم... یک‌کم زیادیه؟ منظورتون از ازدواج چیه؟ نمی‌دونید من چقدر به همسرم وفادارم؟ عشق من به جونگ‌کوک رو باور ندارید؟!»

زن اخمی کرد و با فشردن دست‌هاش به یکدیگر، جواب دامادش رو داد: «من همچین چیزی نگفتم، تهیونگ! به سونگهون نگاه کن، کلمه‌ی بابا از دهنش نمیفته! می‌خوای کاری کنی که وقتی رفت مدرسه، بهش بگن یتیم؟ عقلت رو به‌کار بنداز پسرم. من صلاح جفتتون رو می‌خوام. کارهای طلاق دونگ‌ووک تموم شده و سانا داره از کره می‌ره. باور کن با ازدواجتون، روح جونگ‌کوک هم آروم می‌گیره. قسم می‌خورم اون هم به این وصلت راضیه!»

بعد از پایان صحبتش، اشک‌های ریخته‌شده از درد دوری پسر بزرگ‌ترش رو پاک کرد و دست‌های تهیونگ رو توی دستش گرفت.

«خوب به حرف‌هام فکر کن تهیونگ، من یه مادرم... به‌جز آرزوی صحت و موفقیت برای بچه‌هام، چیزی نمی‌خوام. تو خیلی خوب من رو درک می‌کنی پسر خوشگلم.»

تهیونگ سری تکون داد و اشکی که از گوشه‌ی چشمش، چکیده بود رو با دستش کنار زد. سخت بود اگه به حرف‌های سویون گوش می‌کرد و تن به این ازدواج می‌داد. اون هنوز هم منتظر همسر مرده‌اش بود.

«ما دیگه می‌ریم... جونگین، بلند شو. تهیونگ خوشگل من، پسر نازم، من به‌جز یک زندگی خوب برای تو، نوه‌ام و پسرم، هیچی نمی‌خوام. دوستت دارم قشنگ مامان، مراقب خودتون باشید.»

لبخند غمگینی زد و همراه همسرش، از خونه خارج شد. تهیونگ به‌سمت پسرش رفت و سونگهون رو توی بغلش گرفت، گریه می‌کرد و پسربچه رو به خودش می‌فشرد. حال جیمین و هوسوک با دیدن حالت جنون‌آمیز تهیونگ، غیرقابل‌توصیف بود.

«هیـ-هیونگ، می‌-می‌گم... حالش خوبه؟»

خطاب به برادرش گفت و اون سری از روی تأسف، تکون داد. از نظر اون، جیمین مواقعی که هول می‌شد، خیلی احمقانه رفتار می‌کرد.

«معلومه که نه، احمق! زود باش برو و براش آب بیار.»

جیمین خیلی زود برای تهیونگ آب آورد و اون رو روی کاناپه نشوند. هوسوک سمت پسر رفت، سونگهون رو ازش گرفت و به جیمین سپرد. بهش اشاره کرد همراه بچه به اتاق بره و خودش سر صحبت رو با تهیونگ، باز کرد.

«ببین پسرخاله، می‌دونم الان حالت خوب نیست و تحت فشاری... حتی من خیلی بهتر از همه می‌دونم که چقدر دیوونه‌وار عاشق جونگ‌کوکی؛ اما خانم لی همچین هم بی‌راه نمی‌گه. ما همین امشب، بارها شنیدیم که وقتی تو به آقای جئون می‌گفتی بابا، سونگهون هم تکرار می‌کرد. تهیونگ... یه این‌دفعه رو بی‌خیال غرورت شو. سونگهون به یک پدر و پشتیبان نیاز داره، تو هم همین‌طور! بذار دونگ‌ووک شانسش رو امتحان کنه.»

˖ ࣪⭑The reason 𔘓حيث تعيش القصص. اكتشف الآن