تکه‌ی شکسته‌ی هفـتم~ 🫀

444 44 2
                                    

تهیونگ بچه رو توی بغلش بالا کشید و به چهره‌ی غرق‌درخواب و زیبای پسرش، خیره شد. بعداز بحث جدی‌ای که روز قبل با جونگ‌کوک داشت و پایان خوشش، تصمیم گرفته بود از جونگ‌کوک بخواد، تا اون رو پیش خانواده‌اشون ببره.

توی ماشین نشسته بودن و معلوم بود که جونگ‌کوک، احساس رضایت نمی‌کنه. دوست نداشت برادر روانی‌اش، بار دیگه همسرش رو ببینه و به این فکر کنه که این الهه‌ی زیبا، روزی همسرش می‌شده. تهیونگ هم این نارضایتی رو از جانب مرد، احساس کرده بود.

«جونگ‌کوک... می‌خوای نریم، هوم؟ تو حالت خوب نیست آخه... من هم ناراحت می‌شم اون‌جوری...»

لبخند محسوسی لب‌های مرد رو نقاشی کرد و جونگ‌کوک، طی یک حرکت سریع دست چپ پسر رو که روی بدن سونگهون بود، چنگ زد و با کمک دست خودش، دنده رو عوض کرد. تهیونگ که با لبخند ذوقی‌ای به حرکات مرد و دست‌های تتوشده‌اش نگاه می‌کرد، ناگهان متوجه ایستادن ماشین کنار جاده شد.

«چرا ماشین رو نگه داشتی؟ اتفاقی افتاده؟»

تهیونگ با چشم‌های پاپی‌شکل پرسید و جونگ‌کوک، سر پسر رو در آغوش کشید. دم عمیقی از موهای خوش‌رنگ همسر کوچکش گرفت و لب زد: «ته... من نمی‌خوام محدودت کنم. می‌خوام راحت باشی، بدون محدودیت... می‌خوام وقتی از پادگان برمی‌گردم، گونه‌ام رو ببوسی و بهم ″خسته نباشید″ بگی... من نمی‌خوام جوری باشیم که انگار زوریه، یا هنوز هم رو نبخشیدیم. تو روح منی، وجود منی، شیشه‌ی عمر منی... من نمی‌خوام دوباره از دستت بدم.»

تهیونگ بعداز قورت‌دادن بغضش، بوسه‌ای روی خال گردن مرد گذاشت و جونگ‌کوک، ادامه داد: «می‌برمت اونجا؛ چون تو می‌خوای. کنار اون‌ها می‌شینم؛ چون تو می‌خوای. می‌ذارم به تو و پسرم محبت کنن؛ چون تو می‌خوای و من... فقط یک چیز می‌خوام! بعداز اینکه با مادرم، پدرم، جیمین، یونگی و هوسوک، احوال‌پرسی کردی، برمی‌گردی پیش خودم و از کنارم تکون نمی‌خوری!»

تهیونگ با درک نگرانی و حرف‌های دلگرم‌کننده‌ی مرد، سری تکون داد و آروم، زیر گوش مرد پچ زد: «چشم، تو فقط ناراحت نباش... من چیزی نمی‌خوام.»

جونگ‌کوک بعداز کاشتن بوسه‌ی عمیقی روی شقیقه‌ی پسر، ازش فاصله گرفت و مجدداً ماشین رو به‌راه انداخت. هنوز هم نگرانی‌اش برطرف نشده بود، فقط تهیونگ با حرف‌هاش ذره‌ای از اون رو کم کرد.

***

«موقعی که اومدن، هیچ حرفی نمی‌زنی و فقط منتظر من می‌مونی، نبینم سرخود کاری بکنی!»

دونگ‌ووک سری به نشانه‌ی موافقت برای حرف‌های شرورانه‌ی مادرش تکون داد و پشت‌سرش به‌راه افتاد. هنوز هم نمی‌فهمید، اصرار مادرش در رابطه با ازدواجش با تهیونگ، برای چی بود؟ مگه اون پسر چی داشت؟

˖ ࣪⭑The reason 𔘓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora