part 3

41 12 17
                                    


هیییییییییییییییی

دوباره شروع کردم به راه رفتن و از مرور این خاطره نصفه دست ورداشتم

وقتی با این صحنه های مهبم مواجه شدم
تصمیم گرفتم برای مامانم تعریف کنم
ولی جواب درستی بهم نداد
تا این هوان اومد پیشم برام تعریف کرد
که جیان بهترین دوستم بوده
و ما تو یه شهرک زندگی می‌کردیم
وقتی که بخاطر مشکل قلبم که
یه دفعه دردا ناگهانی تو قفسه سینه ام می‌پیچید
وتپش قلب بدی داشتم
جیان من پیش باباش که متخصص قلبِ برد
برام تشخیص نارسایی قلبی داد
که مشکلش به آنژین صدری ناپایدار مربوط
یعنی قلبم به درستی نمیتونست خون پمپاژ کنه  میگفت ممکن دلایل مختلفی داشته باشه

هوان میگفت اون زمان
بهترین راه نجات من پیوند قلب بود
و بالاخره بعد از صبر طولانی یه اهدا کننده پیدا شد
نوبت پیوند بهم دادن ولی تو اتاق عمل به خاطر استرس و حساسیت به دارو بیهوشی یکماه رفتم کما
بعضی از خاطراتمو فراموش کردم  مثل جیان ، دوستا مدرسه ام و بعضی وقتا پدرمو یادم نمیاد
متاسفانه جیهاهو تو این خاطرات فراموش شده هست
مامان بهم گفت تو یه روز بارونی که پدرم و جیان پیش هم بودن تصادف شدیدی کردن
تو حرفا هوان متوجه شدم  جیهاهو ، برادر جیان
مادر و خواهرشو تو سانحه هوایی از دست دادن
چند دفعه جیهاهو اومد خونمون خیلی مصمم بود چیزی برام تعریف کنه ولی هر دفعه
با مخالفت و دعوا هوان و مامانم مواجه میشد
بعد اون همه بگو مگو
مامانم و بابای جیهاهو ترتیب یه قرار ملاقات دادن
ولی بجاش جیهاهو یه مشت دری وری تحویلم داد
که من ازت خیلی خوشم میاد ،خیلی دختر باحالی هستی ولی یه مسئله هست نمیتونم توضیح بدم من تو رو مثل خواهرم دوست دارم مثل خواهرم میمونی
همون روزم هوان گفت
نزدیکش نشم ازش دور بمونم چون پسر خوبی نیست

این حس فراموشی موقت خیلی آزارم می داد، رفتم پیش دکترم ولی اجازه نداد که دارو ها که برای حافظه ام بخورم چون برای قلب فعلا ضرر داشت

رسیدم خونه به اتاقم پناه اوردم
حتی مامانم امروز فهمید حوصله هیچ کسی ندارم
واییی چقدر کمر و لگنم درد میکنه

سه سالی هست درگیر جای زخم زیر شکمم شدم
مامانم میگفت قبل عمل قلبم ، کیست داشتم جای اونه

همه چی برام عجیب بود و این جوابا هم قانع‌کننده‌ نبود

ولی الان این مهم که یه زندگی جدید شروع کردم و
فرصت زندگی کردن دارم و از اونی که قلبش بهم هدیه داد ممنونم امیدوارم بتونم ازش خوب مراقبت کنم
ای کاش یه روز بتونم با روحش ملاقات کنم

حوصله ام سر رفته
بزار یه نگاه به کتابخانه م بندازم 
دنبال کتابی بودم که داستانش برام تازگی داشته باشه
تا این که دفتری با جلد چرمی و قهوه ای جلو چشم هام خودنمایی کرد
اوردم ش پایین روی تخت نشستم بعد خوندن صفحه اولش متوجه شدم کسی حقیقت واضح بهم نمیگه

conqueredWhere stories live. Discover now