part 9

21 5 8
                                    

با عصبانیت کافه رو ترک کردم

سوار تاکسی شدم ، نزدیک های خونه
دلم میخواست پیاده‌روی کنم
شاید این دردی که تو دلم کمتر حس می‌کردم

+ لطفا همین جا وایستید پیاده میشم

: بله خانم

کرایه پرداخت کردم از ماشین پیاده شدم

توی پیاده‌رو آروم آروم قدم میزدم
جیان نزدیک خونمون دیدم که با استرس رژه‌ میرفت ، اومدم صداش کنم که
درد بدی تو قفسه سینم حس کردم
ضربان قلبم به کندی میزد تیر می‌کشید
دستم روی قفسه سینه ام گذاشتم ، خم شدم
دیگه توان ایستادن روی پاهامو نداشتم
همه جا رو تاریکی گرفت

چشمام آروم باز کردم
سرم به سمت راست برگردوندم
تازه نگاهم به مامان خورد پس بالاخره رسیدم خونه
چشماش خیس بودن
بغلش هوان نشسته بود یه تیکه کاغذ روبروی
صورتش با تعجب بهش نگاه می کرد

با صدا که انگار از ته چاه میومد گفتم
مامان

مامان انگار منتظر یه جرقه بود
تا من آتیش بزنه ، با عصبانیت زیاد گفت

♡بابای این بچه کیه ، مگه تو نمیدونی بارداری برات سم ، میخوای خودت به کشتن بدی

دلم نمیخواست جوابش بدم چشمام بستم واقعا حوصله این همه سر کوفت رو نداشتم
نگاهم به سمت جیان کشیده شد که چشماش غم خاصی داشت

ولی مامان حرفی زد که نباید میزد

♡ پسره مثل یه دستمال انداخت دور

همه وجودم خشم گرفته بود سعی می‌کردم
آروم باشم ولی نمی‌شود با فریاد گفتم

+بسته مامان
من احمق ، فکر میکردم دوستم داره ..
من از خودم متنفرم ، از این مهربونی
از این قلبی که نسیه ای کار میکنه
از بابای این بچه
ج.ه.ا.هو.م متنفرم فکر میکردم دوستمون داره...

دیگه به هق هق افتادم نمیتونستم اشک هام کنترل کنم
با دستام جلو چشمام گرفته بودم
جیان با تعجب پرسید

•جیهاهو بابای بچه است

سرم به آرومی به معنی اره تکون دادم
دستا گرم جیان روی شکم نشست با ذوقی گفت
•یعنی این برادر زاده من؟

با غم سنگینی که روی دلم بود گفتم

+ای کاش باباش مثل تو دوستش داشت

مامان با عصبانیت از جاش بلند شد
یکی محکم زد تو گوشم

میدونی دفتر اون روز فکر نمیکردم برای
یه چند ثانیه از مادرم تنفر به دل بگیرم
ولی با این حال تمام مدت مواظبم بود

صفحه بعد کاملا حالت موج دار داشت معلوم موقع نوشتنش حسابی گریه کردم

جیهاهو تمام آرزوهام ازم گرفت
من به عشق اون زنده بودم ولی اون من کشت
بابا همراه هوان رفتن به سفر کاری

conqueredМесто, где живут истории. Откройте их для себя