فصل 9

20 10 3
                                    

Georgina..

جی هون زمزمه وار ادامه میدهد،

-دی ان ای قاتل و دی ان ای پدرت یکین.

در اخر صدایش در گلو میشکند.

این بار انقدر غمگین و شکسته هستم که حتی به خودم زحمت گریه کردن هم نمیدهم پاهایم میلرزند هر لحظه ممکن است زمین بخورم ولی، قبل از اینکه زمین بخورم جی هون جلو می اید، صندلی را جلو میکشد و اهسته شانه هایم را میفشارد تا بنشینم.

پدرم کسی که روزی قهرمان داستان هایم بود حالا شرور همان داستان ها شده است.

دهانم از تلخی غم گَس میشود نگاهی اجمالی به جک می اندازم.

-نمیتونه، نمیتونه واقعی باشه ولی خب هست.

هنگامی که کلمه اخر را میگویم صدایم میلرزد و بغض میکنم.

جک نگاهم میکند جلو می اید و رو به روی صندلی زانو میزند ولی چیزی نمیگوید کمی سرش را خم میکند تا بهتر چهره ام را ببیند.

سرم را بالا میگیرم و در چشمانش زل میزنم،

-باید چیکار کنم جک، نمیدونم باید چیکار کنم جک، نمیدونم.

در اخر بغضم میشکند اما به هیچ عنوان اجازه نمیدهم کسی اشک هایم را ببیند و سریع قطرات اشکم را که در حال پایین چکیدن هستند پاک میکنم.
جک دستش را روی دسته های صندلی میگذارد.

-جورجینا بهت قول میدم هر جور شده، حتی اگر مجبور باشم دنیارو به اتیش میکشم ولی بیگناهی پدرت رو ثابت میکنم، میدونم اینم یکی دیگه از نقشه های اون لعنتیه.

دندان هایش را به هم میفشارد جوری که صدایشان را میشنوم.

-باشه، باشه منم این بارو بهت اعتماد میکنم.

جی هون تمام مدت فقط نگاهمان میکند، جک هم بلند میشود و سمت دیگر اتاق روی صندلی ولو میشود، سرش را به دیوار تکیه میدهد و شقیقه هایش را ماساژ میدهد،

خیلی ارام با لحنی اغشته به خستگی زمزمه میکند.

-اگر حالا بهتری میشه،

نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد

-میشه، قرصمو از کشوی اول میزم بهم بدی، لطفا.

سرم را بالا میگیرم، بلند میشوم، پشت میزش میروم و کشوی اول میزش را باز میکنم کشو پر از خشاب های قرص خالی و پر بود انقدر زیاد بودند که حتی نمیدانستم کدام یکی را باید بیاورم.

سرسری نگاهی به نام یکی از قرص ها می اندازم بزرگ نوشته شده بود «دی والپروئکس سدیم» میپرسم

-جک این قرصا برای چین؟.

کلافه ناله میکند،

-میشه بعدا سوال بپرسی جورجینا، الان فقط اون کاربامازپین، لعنتی رو برام بیار.

لابه لای قرص ها میگردم و قرصی که گفت را پیدا میکنم بیرون می اورم و ان را به سمتش میگیرم.
ان را از دستم میگیرد لیوان ابی بر میدارد، و قرص را میخورد.

کمی میگذرد، جک راجب چیزهایی که اصلا نمیدانم با جی هون حرف میزند، اما در لحظه ساکت میشود سر گیجه میگیرد، تلو تلو میخورد، برای تعادل گرفتن به دیوار پشتش تکیه میدهد.

و سرش را میان دو دستانش میگیرد، در ثانیه دستش را جلوی دهانش میبرد، و سعی میکند مانع حالت تهوع‌اش شود.

وحشت زده به سمتش میدوم.
جلویش می‌ایستم و اهسته میگویم.

-جک، تو حالت خوبه؟

سرش را بالا میگیرد و نگاهم میکند اما به یک ان برق چشمان سبزش کاملا خاموش میشود، بی هوش میشود، برای اینکه زمین نخورد بغلش میکنم و اهسته مینشینم و سرش را روی پایم میگذارم،
جی هون با لحنی نگران و عصبی میگوید.

- لعنتی، دوباره ی خشاب کامل قرص رو خورده!

خب خب خب اول از همه اصلا دلم نمیخواست این فصل رو بزارم چون هم کوتاه بود و هم یچیز خیلی عادی و معمولی ولی بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم این فصل رو گذاشتم چون به بعضی از سکانس هاش ی حس خیلی خوبی داشتم امیدوارم برای شما هم همینطور باشه، خوش حال میشم صرفا فقط نظرتون رو درباره این فصل بدونم چون این فصل خیلی برام مهم بود :)

«این داستان برگرفته از بیماری روانی دو قطبیست که در ادامه متوجه ان خواهید شد»

قاتلی از میان خودمانWhere stories live. Discover now