Part 1

178 20 39
                                    



نور آفتاب از پنجره شیشه‌ای خود را به وسط اتاق می‌کشید‌. مرد به صندلی‌اش تکیه داده بود و با اخمی باریک میان دو ابرویش، به حرف‌های زن مقابلش گوش سپرده بود.
با انگشت پل بینی‌اش را فشرد و در جواب بهانه‌تراشی‌های پرستار جدید تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد.

جان: خب با گفتن این حرف‌ها قراره به کجا برسیم خانم فنگ؟

خانم فنگ سرش را بالا آورد و به جان نگاه کرد. مرد چهره جذاب و زیبایی داشت اما چشمان نافذ و گیرایش لرزی بر دل پرستار می‌انداخت.

خانم فنگ: متاسفم آقای شیائو ولی من دیگه نمی‌تونم از فای مراقبت کنم.

جان سرش را تکان داد و بازدمش را با فشار بیرون فرستاد. بارها و بارها این مرحله را از سر گذرانده بود، این حقیقت که پسرش تمام پرستارهایش را فراری می‌داد بر کسی پوشیده نبود.

جان: خیلی‌خوب می‌تونید برید پیش یوبین و تسویه کنید.

با خروج پرستار از اتاقش آهی کشید و سرش را میان دستانش گرفت.

جان: آه فای، من با تو چی‌کار کنم آخه؟!

از جایش بلند شد و به سمت اتاق پسرش رفت. باید در مورد خانم فنگ با او صحبت می‌کرد. هر بار که فای پرستاری را فراری می‌داد جان با او حرف می‌زد تا مشکل پسرش را بداند اما فای هر بار نبودن او را بهانه می‌کرد.

با رسیدن به اتاق فای، تقه‌ای به در زد و وارد شد. با دیدن پسرش که میان اسباب‌ بازی‌هایش نشسته بود و با آن‌ها بازی می‌کرد، لبخندی زد و به سمتش رفت.
فای بی‌توجه به او سرگرم لگوهایش بود. کنار او روی زمین زانو زد و موهایش را نوازش کرد.

جان: می‌دونی خانم فنگ استعفا داد!

فای بدون اینکه نگاهش را از لگوی مقابلش بگیرد به حرف آمد.

فای: بهتر، زنیکه سلیطه.

جان اخمی کرد و غرید.

جان: شیائو فای! این چه‌ طرز حرف زدنه؟ من این‌جوری تربیتت کردم؟

همین کلمات کافی بود تا قفل دهان پسربچه بشکند. قطعات لگو را از هم جدا کرد و به سمت پدرش برگشت‌.

فای: تو اصلا خونه نیستی که بخوای منو تربیت کنی.

سپس با غیظ از کنار جان بلند شد و به سمت تختش رفت. جان خسته از بحث‌های تکراری، نفس عمیقی کشید و به سمت جسم مچاله شده روی تخت رفت.

جان: عزیزم!‌ فای!

روی تخت نشست و به سمت پسرش خم شد. دلش نمی‌خواست فرزندش از او دلگیر و ناراحت باشد.

جان: فای چند بار باید بگم من باید کار کنم تا تو زندگی راحت‌تری داشته باشی.

فای از زیر پتو نالید.

BabysitterWhere stories live. Discover now