آفتاب سوزان در میانه آسمان میدرخشید. نسیم ملایم لرزهای بر تن خیسش انداخته بود. روی سنگهای داغ کنار رودخانه دراز کشیده بود. ابروهایش توی هم رفته بود و صورتش از درد جمع شده بود. تکان خوردن لبهای ییبو را میدید اما گیجتر از آن بود که حرفهایش را بفهمد.به چند دقیقه پیش فکر کرد. برای گرفتن ماهی به سمتی که زیلو اشاره کرده بود، رفته بودند. همه چیز خوب بود تا اینکه زیلو آنها را به داخل آب هل داد. خب با این قسمت ماجرا هم مشکلی نداشت اما وقتی یک دست، بیضههایش را مانند یک توپ تنیس فشرد... آه حتی فکر کردن به آن هم دردناک بود. دردی که در پایین تنهاش پیچید غیرقابل تحمل بود. ناخواسته دهانش را باز کرده بود و مقدار زیاد آب خورده بود. حالا علاوه بر درد پایین تنهاش، قفسهسینه و بینیاش هم میسوخت.
در جایش نیمخیز شد و به زیلویی نگاه کرد که هنوز در جایش ایستاده بود و با نگاهی که برق شیطنت آن یک لحظه هم خاموش نمیشد به آن دو زل زده بود. انگشت اشارهاش را تهدیدوار به سمت او گرفت.
جان: به حساب تو یکی میرسم.
صدای قهقهه زیلو با جریان آب روان همراه شد. بیتوجه به آن دو به سمت فای رفت. با رسیدن به فای نگاهش به چشمان تر پسرک افتاد.
زیلو: اوه! چرا داری گریه میکنی؟!
فای با شنیدن صدای زیلو بغضش ترکید.
فای: ددی... ددی...
زیلو لبهایش را جلو داد و فای را در آغوش گرفت.
زیلو: اون خرس گنده سالمه. ببین تا وقتی ییبو هست بلایی سر بابات نمیاد.
با انگشت به ییبو که به جان کمک میکرد از جایش بلند شود، نگاه کرد. البته که اینطور نبود! اما این دلیل نمیشد زیلو از آب گلآلود ماهی نگیرد.
زیلو: سعی کن ییبو رو پیش خودت نگه داری!
چشمکی زد و نگاهش را به جان و ییبو که به آنها نزدیک میشدند، دوخت.
جان با نگاهی تیره از کنار زیلو گذشت و با فاصله از او نشست. به محض نشستنش فای در آغوشش پرید و جان هم مانند همیشه تنها پسرش را لوس کرد.
فای: ددی بریم خونه!
جان نوازشوار دستی به موهای فای کشید.
جان: چرا عزیزم اینجا رو دوست نداری؟!
فای سرش را به چپ و راست تکان داد.
فای: دوست دارم ولی تو رو بیشتر دوست دارم.
جان که میدانست فای از آسیبدیدن او ناراحت است، سرش را به سینهاش چسباند.
جان: دوست داری بری خونه مامانبزرگ؟!
فای با چشمانی براق به جان نگاه کرد و سرش را تکان داد. مگر میشد دوست نداشته باشد؟! پدر و مادر جان عادت داشتند فای و نینگ، دو نوه دوستداشتنیشان، را لوس کنند.
YOU ARE READING
Babysitter
Fanfictionفای یه پسر بچه سرتق و بازیگوشه که همه پرستارهاش رو فراری میده. جان که از این وضعیت به ستوه اومده از خواهرش کمک میخواد. به پیشنهاد دلربا یه پرستار مرد برای مراقبت و نگهداری از فای استخدام میشه. اما فای میتونه با پرستار جدیدش، ییبو، کنار بیاد؟ نام:...