کشوقوسی به بدنش داد و پتو را کنار زد. لبخند کمرنگی زد و دستش را نوازشوار روی موهای لخت و مشکی رنگ فای کشید. وقتی نیمه شب به خانه برگشتند، فای و زیلو در خواب عمیقی به سر میبردند.
پتوی روی تن فای را مرتب کرد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. همانطور که خمیازه میکشید دستش را روی دستگیره در گذاشت و در را باز کرد. با بازشدن در، سر جایش خشک شد. نگاهش را دزدید.
ییبو: ببخشید نمیدونستم اینجایین!
جان تنها به تکاندادن سرش اکتفا کرد و دوباره مشغول کارش شد.
ییبو خواست مسیر آمده را برگردد اما چیزی توجهاش را جلب کرد. شیائو جان با همان لباسهای دیشب در تلاش بود دست و صورتش را بشوید. خب مسلما شستن دست و صورت با یک دست کار سختی بود، مخصوصا در شرایطی که شیر آب هم وجود نداشت و جان مجبور بود از آب کوزه استفاده کند. لبهایش را به دندان گرفت تا نخندد. مسلما تا به حال شیائو جان چندین فحش آبدار نثار خود و سفر شیرینشان کرده بود.
هر چند تمایل زیادی داشت بیتوجه به جان از سرویس بیرون رود اما انسانیتش مانع از این کار میشد. در نهایت تصمیم گرفت برای کمک به جان پیشقدم شود. به سمت جان رفت و بیتوجه به نگاه ناباورش آب را روی دستهایش ریخت تا صورتش را بشوید. جان زیر لب تشکری کرد و دست و صورتش را شست.
***
نگاه مرددش را بین کوزه و چاه آب جابهجا کرد. مسلما در عرض یک روز معجزهای اتفاق نیافتاده بود و آن عنکبوت چندش هنوز روی چرخ دستی چاه بود. نگاهی به جان که توی آستانه در ایستاده بود و او را تماشا میکرد، انداخت. این بار چه چیزی را بهانه میکرد؟!
سعی کرد بر ترسش غلبه کند، دستش را به سمت دستگیره برد. تقریبا موفق شده بود دستش را به دستگیره برساند اما همان لحظه چند عنکبوت کوچک روی دستگیره نمایان شدند. ناخواسته فریاد کوتاهی زد و ترسیده دستش را عقب کشید.
جان با صدای ییبو لنگانلنگان به سمتش آمد. نگاهش روی صورت رنگپریده و ترسیده ییبو ثابت ماند. متعجب به پسر چشم دوخت و مسیر نگاهش را دنبال کرد؛ جز چند عنکبوت کوچک چیزی در اطراف نمیدید.
جان: خوبی ییبو؟!
ییبو از ضعف متنفر بود، از اینکه از آن موجودات کوچک میترسید؛ اما دست او نبود. خاطرات تلخ به ذهنش هجوم آورده بود، خاطرات تلخ کودکی. زمانی که تنها دو یا سه سال داشت و مادربزرگش از او نگهداری میکرد. آن پیرزن برای هر اشتباه پسر، مورچه یا عنکبوتی را در لباسش میانداخت تا او را بگزند.
ییبو: خوبم. میشه... میشه خودتون از چاه آب بکشید؟!
نگاهش را از جان گرفت. فقط یک دستش در رفته بود پس میتوانست مگر نه؟!
جان: باشه.
جان بیآنکه چیزی بگوید یا حرفی بزند، پذیرفت.
***
خورشید در پس ابرهای سفید رنگ پنهان شده بود. باد در لابهلای برگ درختان میپیچید و صدای هومانندی ایجاد میکرد.
جان روی صندلی گهوارهای نشسته بود، در حالی که فنجان قهوه را در دست سالمش گرفته بود به منظره روبهرویش خیره شده بود.
ییبو در حالی که تنها یک شلوارک به تن داشت، تبر به دست در حال شکستن چوب بود. انگار با آسیب دیدن جان بار تمام کارها بر دوش او افتاده بود. خسته از فعالیت زیاد در حال که قفسه سینهاش به سرعت بالا و پایین میرفت به روبهرو خیره شد. نگاهش با شیائو جانی که با آرامش قهوه مینوشید گره خورد.
خب او بهخاطر جان تا نیمههای شب در جادهها سرگردان بود و خوب نخوابیده بود. صبح به محض بیدارشدن مجبور شده بود کوزهها را آب کند و حالا در حال شکستن چوب بود و بعد از آن هم باید آشپزی میکرد. انگار شیائو جان او را به روش خودش تنبیه میکرد و این ییبو را عصبی میکرد. به تکه چوب روبهرویش نگاه کرد.
ییبو: اگه تو شیائو جان بودی...
تبر را بالا برد.
ییبو: اینجوری میکشتمت.
و چوب بیچاره را به دو قسمت مساوی تقسیم کرد.
جان با نیشخند به پسر که با خشم چوبها را تکه تکه میکرد، نگاه میکرد. از همان فاصله هم میتوانست خشم و عصبانیت پسر و چشمغرههای گاه و بیگاهی که به او میرفت، حس کند.
نگاهی به سر تا پای ییبو انداخت. به عنوان یک پرستار بچه اندام زیادی جذابی داشت. شانههای پهن، پوست روشن، سیکسپکهای جذاب، عضلات محکم شکم و رگهای برجسته دستانش که از همین فاصله هم کاملا مشخص بودند، جان را به تحسین وامیداشت. نگاهش را بالاتر برد و به صورت پسر نگاه کرد. خط فک تیز، موهای لختی که هی توی صورتش میریختند، لبهای پفی...
زیلو: چشمچرونی خوش میگذره؟!
قهوه در گلوی جان پرید و به سرفه افتاد. زیلو با نیشخند ابروهایش را بالا انداخت، تکیهاش را از چارچوب در گرفت و به سمت جان رفت.
زیلو: چشمهات مثل یه اسکنر داشت ییبو رو آنالیز میکرد.
نیشخندش پررنگتر شد و با چشم به ییبو اشاره کرد. جان اخم کمرنگی کرد و زیر لب فحشی به زیلو داد. زیلو سرخوش به سمت ییبو برگشت.
زیلو: هی وانگ ییبو!
ییبو که تازه متوجه حضور زیلو شده بود، منتظر به او چشم دوخت.
زیلو: یه چی تنت کن نمیگی تحریک میشم؟!
ییبو چرخی به چشمانش داد و انگشت وسطش را بالا گرفت. چشمان جان از تعجب گرد شد و به زیلو که هر دو انگشت وسطش را بالا گرفته بود، نگاه کرد. میدانست رابطه زیلو و ییبو خوب است اما فکر نمیکرد این چنین با هم راحت باشند، خب هنوز یک ماه هم از آشنایی آن دو نمیگذشت.
زیلو: حسودیت شد؟!
جان: دارم فکر میکنم پرستار بچهم چهطور میتونه اینقدر بیادب باشه!
چشمان زیلو رنگ تعجب گرفت اما کم کم شروع به درخشیدن کردند و صدای خندهاش در گوش جان پیچید.
زیلو: وای شیائو جان! چهقدر تو بچه مثبتی.
اشکهای فرضیاش را پاک کرد و نگاهش را در اطراف چرخاند.
زیلو: دستت چهطوره؟!
جان: میذاشتی فردا میپرسیدی! دسته گل توئه دیگه.
زیلو نیشخندی زد و دستانش را دور گردن جان انداخت. آن پسر خوب میدانست چهطور دل برادر بزرگترش را بهدست آورد.
***
چاقوها را روی میز گذاشت و منتظر به در چشم دوخت. در کوچک با صدای بلندی باز شد و هیبت زیلو توی چارچوب در نمایان شد.
زیلو: آخ مُردم! این جان مثل کوزت از من کار میکشه!
ییبو به سمتش رفت و سبد را از دستش گرفت. جان بیتوجه به زیلو به سمت ییبو برگشت.
جان: اینها رو بشور و خرد کن.
ییبو تنها به تکاندادن سرش اکتفا کرد و مشغول کار شد. جان به سمت زیلو برگشت.
جان: سس رو هم تو آماده کن.
زیلو: امر دیگهای نیست جناب؟! انگار داره با کارمندش حرف میزنه.
شانههایش را پایین انداخت و بیتوجه به چشمغره جان سمت اتاق رفت.
زیلو: من میرم به ادامه خوابم برسم بقیهش با خودتون.
و در را پشت سرش بست.
جان سری از تاسف تکان داد. انگار خودش باید سس را آماده میکرد. روغن کنجد، سرکه، نمک و شکر را در ظرفی کوچک با هم ترکیب کرد. با صدای برخورد سبد به میز سرش را بالا آورد و به ییبو نگاه کرد.
جان: هویج و کرفس رو به شکل گل برش بده و گشنیزها رو هم ساده خرد کن.
ییبو هیچ ایدهای برای انجام این کار نداشت. او پرستار بچه بود نه آشپز کاخ سلطنتی! سطح توقعات شیائو جان هر روز بیشتر میشد. با چهرهای عبوس روبهروی جان نشست و شروع به خردکردن هویجها و کرفسها کرد. در واقع بهتر است بگویم چاقو را بالا میبرد و از فاصله پنجاه سانتی روی هویج بیچاره میکوبید.
جان با دهانی نیمهباز به رفتار عجیب و غریب پسر مقابلش نگاه میکرد. چشمانش بین چاقویی که با ضرب روی میز میخورد و اخمهای ییبو جابهجا میشد. مطمئن بود که در آن لحظه ییبو سر او را به جای هویج تصور میکرد.
اما اینها همه تصورات او بود و پسر مقابلش در آن لحظه فقط به فکر خلاصشدن از آن مخمصه بود. شیائو جان قطعا ناامید میشد اگر میفهمید آشپزی ییبو در حالت عادی به همین شکل است.
با تاسف نگاهش را روی تکههای هویجی چرخاند که در اطراف پخش شده بودند. از جایش بلند شد و با تکیه به صندلیها به سمت ییبو رفت و پشت سرش ایستاد. با بالاآمدن دستی که چاقو در آن بود، دست ییبو را محکم گرفت.
جان: اینجوری نه!
کمی خم شد و دست ییبو را روی هویج گرفت. در حالی که لبهایش کنار گوش ییبو بود، دست ییبو را به آرامی حرکت داد.
جان: اینجوری، آروم و باحوصله.
با چرخیدن سر ییبو نگاهشان با هم تلاقی کرد. صورتشان آنقدر نزدیک بود که نفسهای گرمشان توی صورت هم پخش میشد. کمی آنطرفتر زیلو و فای توی آستانه در به دو مرد نگاه میکردند. زیلو با پوزخندی که هر لحظه پررنگتر میشد به آن دو خیره شده بود. آرام خم شد و کنار گوش فای زمزمه کرد.
زیلو: نظرت راجعبه داشتن دوتا ددی چیه؟!
فای نگاه کنجکاوش را روی صورت زیلو چرخاند.
فای: دوتا ددی؟
زیلو: هوم. اینجوری ددی جان نمیتونه بچه دیگهای داشته باشه.
فای نگاه پرسشگرش را از زیلو گرفت و به دو مرد که هنوز به هم خیره بودند، نگاه کرد. زیر لب زمزمه کرد.
فای: دو تا ددی؟!
انگار تازه نگاهش به باندپیچی کتف و مچ پای جان افتاده بود. با لحنی مضطرب نامش را صدا زد.
فای: ددی!
ریسمان نگاه دو مرد پاره شد و جان به سمت فای برگشت.
***
عینکش را روی صورتش جابهجا کرد و به سمت استدیو قدم برداشت.
تائو: خوبه حالا دامن لباس رو باز کن و یه دستت رو روی کلاهت بذار... همینه!
نگاهی به سر تا پای تائو انداخت، هنوز هم مثل قبل جذاب بود.
وین: تائو!
تائو با شنیدن صدای آشنایی دوربین عکاسی را پایین آورد و به سمت صاحب صدا برگشت. چشمانش ابتدا گرد و سپس گرم و مهربان شدند.
تائو: وین!
با لبخند به سمت هم قدم برداشتند و همدیگر را تنگ در آغوش گرفتند.
تائو: پسر دلم برات تنگ شده بود.
در حالی که از هم جدا میشدند با چشمانی کنجکاو یکدیگر را برانداز میکردند.
تائو: چهخبر پسر؟ اینجا چیکار میکنی؟
قسمت آخر حرفش را آرام گفت. تا جایی که به یاد داشت بعد از مرگ زئی، وین حاضر نبود جان را ببیند و حالا او اینجا بود در استدیو عکاسی شرکت جان.
وین: داری با مدیرعامل شرکت حرف میزنی.
ابروهای تائو بالا پرید.
وین: هی! یادت نرفته که منم سهامدار این شرکتم؟! چرا جوری رفتار میکنی انگار آدم فضایی دیدی؟!
تائو دستی به گردنش کشید و خجالت زده خندید.
تائو: ببخشید شوکه شدم، انتظار دیدنت رو نداشتم. راستی حالا که اینجایی حتما خواهرزادهت رو دیدی؟ فای خیلی بامزه و شیطونه مگه نه؟
لبخند از صورت وین پر کشید و اخم کمرنگی روی آن نشست.
***
لوهان: اینم بردار!
کریس نگاهی به ویترین مغازه انداخت.
کریس: خواهش میکنم لوهان! داری زیادهروی میکنی.
اخم کمرنگی روی صورت لوهان نشست.
لوهان: اشتباه کردم که با تو اومدم خرید.
کریس آهی کشید و تسلیم شد. مگر میتوانست در مقابل همسرش مقاومت کند.
کریس: باشه فقط دوباره شروع نکن به غر زدن!
لوهان لبخند مهربانی زد.
لوهان: آخه من کی به تو غر زدم عزیزم؟!
کریس سری از تاسف تکان داد و وارد مغازه شد. لوهان با لبخند به لباس داخل ویترین نگاه کرد. تصمیمش را گرفته بود او را خوشبختترین انسان روی کره زمین میکرد.
***
ابرهای تیره آسمان را پوشانده بودند. بوی گلهای زنبق همه جا را پر کرده بود. نگاهش را در دشت پر گلی که تنها نیم ساعت از کلبه فاصله داشت، چرخاند. البته این مسیر نیم ساعته بهخاطر حرکت آهسته جان طولانیتر شده بود.
زیلو چشمان براقش را در اطراف چرخاند. اینجا بهترین مکان برای عکاسی بود، خوشحال بود که پاوربانکش را آورده بود.
زیلو: بیا چندتا عکس جذاب ازم بگیر پست بذارم تو ویبو و بفرستم برای ران.
گوشی را به دست جان داد و خودش میان گلها رفت.
جان سری از تاسف تکان داد و چند عکس در زوایای مختلف از زیلو گرفت. عکسهایی که در بعضی از آنها زیلو لبخند زده بود و در بعضی دیگر به افق نگاه کرده بود.
زیلو: هی ییبو! تو و فای هم بیاین. جان عکسمون رو بگیر.
جان آهی کشید. همانطور که به عصایش تکیه داده بود، بار دیگر گوشی را بالا گرفت.
جان: یهکم بیاین جلو... عزیزم لبخند بزن... زیلو آدم باش... ییبو لبخند...
زیلو: بگیم سیب؟
جان: آدم باشی کافیه نمیخواد چیزی بگی!
زیلو: جاااان!
جان: اون شاخکها چیه پشت سر فای و ییبو!... زیلووو!... آماده... سه، دو، یک!
بعد از گرفتن چند عکس از آن سه نفره از آنها، زیلو فریاد زد.
زیلو: سلفی بگیر، چهار نفری.
جان دوربین گوشی را چرخاند.
جان: یکم جمعتر شین... فای پسرم به دوربین نگاه کن... آماده... سه، دو، یک!
زیلو: بذار ببینمشون.
گوشی را از دست جان کشید اما قبل از اینکه بتواند نگاهی به عکسها بیاندازد، آسمان غرید و باران نمنم شروع به باریدن کرد.
زیلو: من عاشق بارون و بوی بارونم!
صورتش را رو به آسمان گرفت تا باران بر او ببارد.
طولی نکشید که نمنم باران به بارشی بیوقفه تبدیل شد. دشت وسیع تنها از گلهای زنبق پوشیده شده بود و هیچ سرپناهی در آن اطراف به چشم نمیخورد. ناچارا راه خانه را در پیش گرفتند. اما زمین گلآلود، جان آسیب دیده و باران سهمگین برگشت به خانه را دشوار کرده بودند. هر طور بود به خانه برگشتند اما مسلما کلبهای که از سقف و دیوار آن آب میچکید، چیزی نبود که آنها منتظرش بودند.
***
خورشید در آسمان پکن میدرخشید. ابرهای سفید در جایجای آسمان دیده میشدند. هوای پکن روز به روز سردتر میشد. ییبو از پس شیشه ماشین به افرادی که از خط عابر پیاده عبور میکردند، نگاه میکرد. یک هفته میشد که از سفر برگشته بودند. سفری که با بارش باران تمام شد و همه آنها را یک هفته در بستر بیماری انداخت. با انگشت روی فرمان ماشین ضربه میزد و نگاهش را در اطراف میچرخاند. با دیدن نایلونی از هویج در دست یکی از عابران، خاطرات مانند طوفانی ذهنش را به هم ریختند.
"فلش بک_یک هفته قبل"
ضرباتش را تندتند روی هویجهای بیچاره پیاده میکرد. فقط دلش میخواست زودتر از این مخمصه رها شود. بیتوجه به اطرافش کمی گشنیز در دهانش گذاشت و با حرص آشکارتری به کارش ادامه داد. دستی که چاقو در آن بود، بالا برد تا بار دیگر محکم روی هویجها بکوبید اما شخصی دستش را گرفت و صدایش در گوش ییبو پیچید.
جان: اینجوری نه!
قفسهسینهاش را به شانه ییبو چسباند و و کمی روی او خم شد. در حالی که لبهایش نزدیک گوش ییبو بود، دستانش را به حالت خاصی حرکت داد.
جان: اینجوری، آروم و باحوصله.
آنقدر نزدیک بودند که با چرخاندن سرش نگاهشان با هم تلاقی کرد و نفسهای گرمشان توی صورت هم پخش شد.
سردرگمی! واژهای که در آن لحظه دقیقا توصیف حال ییبو بود. نگاه سرگردانش را روی مرد مقابلش چرخاند. چشمان درشت، ابروهای پرپشت، بینی متناسب با صورت، لبهای قلبی شکل و خال زیر لب، مرد مقابلش واقعا خوش قیافه بود.
خجالت! واژهای که ییبو با آن بیگانه بود اما در آن لحظه به طور عجیبی آن را با تکتک سلولهای بدنش حس میکرد. ناخواسته لبهایش را با زبانش خیس کرد، حرکت چشم مرد مقابلش روی لبهایش باعث میشد بیشتر گر بگیرد. محض رضای خدا او وانگ ییبو بود چرا باید خجالت میکشید؟!
فای: ددی!
با صدای پسر بچه ریسمان نگاهشان قطع شد.
"پایان فلش بک"
با صدای بوق ماشینها به خودش آمد و به سمت خانه حرکت کرد.
YOU ARE READING
Babysitter
Fanfictionفای یه پسر بچه سرتق و بازیگوشه که همه پرستارهاش رو فراری میده. جان که از این وضعیت به ستوه اومده از خواهرش کمک میخواد. به پیشنهاد دلربا یه پرستار مرد برای مراقبت و نگهداری از فای استخدام میشه. اما فای میتونه با پرستار جدیدش، ییبو، کنار بیاد؟ نام:...