Part 12

76 16 29
                                    

تابلوی نئونی بزرگی را که نام بار روی آن خودنمایی می‌کرد، از نظر گذراند. نگاهی به ساعتش انداخت، یک نیمه شب را نشان می‌داد. سری از تاسف تکان داد و از ماشین پیاده شد. بیست دقیقه‌ای می‌شد که بارمن با موبایل زیلو به او زنگ زده بود و مستی زیلو و ییبو را اطلاع داده بود.

با قدم‌هایی بلند وارد بار شد و به سمت میزی که ییبو و زیلو روی آن خوابیده بودند، رفت. به یکی از کارکنان آن‌جا اشاره کرد تا صورت‌حساب را بیاورد. دست به کمر با نگاهی مواخذه‌گر به آن دو که نیمه‌هوشیار بودند، خیره شد‌.

پس از پرداخت صورت‌حساب به سمت زیلو رفت. ضربه‌ای به شانه زیلو زد و چند بار نامش را صدا زد. زیلو با چشمانی خمار به او نگاه کرد.

زیلو: جان‌جان!

لحن کش‌دار و بوی زننده الکلی که از بدنش می‌آمد اخم کمرنگی روی پیشانی جان نشاند‌. دست زیلو را دور گردن خودش انداخت و یک دست خودش را دور کمر زیلو حلقه کرد.

جان: پسره‌ی احمق کی یه‌ کم بزرگ می‌شی؟!

زیلو اصوات نامفهومی را زیر لب تکرار کرد و خودش را از جان جدا کرد. در حالی که به سختی تعادل بدنش را حفظ می‌کرد، با همان لحن کش‌دارش غر زد.

زیلو: به من دست نزن من باهات قهرم.

جان با لبخندی کمرنگ به سمتش رفت اما زیلو یک قدم به عقب برداشت.

زیلو: نیا جلو وگرنه خودم رو می‌کشم!

موبایلش را روی گردنش گذاشت.

زیلو: نیا!

جان بی‌حوصله نگاهی به او انداخت، فای در خانه تنها بود و زیلو با او همراه نمی‌شد. دستش را محکم دور شانه‌اش پیچید و او را به زور به سمت ماشین برد.با نشاندن زیلو روی صندلی عقب انگشتش را تهدیدوار جلوی صورتش تکان داد.

جان: از جات تکون نمی‌خوری.

سپس با تردید و عجله به سمت بار رفت تا ییبو را بیاورد. با رسیدن به ییبو نگاهی به پسر انداخت که یک طرف صورتش را روی میز گذاشته بود و در حالی که با خودش حرف می‌زد اشکال فرضی روی میز می‌کشید. دستی به شانه‌اش کشید.

جان: ییبو بلند شو بریم.

در کمال تعجب پسر بدون حرف از جایش بلند شد و با چشمان خمارش به حرکات جان چشم دوخت. جان بازویش را گرفت و کمک کرد تا مسیر پیش رویش را به آرامی طی کند. با نزدیک‌شدن به ماشین نفس آسوده‌ای کشید.

جان: خب ماشین اون‌جاست، سوار شیم و بریم خونه.

پسر که تا آن لحظه مطیع جان بود با شنیدن کلمه "خونه" سرجایش ایستاد. اخم کمرنگی روی صورتش نشست و با لحن کش‌دار و مرموزی گفت.

ییبو: می‌ریم... می‌ریم خونه؟! می‌خوای ازم... ازم... کمک! کمک!

فریاد پسر جان را از جا پراند و توجه افرادی را که دوروبرشان بودند، به آن‌ها جلب کرد‌. جان بهت‌زده به حرکات پسر نگاه می‌کرد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 01 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

BabysitterWhere stories live. Discover now