قدم سوم؛ فصل تازه🌊

85 16 1
                                    


هیچ کدوم از اعضای خانواده متوجه اتفاقی که داشت میوفتاد نبودن. یکی یکی به سمت جونگ‌کوک میرفتن و اون رو به آغوش می‌کشیدن؛ بی خبر از فرومون‌هایی که گرگش به طور ناخودآگاه برای جذب جفتش آزاد می‌کرد.

وقتی به خودش اومد، توی بغل بزرگ‌ترین عمش در حال له شدن بود. بغل‌های زن درشت هیکل، با توجه به اضافه وزنی که داشت همیشه گرم و نرم بود و این همیشه همه رو تشویق می‌کرد که به محکمی خودش بین بازو‌هاشون فشارش بدن؛ اما جونگ‌کوک حواسش سر جاش نبود که بخواد کار همیشگیش رو انجام بده. وقتی عمش بغل متقابلی از آلفای دریایی دریافت نکرد، با اخم اون رو از خودش فاصله داد تا متوجه مشکل بشه.

-چیشده جونگ‌کوکا؟ چرا به نظر از دیدن خانوادت خوشحال... اوه!

با چشم‌های قهوه‌ای ریزش، رد نگاه جونگ‌کوک رو دنبال کرد و به مو طلایی رسید. به نظر نمی‌رسید اون‌ها بخاطر یک دلتنگی ساده توی همچین وضعیتی باشن... شاید چیزی در حال وقوع بود که کسی متوجه‌اش نبود؟

با چیدن تیکه‌های پازل کنار هم، بلاخره دلیل مات زدگی برادر‌زاده‌هاش رو متوجه شد. دست‌های تپلش رو از دور دریا باز کرد و با ناباوری اون‌ها رو روی دهانش قرار داد.

-تو... تهیونگ... اوه خدای من.
.
.
.
.

نیم ساعت از ورود جنجالی جونگ‌کوک می‌گذشت و همه مهمون‌ها صندلی‌های سالن رو به طور گرد چیده بودن تا به طور کامل به اتفاقاتی که در حال وقوع بود مشرف باشن.

از طرفی والدین اون دو پشت درهای بسته‌ی سالن، در حضور پدربزرگ و مادربزرگ‌شون، در حال مشورت با شمنی بودن که بعد از شنیدن اخبار به سرعت خودش رو به عمارت رسونده بود.

تهیونگ و جونگ‌کوک کنار هم نشسته، و به شدت مضطرب به نظر می‌رسیدن. دیدن اون وجهه‌شون برای بقیه عجیب بود. هیچ کدوم اون‌ها هیچ وقت احساسات منفی رو بروز نمی‌دادن؛ ولی توی اون موقعیت کنترل کردن احساسات سخت بود.

از طرفی رد کردن همدیگه به گرگ‌هاشون صدمه می‌زد و از طرف دیگه، اونا برادر بودن! حتی فکر کردن به جفت شدن با برادرشون براشون وحشتناک بود.

تهیونگ بی توجه به سنگینی نگاه حضار، در حالی که پوست لبش رو می‌کند به در سالن چشم دوخته بود... به انتظار گروه کوچیکی که سرنوشت اون و آلفای مضطرب رو توی دست داشتن.

توی افکارش غرق بود که انگشت‌هایی گرم محکم دور دستش حلقه شدن. نگاهش رو بالا گرفت و به چشم‌های صاحب رایحه‌ی دریا داد. به عادت همیشه شروع به رمز گشایی نگاه هیونگش کرد؛ هیچ چیز توی اون نگاه عوض نشده بود به جز یک چیز؛ شرمندگی توی اون‌ها خونه کرده بود. فرصتی برای فکر کردن به دلیل وجود مهمون ناخونده‌ی چشم‌های جونگ‌کوک پیدا نکرد؛ چون خود اون به حرف اومد:
-تهیونگا... میخوام بدونی که هر تصمیمی بگیری من پشتت هستم. حتی اگه ردم کنی، همیشه به اندازه‌ی قبل برام عزیزی. من... من متاسفم که مجبوری توی این موقعیت قرار بگیری. حتی نمیدونم چجوری تاسفم رو ابراز کنم...

Henkoˎˊ˗Donde viven las historias. Descúbrelo ahora