در زدم و تهیونگ با شلوار و لباس گشاد قهوهای رنگ ظاهر شد:«اوه سلام. بیا داخل.»
به محض وارد شدنم، عطر دارچین بینیم رو بوسید.
با خجالت خندید و به شیرینی های روی میز اشاره کرد.خجالت کشیدن، خندیدن... چیز های جدیدی بودن که تا قبل از گفتن هدفم از محبوبم ندیده بودم. تا قبل از گفتن نقشه فقط بد اخلاقی بودن و ترسو خطاب شدن. صورتش آردی شده بود و من رو وادار میکرد تا با لطافت ارد ها رو کنار بزنم.
«چیزی روی صورتمه؟»
«فقط یکم آرد. بامزه شدی.»
نگاه من، نگاه من همیشه روی صورتته رز من.با شور و هیجان سمت شیرینی های دارچینی رفت:«امتحان کن!»
سمت لب هام گرفت و منتظر بهم خیره شد.
برای اینکه فقط لمس کوچیکی با دستش داشته باشم، دستش رو گرفتم و با استفاده از اون شیرینی رو سمت دهنم بردم.
«اوه...بد شده؟»و واقعا هم بود. دارچین و شکر به اندازه کافی پخته شده بودن و شیرینی سخاوتمندانه پف کرده بود.
خندید و با طنازی سمت بقیهٔ شیرینی ها رفت:«صبر کن یکم خنک تر بشن و بعد بخور.»
این پا و اون پا کرد و بالاخره حرفش رو زد:«جونگ کوک من به تمام اعضای گروه کوچیکمون خبر دادم. قلبم میگه بهت اعتماد کنم اما مغزم اونقدرها قبول نمیکنه! متوجهی؟ هنوز هگ برای من یک سرباز حکومتیای و چیز خاصی عوض نشده. دست از پا خطا کنی خنجرم رو روی رگت میکشم و تا قطرهی آخر خونت بهت نگاه میکنم تا مطمئن بشم مردی!»
چشم هام رو ماساژ دادم:«حساسیتت و مشکل اعتمادت رو درک میکنم و مشکلی باهاش ندارم. به هر حال من با کل وجودم ازت مطمئنم. میرم بخوابم خیلی خستهم.»«باشه. شب بخیر، خوب بخوابی.»
بعد از خوردن شام و زدن مسواک به تخت تهیونگ پناه بردم و زیر پتویی که عطر خودش رو می داد مثل مار خزیدم.
میتونم قسم بخورم تهیونگ بوی رز میده. رز های وحشی دشت گلورا. همه چیزِ اون بوی رز های گلورا رو میده. حالا چطور با این بو بخوابم؟بدون اینکه توجه کنه بیدارم یا خواب، کنارم دراز کشید و بعد از چند دقیقه راحت خوابید. حسرت خوردم؛ چطور انقدر راحت خوابش برد. حق داره، اون خودش رو داره ولی من نه، ندارمش. الان بین بازوهام ندارمش.
با اکراه سمت در چرخیدم تا بدون نگاه کردن بهش بخوابم.
...
تهیونگ غمگین بود و نمیدونستم چرا. ده روز از موندن من به خونهاش میگذشت. طی این مدت، به اندازهی ده روز نزدیک شدیم. شاید آنچنان زیاد نباشه اما برای من جوری بود که هر لحظه از لذت لبریز میشدم. صبحانه میخوردیم و بعد غذا و بقیهی کارها مثل فروختن سیبهای ترش به مردم و در آخر، خسته جفت همدیگه به خواب میرفتیم. همه چیز عالی بود تا اینکه امروز صبح تهیونگ رو دیدم که به زور صبح بخیر گفت و حالا شب شده و خونه نیست.
YOU ARE READING
ROSE ╎KV ✔️
Fanfiction╌ رُز ╌ تــــمام شـــده. داستان سربازِ حکومتی ظالم رو روایت میکنه که عاشق سردستهی شورشیها شده. این عشق محاله و ممکنه منجر به مرگ اون بشه. از طرفی پسر شورشی تلاش میکنه تا انتقام خانوادهی مردهاش رو از پادشاه بگیره. پسر مجبور میشه با تمام ت...