بیرون رفت. همراهش رفتم. اسمون ابری بود و بارون نمنم میبارید. با لبخند دستش رو دراز کرد و تا قطرات بارون به دستش بوسه بزنه.
«جونگ کوک...اگه مردم، به هر دلیلی بازم دنبال اژدها بگرد. باشه؟»
شدت بارون کمی بیشتر شده بود. بهم نگاه کرد:«امیدوارم...بهم قول بده که بلایی سرت نیاد.»
لبخند زدم:«قول میدم.»
«گرسنمه جونگ کوک.»
بین جنگ نگاهی که راه انداخته بودیم، این بهترین راه برای عوض کردن بحث بود.
«بیا همینجا زیر بارون غذا بخوریم، از وقتی تابستون شده این اولین بارونیه که می بینم.»
غذاهایی که برامون گذاشته شده بود رو روی عرشه گذاشتیم و شروع کردیم به خوردن. مرغ، انواع میوهها، انواع کیکها و غیره. تهیونگ خامه یکی از کیکها رو روی بینیم کشید و برای این کارش تقریبا قهقهه زد.
متعجب پاکش کردم و گفتم:«این برای چی بود؟!»
«خدای من خیلی بامزه شدی!»
برای زدن خامه، انگشتش رو جلو اورد. سریع گرفتمش. برای فرار کردن تقلا میکرد و دستش رو میکشید، و البته موفق هم شد. با خنده دنبالش دوییدم و اون هم مثل آهویی ترسو فرار میکرد. گرگ و بره بازی روی عرشه. به موج بلندی خوردیم و من جلو تر افتادم. با وحشت دستش رو گرفتم تا روی زمین پرت بشه و داخل دریا نیفته. کشیدمش توی بغلم باهم به دیواره برخورد کردیم. سرم رو بلند کردم و از بین نرده ها تماشا کردم. جزیرهٔ جدید. خاک جزیره، آبی بود. قصر داخلش هم همینطور. تهیونگ، با ملایمت پرسید:«به جزیره رسیدیم؟»
حریری از مو چشمش رو پوشونده بود، اما با این حال تلاش داشت به چهرهام نگاه کنه. ظالمانه زیبایی محبوب من. دوست داشتم به خال زیر چشمش بوسه بزنم و بگم «بله، رسیدیم.» اما به جای اون بلند شدم:«اره.»
«لطفا یه اسم رمزی بهم بده تا هر وقت جدا شدیم و تهیونگ دیگه ای دیدم، با اون همدیگه رو بشناسیم.»
اخم کرد:«ولی اونها از افکار ما باخبرن.»
«نه، فقط از افکار مربوط به اون گناه باخبرن.»
اخم ظریف بین ابروهاش نشست و موافقت کرد:«مطمئن نیستیم...اما چون مجبوریم... خب برای اینکه توی اون موقعیت شک نکنن، جای یک حرف می تونیم علامت داشته باشیم! بالا اوردن انگشت کوچیک.»
«قبوله. بیا بیرون.»
پس از گذشت چند دقیقه بالاخره پاهامون به خاک جزیره رسید. ابی، زیبا اما پر از عقرب. ممکن بود هر لحظه یک عقرب از دل خاک بیرون بیاد و دمش رو سخاوتمندانه به پات بکوبه!
پس مجبور بودیم مسیر کوتاه جزیره را قصر رو بدویم. در بهترین حالت چیزی به پاهامون نمیچسبید و نیش زدنی در کار نبود. جالب بود که هر دوی ما اروم بودیم و حتی حرف نزدیم و فقط برای دویدن به همدیگه اشاره کردیم، و برنامهریزی لحظهای، عالی عمل کرد. به مقصد رسیدیم. درختهای دور و اطراف قصر آبی بودن؛ همه چیز به رنگ آبیِ مهربان و آرام بود، جز خود قصر که زرد بود. جزیره ترکیب رنگ زیبایی داشت. از دور، قصر آبی بود اما از نزدیک زرد پررنگ! شاید اگه فرد باهوشی بودم معانی ترکیب رنگهای انتخاب شده، جزیره رو برام شرح میداد.
عقربها جوری زیر زمین برگشتن، انگار هیچوقت قلب ما رو برای بالا بودن به تپش ننداختهن. از داخل قصر بوی انواع خوراکیها میاومد؛ مخصوصا غذای درحال پخت یا تازه پخته شده. تهیونگ مضطرب به نظر میرسید، حق هم داشت. از داخل قصر هیچ صدایی جز آواز کودکانه شنیده نمیشد و این تنها چیزی بود که سکوت آزار دنده جزیره رو میشکست.
وارد شدیم. دیوار های قصر آبی بود و نقش نگارهای ظریف طلایی داشت. کفپوش شطرنجی سیاه سفید، انقدر تمیز بود که شاید میشد غذا رو روی زمين ریخت و خورد! دو میز بزرگ غذای تازه ،و یک صندلی چوبی وسط دو میز قرار داشت که روی اون، یک دختر بچه بود؛ تنها و بدون هیچ پیش خدمت یا مهمان دیگه یا هر چیزی که قبلا دیدیم.
«اوه! اوه مهمون داریم؟! خوش اومدید.»
صدای کودکانه و ظریفی داشت. موهای بلند و موج داری که دو طرفه بالا بسته شده بودند و روی هر کدوم پاپیون ربانی سفید بود. لباس آبی و درآخر صورت قلبی شکل و بامزهی دختر بچه. با لپهای گل انداخته لبخند زد و بچگانه سمت ما دویید. تهیونگ خوشرو گفت:«سلام خانوم کوچولو.»
سریعا اخم کرد:«من کوچولو نیستم.»
در بسته شد. مستقیم به تهیونگ نگاه کردم و اون هم به من. هر کسی متوجه معنا دار بودن نگاه های ما میشد و اون مثلا بچه هم مستثنی نبود.
نیشخند زد؛ برای چهرهٔ کودکانه اون بامزه بود، اما نه در موقعیت ما.
با کفش های کوچیک و پاشنه کوتاهش که به زور صدای تق تق تولید میکرد روی زمین کوبید. سه بار.
«پس باید برای من کلید رو پیدا کنه. اون توی طبقهی بالاست!»
با شیطنت دور ما چرخید و با خنده داد زد:«ولی به هیچکس اعتماد نکنید پسرا!»
صداش مثل یک زنگوله نه تنها توی قصر بلکه توی گوش ما هم پیچید.
تهیونگ، جلوتر از من سمت پله های پیچ در پیچ حرکت کرد. دنبالش رفتم و با دقت قدم برداشتم.
با سر تأیید کرد و دستم رو فشار داد. درِ تمام اتاقها بنفش بود. راهرو نه خیلی تاریک بود و نه خیلی روشن. اتاق اول، اتاق صد و یک. در رو باز کردم. صدای موسیقی ملایمی که پخش میشد، برای من، فضای ترسناکتری میساخت اما پسر لیبرا فقط با کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد. مردی سیاه پوش درست کنار پنجره ایستاده بود، پشت به ما.
«تو نه.»
گفتم:«اگه جلو بیام در رو میبندی.»
مرد برگشت. اوه خدا! صورت اون... پوست صورتش انگار که قبلا روی اون اسید پاشی شده باشه، جمع شده بود.
«و اگه وارد اتاق نشی، کلید رو پیدا نخواهی کرد.»
وقتی یک قدم از در فاصله گرفتیم محکم بسته شد. مرد همزمان با بسته شدن در، غیب شد. تهیونگ دستم رو ول کرد و سمت گرامافون قدیمی رفت و اهنگ رو قطع کرد.
«و نکته اینجاست، درواقع باید دنبال دو تا کلید بگردیم؛ یکی در اتاق و یکی در اصلی.»
ساعت ها گذشت، نمیدونم چند ساعت ولی اتاق تاریکِ تاریک بود. هیچ سر و صدایی از بیرون نمیاومد و ما گرسنهتر از هر زمانی بودیم. تهیونگ داد زد:«یک کلید! یک کلید پیدا کردم!»
تند سمت در دویید و سعی کرد روی در امتحانش کنه.
«نه... برای اون نیست تهیونگ. کمدی که اول سعی کردیم بازش کنیم، اما قفل بود؛ بازش کن.»
تهیونگ با کنجکاوی سمت کمد رفت و درش رو باز کرد. یک برگهٔ مرغوب و صورتی رنگ. با جوهر طلایی نوشته بود:«اتاق صد و چهل و هشت.»
تهیونگ گیج بلند خوندش:«اتاق صد و چهل و هشت؟»
و در کمال تعجب، در اتاق اروم باز شد. تهیونگ اروم گفت:«یک کلید دیگه هم اینجاست، شبیه قبلی.»
میدونم که هر دو به یک چیز فکر میکنیم، اتاق صد و چهل و هشت از این راهرو. از اتاق خارج شدیم و وارد اتاق صد و چهل و هشتم شدیم. دو دختر سخت درحال بوسیدن همدیگه بودن، انگار که ما رو نمیدیدن، حتی به کارشون ادامه هم میدادن. با تعجب به نقش آتیشی که روی گردن جفتشون بود نگاه کردم. تهیونگ داد زد:«جونگ کوک! گفتم اتاق صد و پنجاه. زود باش!»
در اتاق باز شد و اون دو دختر حتی اتش بوسهشون هم بیشتر شد. بی توجه به اون دو از اتاق خارج شدم و سمت اتاق صد و پنجاه دویدیم. تند تند دستگیره رو تکون دادم اما باز نشد. با تعجب، به تهیونگ و تهیونگ به من نگاه کرد. دوباره برگه رو نگاه کردیم؛ اما برگه باز هم عدد صد و پنجاه رو نشون میداد.
«زیر... نور بهش نگاه کن.»
«چی؟»
«ما برای اینکه مامورین دولت موقع خوندن نامه های ما شک نکنن...»
در رو باز کردیم. اتیش، اتاق رو در بر گرفته بود. درست وسط اتاق، کلیدی بزرگ از سقف اویزون شده بود. تهیونگ بی توجه به من از روی اتیش پرید و به کلید چنگ زد، سمت من پرتش کرد. راهی برای برگشت نداشت. در اتاق محکم بسته شد.
«چی... نه نه نه!»
دستگیره غیب شد و دیوار کل در رو در بر گرفت. ترس توی رگهام دویید. تهیونگ کجاست؟ اژدهای آبی اینطور از مهمانهاش پذیرایی میکنه؟!
سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و به شماره اتاقی که به کلید چسبیده بود برم، صد و هفتاد و نه.
در اتاق رو اروم باز کردم. جز یک کمد بزرگ چیزی اونجا نبود. داخلش یک عروسک خرسی متوسط بود. گرسنه بودم، تهیونگ نبود و حالا جای کلید فقط یک عروسک پیدا کردهام!
از پلهها پایین رفتم. دختر بچه درحال دوچرخهبازی بود.
عروسک رو بهش دادم. توی یک حرکت، شکم خرس رو پاره کرد و کلید رو از وسطش در اورد.
«برام مهم نیست، تهیونگ کجاست؟»
«نمیدونم باید مراقب دوستت میبودی.»
فکر کن جونگ کوک... فکر کن! از موضع اصلی دور نشو، گناه جزیره چیه؟ اولین اتاق مردی که صورتش سوخته بود، بعدش هم دو دختر درحال عشق بازی و بعدش هم اتیش؛ ربط اینها چی میتونه باشه؟
گرسنگی نمیذاره تمرکز کنم و دور شدن تهیونگ از... اوه گرسنگی؟!
«جزیره شکم پرستیه؟!»
دختر بلند خندید و با دوچرخهش دورم چرخید:«نه!»
من الان گرسنه ام، تهیونگ نیست، همهی این کلید پیدا کردنها باید چه احساسی رو داخل من ایجاد کنه؟ خستگی، گرسنگی، گیج بودن و... عصبانیت!
«جزیرهٔ خشمه.»
چرخ ایستاد و غذاها اروم تکون خورد. درست حدس زدم؟
صدای تهیونگ از پشتم شنیده شد، درست از بالای پلهها.
«جزیرهٔ خشم!»
«درسته... تو از کجا فهمیدی؟»
«صورت مرد سوخته بود، من توی اتیش بیهوش شدم و روی گردن دو دختر هم علامت اتیش بود. به نظرم جزیرهٔ خشم بود.»
دوست داشتنی و باهوش، همونطور که همیشه از محبوبم انتظار میره. لبخند زدم:«بیا بریم.»
دختر بچه گفت:«اشکال نداره اگه اینجا غذا بخورید.»
من و تهیونگ به همدیگه نگاه کردیم، جزیره بعد از کشف شدن هویتش باید خراب میشد. چیزی این وسط عجیب به نظر میرسه.
«جونگ کوک... این جزیره، جزیرهٔ دو گناهه. از غذاها نخور.»
سر تکون دادم. شکم پرستی؟ اما چطور؟
دختر اروم اروم سمت ما اومد:«اینجا بمونید.»
تهیونگ دستم رو گرفت و فشار داد.
«جزیرهٔ تنبلی؟»
بعد از حرف من، دختر بچه پیاده شد و زمزمه کرد:«اوه... من فکر میکردم قراره آخرین حدستون رو خراب کنید. نکردید. ولی این جزیره، جزیرهٔ سه گناه بود. پس حالا... طبق دستور نامه اژدها باید بمیرید!»
«من هنوز یک حدس دیگه دارم.»
تهیونگ گفت. سمت دخترک رفت و گفت:«شکم پرستی. این سومین گناهه.»
دختر لبخند زد:«نمیدونم برای چی، اما شما دوتا شبیه به منتخبین هستید... میتونید برید! جزیره تا چند دقیقهی دیگه نابود میشه.»
منتخبین؟ منتخب برای چی؟ مجال فکر نداشتیم چون ستونهای قصر یکی یکی در حال افتادن بودن. انقدر سریع به قایق رسیدیم که سینههای هر دو خسخس میکرد و تند تند بالا و پایین میشد.
«چه اتفاقی برای قایق افتاده؟»
تهیونگ با اخم گفت. وقتی به قایق نگاه کردم، از تعجب دو قدم به عقب رفتم. قایق و ساحل پر بود از طلا و سکه های ارزشمندی که مطمئنم با اون ها میتونم کل امپراتوری رو از پا در بیارم.
«تهیونگ این سکهها...»
«سگ طمع نباش جونگ کوک. سه جزیره داخل یکی و حالا جزیرهی طمع داخل قایق ما!»
با عصبانیت سمت قایق رفت و کل طلاها رو مستقیم توی دریا انداخت. رو به اسمون داد زد:«من نه با طلا و نه با غذا و نه با هیچ چیز دیگهای خریده نمیشم، اژدها!»
من محو تحسین بودم. اگر گناه هشتمی به نام عشق وجود داشت، من گناهکار ترین مرد لیبرا بودم. خیره به بازوهای اون درحال ریختن کیسههای طلا توی دریا، وارد قایق شدم.
«حتی یک سکه هم نمیخوام بمونه جونگ کوک. کمک کن تا بریزمشون.»
«روی این... روی این سکه...»
با اخم، زل زد به چشمهای من و گفت:«جونگ کوک، احمق نباش! حتی یکدونه از اونها هم نباید برداریم!»
سر تکون دادم. امیدوارم چیزی که توی ذهنمه واقعیت نداشته باشه...
قایق رو از ساحل خارج کردیم و به سمت جزیره بعد حرکت کردیم.
«غرور، طمع، خشم، شکم پرستی، طمع، تنبلی، حسادت... ما درحال رفتن به اخرین جزیره هستیم...»
★
YOU ARE READING
ROSE ╎KV ✔️
Fanfiction╌ رُز ╌ تــــمام شـــده. داستان سربازِ حکومتی ظالم رو روایت میکنه که عاشق سردستهی شورشیها شده. این عشق محاله و ممکنه منجر به مرگ اون بشه. از طرفی پسر شورشی تلاش میکنه تا انتقام خانوادهی مردهاش رو از پادشاه بگیره. پسر مجبور میشه با تمام ت...