رز.

92 17 10
                                    

تهیونگ با نگاه خیره‌ش به دریا گفت. آخرین جزیره؟ شهوت؟ اوه امیدوارم اون چیزی که فکر می‌کنم نباشه.
«چه چیزی برای شهوت در نظر گرفتن، مردمان زیبا و برهنه؟»
طعنه زد. برای من، رز زیبای من، احتمالا تو باشی. ترسم از اینه که اون رو ببینی! اون چیزی که قراره شبیه تو باشه.
«نخور! اگه داخلش چیزی باشه چی؟»
«نمی‌دونم... از این داروهای افزایش شهوت! یا هر چی‌. نمی‌تونم اعتماد کنم.»
جلوش ایستادم و جدی و مصمم به چشم‌های براق و خسته‌ش زل زدم:«اژدها ناعادلانه بازی نمي‌کنه. در اینجا بازی، بازیِ هوشه نه دور زدن ما.»
زیبای من خسته‌ست، همونطور که من هستم. سفر خیلی طولانیه، برای اون سفر نجات دادن مردم لیبرا و برای من سفر علاقهٔ زهر مانندم. زهری که اروم اروم درحال کشتن منه. هر بار که می‌خنده، هر بار که گریه می‌کنه و یا هر بار که به چشم‌های من نگاه می‌کنه! زیبا و کشنده‌ای رز من.
پیشنهاد دادم و قبول کرد. بعد از خوابی تقریبا بی‌دغدغه و کوتاه به جزیره رسیدیم. آخرین جزیره!
سر و صدای کر کننده‌ای از جزیره میاد و باعث می‌شه ما به همدیگه نگاه کنیم. معلوم نیست اونجا چخبره و اون اژدهای لعنتی چه خوابی برای ما دیده!
شنِ جزیره صورتی، و قصرش قرمز و حتی درخت‌ها قرمز رنگ! فاصله‌ی ساحل ته قصز زیاد نیست پس ما زود می‌رسیم. در رو اروم باز کردم و اولین چیزی که دیده شد، مردها و زن‌هایی بودند که آزادانه با کم‌ترین لباس می‌رقصیدن. بوی نوشیدنی‌ها کل فضا رو گرفته و اهنگ توسط نوازنده‌ها نواخته می‌شد.
دست تهیونگ جدا و دست  من جدا کشیده شد. به طرف وسط جمعیت هدایت شدیم. هر دفعه توسط کسی گرفته و به رقص کشیده می‌شدیم. انقدر رقصیدیم تا من به تهیونگ رسیدم. دستش رو گرفتم و سمت خودم کشیدمش کنار گوشش گفتم:«بیا فقط برقصیم و از اینجا بیرون بریم.»
بعد از این حرف من، کل فضای رقص تالار خالی شد و نود قرمز و سفید فضا رو گرفت. همه جا ساکت شد. قلبم تند تند زد. حرف اشتباهی زدم؟
تهیونگ سر تکون داد و دستش رو روی شونه‌هام گذاشت و منم دستم رو دور کمرش حلقه کردم. کاش دنیا توی همین متوقف می‌شد. با هر بار پلک‌ زدن و سایه انداختنِ مژه‌هات زوی گونه‌ت من رو می‌کشی و زنده می‌کنی رز من‌. می‌رسه روزی که بتونم اینطوری توی بغل بگیرم و ببوسمت؟
آهنگ بلندی پخش شد و سعی کردیم ملودی رو پیدا کنیم تا طبق اون برقصیم. تهیونگ لبخند زد:«تو خیلی زیبا می‌رقصی!»
اوه این... چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشم از تهیونگ بشنوم. با لبخند متقابل تشکر کردم:«اوه ممنون، تو هم زیبایی... نه منظورم اینه که زیبا می‌رقصی!»
تهیونگ از قهقهه وسط رقص خم شد و دوباره دستش رو روی شونه‌های خجالت‌زدهٔ من گذاشت:«اوه جونگ کوک تو خیلی بامزه‌ای! من واقعا دوست دارم لیبرا رو در کنار همدیگه نجات بدیم... چون تو عالی هستی!»
من... عالی هستم؟ تهیونگ داری با قلب احمق من چیکار می‌کنی؟ دستش رو روی گونه‌م گذاشت و اروم کنار گوشم گفت:«می‌تونم ببوسمت؟»
تهیونگ من رو ببوسه؟! این... یکی چیزی اینجا درست نیست.
«انگشت؟ انگشت برای چی؟»
«ما گفتیم که...»
اوه چرا باید بهش یاداوری کنم، تهیونگ هیچوقت نیاز به یاداوری نداره.
«ما گفتیم هر وقت می‌خوایم همدیگه رو ببو...»
«جونگ کوک!»
سمت صدا چرخیدم، تهیونگ بود.
«تهیونگ؟ انگشتت رو بالا بیار.»
سریعا انگشت کوچیکش رو بالا برد. البته، تهیونگ واقعی هیچوقت به من نمی‌گه عالی، هیچوقت نمی‌خواد با من ترسو لیبرا رو نجات بده و هیچوقت نمی‌خواد من رو... ببوسه. قلب احمق من، باز هم کنترل خودت رو از دست دادی. به‌سرعت سمت تهیونگ رفتم.
«بیا سریع از اینجا بیرون بریم.»
تهیونگ قلابی داد زد:«صبر کن!»
سمت ما دویید:«شما ازادید که برید و همونطور که می‌دونید جزیره تا چند دقیقه‌‌ی دیگه خراب می‌شه اما...»
دو طرف صورتم رو گرفت و محکم لبم رو بوسید:«درمورد اینکه دوست دارم لیبرا رو باهات نجات بدم دروغ نگفتم! و اینکه واقعا بامزه‌ای! به امید دیدار هر دوی شما، موفق باشید!»
بدون پلک زدن بهش خیره شدم و تکون نخوردم. این چی بود؟!تهیونگ محکم دستم رو کشید و سمت در کشوندم. قدم‌های بلند بر می‌داشتیم تا زودتر به قایق برسیم و رسیدیم‌.
تهیونگ داد زد و من سمتش برگشتم:«ب...بله؟»
لبخند تو، این ذوق بامزهٔ تو به کل دنیا می‌ارزه رز زیبای من.
متقابل بغلش کردم و اروم از بغل همدیگه بیرون اومدیم.
«طبق این نقشه جزیرهٔ اژدها کمی دوره و ما می‌تونیم بالاخره کمی بی دغدغه بخوابیم.»
تهیونگ گفت. تایید کردم:«هوم، خوبه که بعد از این چند روز بخوابیم.»
و واقعا بهترین خواب این چند وقت رو داشتیم.
صداش مثل یک پر برای گوشم بود. اروم نشستم. خندید.
«موهات و صورت پف کرده‌ت، به اون‌ها می‌خندم.»
و دوباره شروع کرد به خندیدن. نیشگون ارومی از بازوش گرفتم و با لبخند از اتاقک بیرون رفتم. جزیرهٔ اژدها... بالاخره رسیدیم!
افتاب بود اما سرما روی پوستم می‌دویید. بوی عجیبی توی هوا پخش شده بود. کلاغ‌ها از هر طرف فریاد می‌زدن و هیچ درخت زنده‌ای نبود. اینجا... هیچ شباهتی به تعاریف کتا‌ب‌ها نداشت. ترس توی چشم‌های تهیونگ دیده می‌شد، توی چشم‌ هردوی ما.
«اینجا.. چه اتفاقی افتاده؟»
جلوتر رفتیم تا به قصر برسیم. در رو اروم باز کردیم.
اژدها مرده بود. بوی جسدش بد نبود اما جزیره پر بود از بوی مرگ اژدهای مقدس سرزمین ما. تهیونگ نمی تونست قدم بیشتری برداره. کاخ آرزوهای پسر لیبرا ریخت و صدای شکست امیدش گوشم رو کر کرد. بدون پلک‌ زدن گریه کرد.
«این... امکان نداره. بهم بگو این سر اژدها نیست که از بدنش جدا شده...»
سمت اژدها دویید و زانو زد و بدن بزرگش رو تکون داد:«بلند شو. خواهش می‌کنم بلند شو! زندگی یک لیبرا... به تو بستگی داره! خواهش می‌کنم دیگه نمی‌تونم مرگ و دستگیر شدن دوست‌ها و آشناهام رو تحمل کنم. بلند شو تو باید به ما کمک کنی!»
صدای فریادهای تهیونگ تن قصر رو می‌لرزوند. گریه می‌کرد و داد می‌زد، انگار کسی درحال باز کردن زخم‌های قدیمیش بود.
«نه خواهش می‌کنم... خواهش می‌کنم امید تمام مردم به منه. خواهش می‌کنم...»
هفت نفر ظاهر شدن. با لباس‌های مختلف و چهره‌های فرشته مانند.
«ت...تهیونگ؟»
سمت من برگشت:«چطور... چطور نجاتشون بدم جونگ کوک؟ اژدها مرده. اون‌ها کشتنش! می‌فهمی؟!»
«نه درواقع، باید بگم اژدها از اول وجود نداشته مرد جوان.»
تهیونگ تازه موقعیت رو درک کرد و سریعا از روی زمین بلند شد. چهره‌های درخشان اون‌ها نشون می‌داد که انسان‌های عادی نیستند.
«همه و همه برای فریب افکار عمومی بود. ما هفت نفر سالیان ساله که بر لیبرا حکومت می‌کنیم... بدون اینکه مردم از حضور ما با خبر باشن. اژدها درواقع جوری نماینده ما بود، حیوانی که ما ساختیمش تا خودمون مستقیما توی کارهای لیبرا دست نبریم. ما... خدایان این جهان هستیم. توی هیچ افسانه، هیچ خاطره و هیچ سفرنامه‌ای از ما نام برده نشده چون درواقع ما خودمون خواستیم و شما اولین نفراتی هستید که ما رو می‌بينيد.»
دوباره امید بود که توی قلب تهیونگ جوانه زده بود، می‌تونستم بو بکشم‌. سمت سه قدم به خدایان نزدیک شد:«ایا ما نجات پیدا کردیم؟»
«قهرمانان لیبرا، دو نفری که هر کدوم هدفی دیوانه‌وار پاک دارن. درسته، شما اون دو نفر هستید. شما امید لیبرا هستید و در درون شما هیچی جز پاکی دیده نمی‌شه. توی پیشگویی‌ها از شما نام برده شده و ما سریعا متوجه شدیم که کسانی که قراره بر علیه این جنایت چندین ساله انقلاب کنن، شما دو نفر خواهید بود.»
همه چیز سریع اتفاق می‌افتاد و من حتی ذره‌ای هم از این وضعیت سر در نمی‌آوردم. گوی براق و بزرگ شیشه‌ای از بالای سقف توی دست تهیونگ قرار گرفت.
«این گوی رو درست وسط میدان شهر بذار وقتی که تمام مردم شهر جمع شده‌ن، دقیقا همون موقع درش بیار و سمت اسمان بگیرش!»
«و... بعدش تموم می‌شه؟ ما پیروز می‌شیم؟»
«درسته، و شما در این انقلاب موفق خواهید بود.»
گوی رو توی کیسه گذاشت و سمت من برگشت:«زودباش بریم! ممنون خدایان، واقعا ممنونم!»
بیرون دویید و من هم بعد از تشکر بیرون رفتم. در اخر صدایی ضعیف شنیده می‌شد:«نباید بهشون می‌گفتی که یکی باید خودش رو فدا کنه؟»
اون شخص... من بودم؟ قدم‌هام به سمت قایق اروم شدن. تهیونگ خوشحال به قایق رسیده بود و داشت اسمم رو داد می‌زد تا عجله کنم. لبخند نیمه‌جونم رو ندید. البته که من باید خودم رو فدا کنم، فدای لیبرا نه، فدای تهیونگ. چطور می‌تونم بذارم تهیونگ زنده نباشه و اون رو فدای این انقلاب مسخره کنم؟ سمت قایق رفتم و داخلش نشستم و شروع کردم به رفتن سمت لیبرا، باید این ماجرا تموم می‌شد.
گوی درخشان تر شد و باد بیشتری وزید. گویا باز هم من نباید اون رو هدایت می‌کردم. کنار تهیونگ نشستم و سرم رو به دیوار قایق تکیه دادم‌، دقیقا مثل اون.
توجه تهیونگ بالاخره به من جلب شد.
«هوم؟ برای چی؟»
«این چند هفته‌ای که دنبال اژدها بودیم بهترین زمان عمرم بود. ممنونم که برام ساختیش تهیونگ.»
«ما هر دو داخل این ماموریت بودیم اینطور نگو!»
شاید باید الان بهش می‌گفتم چقدر دوستش دارم، با اینکه می‌دونم جوابش چیه:«من... مثل یک دوست دوستت ندارم. من شیفته‌ی تو شدم، شیفتهٔ رفتارت و شخصیتت و صورتت و هر چیزی که به تو مربوطه تهیونگ. اگه بدترین بیماری دنیا رو داشته باشی بهت کمک می‌کنم و سمتت میام، اگه ازم متنفر باشی و ترسو صدام کنی باز هم ازت محافظت می‌کنم انگار که تمام وجودم وابسته به محافظت کردن از توئه. اگه تو... اگه تو بخوای لیبرا رو نجات بدی من اونجام تا تو رو نجات بدم. تو رز منی و من خاری ام که به دورت پیچیده شده. تو... خدای منی نه اون هفت خدا و نه اون اژدهای کوفتی.»

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 08 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

ROSE ╎KV ✔️Where stories live. Discover now