اولین دیدار با رز.

247 30 7
                                    

انقلابیون لیبرا خواستنی‌ان؛ اما اون از همه‌شون خواستنی‌تر و باهوش‌تره. خواستنی از نظر شجاعت!
اون شجاست و از گفتنش به من که سربازی بیش نیستم دریغ نمی‌کنه. پسر انقلابیِ لیبرا! بی‌شک می‌تونیم ساعت ها صحبت کنیم و درحالی که تضاد بین حرف‌هامون گوش هر کسی رو کر می‌کنه باز هم به بحث ادامه بدیم؛ اخه می‌دونید؟ من خدمتگزار پادشاهم و اون می‌خواد قاتلش باشه، ما سیاه و سفیدیم اما با این مناون رو ستایش می‌کنم.
بله، من به طریقی اون رو ستایش می‌کنم؛ جنگیدن در برابر حکومت دیکتاتوری حاکم تمام اون سرزمین کار من و اون نبود اما دوست نداشت ساکت بشینه؛  از اون دسته ادم‌ها نیست که بخواد از حقش دفاع نکنه. یک گروه شورشی زیر دستش می‌چرخه و بی‌وقفه نقشه‌ی انقلاب می‌کشن!

به یاد می‌آرم که نیمه‌شبی اواسط پاییز بود، وقتی که برای بار اول دیدمش. بین شورشی‌ها رز صدا می‌شد و حتی روی ماسکش گلدوزی رز صورتی رنگ داشت. پیراهن سفید و زخیم پوشیده بود که خاک سفیدی‌اش رو کهنه و کثیف نشون می‌داد. اوه چطور زیبا تنش رو قاب گرفته بود. در همون حالت هم بوی رز وحشی می‌داد! با کشتی‌های بزرگ شورشیان، درحال تخلیه‌ی لیبرا بودن تا اژدهای آبی رو برای نجات مردم پیدا کنن؛ خودش و چند نفر دیگه که هنوز پیداشون نکردم! نجات مردم بی لیاقت لیبرا. 

اژدهای آبی، مقدس ترین موجود کل سرزمین و نجات دهنده تمام مظلوم‌ها، البته طبق افسانه‌ها.
اون مثل احمق‌ها تمام عمرش رو جلوی مجسمه اژدهای آبی تعظیم کرد. از نظر من به علاوه شجاع بودن، احمق هم توی صفاتش جا می‌داد.
اون موقع از نظرم یک پسر زبون دراز و یک دنده بود، الان هم هست؛ اما خصوصیات دیگه‌ای هم توی مغزم برای اون اضافه شده. مثل مهربونی و عشق بی‌اندازه‌ش به انتقام پدر و مادرش که توی یکی از درگیری‌ها علیه پادشاه مردن. از همون بچگی راهش رو پیدا کرد، تنفر از پادشاه و هر کی که توی قصرش کار می‌کنه. یادمه وقتی دستش رو گرفتم و محکم سمت خودم کشیدمش تا دستش رو ببندم، تقریبا کل بزاقش  رو روی صورتم خالی کرد‌ و بهم گفت برم بمیرم. اون با والدین آزادی‌خواه بزرگ شده بود و هیچ‌جوره زیر بار ظلم نمی‌رفت؛ اوه البته که اون موقع این‌ها رو نمی‌دونستم!

اون موقع سرباز درجه اول بیش نبودم. دست‌هاش رو انقدر محکم بستم که تا چند روز از دردش گریه می‌کرد و من با اخم و عذاب وجدان می‌خوابیدم و از خودم می‌پرسیدم:«آیا لازم بود؟» و بعدش به خودم تشر میزدم:«البته که لازم‌ بود.»
لجاجتش سرش رو به باد می‌داد، همیشه؛ اما خودش رو به طریقی نجات می‌داد، هر طریقی که به عقایدش توهین نکنه!

برای خودش ارزش قائل بود، خودش رو دوست داشت، آزادی‌خواه بود و هر موقع من رو می‌دید ترسو صدام می‌کرد؛ حق هم داشت. حالا جلوی چشم‌های من درحال چیدن سیب از روی درخت‌های خونه‌ی مادربزرگش بود.
«می‌دونی چند دقیقه‌اس بهم خیره شدی ترسو؟»

ROSE ╎KV ✔️Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang