رز زیبای من، از اول تا اخرش از من سوالات عجیب پرسید. سوالاتی مثل:«به نظرت اژدهای آبی، واقعا آبیه؟» یا «توی جزیرهٔ شهوت قراره بیوفتیم روی همدیگه؟! چه اتفاقی اونجا میافته؟!»
درجواب همشون، با لبخند گفتم که نمیدونم و من هم مثل تو برای بار اول از مرز خارج میشم. آخر عصبانی شد و گفت تو هم که هیچی نمیدونی! و بعد خوابید تا الان که به اولین جزیره رسیدیم. غروب شده بود. هوا توی متعادل ترین حالت خودش قرار داشت، و این تعادل عجیب بود. اینجا نه بادی حس میشد و نه هیچگونه حرکتی، انگار وارد یک حباب ثابت شده بودیم.
لنگر رو انداختم. درخت های جزیره طلایی بودند و در وسط کاخ مشکی رنگی قرار داشت. اخم کردم. جزیرهی غرور...
«تهیونگ...تهیونگ بیدار شو.»چشمش رو باز کرد:«ما کجاییم؟ رسیدیم؟!»
«اره. الان وارد جزیره شدیم. هر اتفاقی که افتاد فقط یادت باشه اون جزیره برای چیه تا گول هر چیز یا هر کس رو نخوری. توی جزیره های بعد هم همینطور. فقط به ذاتت اعتماد کن تهیونگ، همونطور که من میکنم.»
با صورتی جدی سرش رو تکون داد؛ انگار هم برای من تایید کرد و هم خودش. ایستادم و دستم رو سمتش دراز کردم تا به کمکش بلند بشه. درختهای جزیره رو یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم. هوا تاریک شده بود ولی دیگه اهمیتی نداشت؛ ما به قصر رسیده بودیم.
در باز بود. داخل شلوغ به نظر میرسید. تهیونگ، دستم رو محکم گرفت و فشار داد. بعد از نگاه کوتاهی، باهمدیگه وارد شدیم.
یک مهمونی بزرگ و تجملاتی. زنها و مرد ها با لباسهای اشرافی سر هر میز نشسته بودند موسیقی اروم و زیبایی که نواخته میشد و توی گوشم پیچید و برای لحظهای اضطراب رو از من دور کرد. چیزی توی چهرهٔ تمام اونها یک شکل بود، آرایش غلیظی که به جای زببا تر کردنشون عجیب و ترسناکشون کرده بود.
موسیقی از نت خارج شد و بعد ایستاد. تمام نگاهها سمت ما چرخید. تهیونگ محکم تر دستم رو فشار داد.
صدای رسا و بلندی از بین جمعیت به گوشمون رسید:«پناه بر...این دو جوان مهمان من هستند؟! چنین زیباییای تا به حال ندیده بودم! باهم اومدید؟»
سریع جواب دادم:«بله، خانم.»
موهای سفید رنگش فر بودند و بالا بسته شده بودن. ابروهای خیلی پهن که تقریبا نیمی از پیشونی زن رو پوشونده بود و لبهای عجیب و رنگ شده.زنی از طرفی تهیونگ و زن دیگهای از طرفی من رو کشید.
محبوبم ترسیده با چشمهاش دنبال من میگشت. عدهای زن و مرد دور اون و عدهای دور من جمع شده بودند.«تو خیلی زیبا تر از دوستت هستی پسر، برای چی با اون دوستی؟»
زیبا تر از پسر محبوبم؟ پیرمرد خرفت.
زن دیگهای گفت:«قد بلند و زیبا و خوش اندام. اگر اینجا بمونی، خانوم تا ابد ازت مراقبت میکنه. بهت قول میدم بهترین شرایط رو...»
YOU ARE READING
ROSE ╎KV ✔️
Fanfiction╌ رُز ╌ تــــمام شـــده. داستان سربازِ حکومتی ظالم رو روایت میکنه که عاشق سردستهی شورشیها شده. این عشق محاله و ممکنه منجر به مرگ اون بشه. از طرفی پسر شورشی تلاش میکنه تا انتقام خانوادهی مردهاش رو از پادشاه بگیره. پسر مجبور میشه با تمام ت...