فلش بک..
نفس عمیقی کشید تا خونسردیشو حفظ کنه.
با کمی استرس دستگیره در و خیلی آهسته و آروم کمی سمت خودش کشید و به سمت پایین هولش داد تا سر و صدای کمتری ایجاد کنه.
دمپاییهاشو کنار در درآورد تا با راه رفتن سر و صدای زیادی برای پسر خوابیده رو تخت ایجاد نکنه.
بالشتشو کمی بالاتر گرفت و اولین قد و به داخل اتاق برداشت که رایحه آلفای خوابیده رو تخت به مشامش خورد.
نا محسوس دم عمیقی گرفت.
دومین قد رو برداشت و نگاهی به آلفای خوابیده انداخت تا بیدار نشه.
همینطور آهسته آهسته با نفس حبس شده تخت و دور زد و اون طرف تخت ایستاد.
خیلی استرس داشت و میترسید و صدای رعد و برق هم به تنش درونیش دامن میزد.
و اما آلفای رو تخت از قبل و از ورود پسرک نوجوان به اتاق با حس کردن رایحه ترسیده پسر از حالت خواب و بیداری خارج و کامل بیدار شده بود.
امگا کوچولو هنوز اونقدر تو پنهان کردن رایحش موفق نبود برای همین هیونگش متوجه ترسش شده بود.
با آروم ترین حالت ممکنه بالشو گذاشت کنار بالش هیونگش و آهسته نشست رو تخت.
برگشت تا ببینه آلفای کنارش خوابه یا نه که با بسته بودن چشم هاش خیالش از بابت خوابیدنش راحت شد.
غافل از اینکه مرد سعی داشت بابت رفتار پسر خندشو کنترل کنه.
با استرس رو تخت دراز کشید و به سمت مخالف هیونگش برگشت.
سردش بود ولی برای اینکه مرد بیدار نشه دست به پتو نمیزد.
دست به سینه با حالتی جنین وار داخل خودش جمع شد.
کافی بود یه قل بخوره تا بیوفته زمین اما میترسید با حرکتش آلفای به ظاهر خوابیده رو بیدار کنه.نفس لرزونی کشید و سعی داشت با دم عمیقی که از رایحه آلفا میگرفت آرامش و به بدنش و دعوت کنه.
چند دقیقه گذشت و امگا کوچولو کمی چشماش گرم خواب شده بود که با صدای رعد و برق و روشن شدن یکباره اتاق با وحشت تکون خورد و بدنش ناخوداگاه و غیر ارادی شروع کرد به لرزیدن.
آلفای کنارش که مثل خودش تو عالم خواب و بیداری بود بالاخره چشم باز کرد و با دیدن کوچولوی ترسیده کنارش دستشو دور کمرش حلقه کرد و پسرکو به سینه خودش چسبوند.
پتو رو از زیر پا بلند کرد و رو بدن لرزون پسرک انداخت.
صورت امگا داخل گردن هیونگش بود و لباسشو تا جایی که میتونست داخل مشتش فشار میداد.
الفا رایحه آرامش بخششو آزاد کرد و با یه دست سر پسرک و بغل گرفته و با دست دیگش پشتش و به آرومی نوازش میکرد.
_اینجام.. نترس فقط رعد و برق بود.+هیونگ..
_بخواب جوجه..من همیجام جایی نمیرم.
جیمین که خیالش راحت شده بود دستشو رو کمر هیونگش انداخت و بیشتر خودشو بهش چسبوند.
اون الفا ..پناه جیمین بود.
مکان امن که میگفتن هیونگش واقعا برای امگای داخل آغوشش یه مکان امن بود.
جایی که جیمین میدونست هر اتفاقی بیوفته می تونه به اونجا پناه ببره و هیونگش از همه چی در مقابلش محافظت میکنه..
YOU ARE READING
"نخستین سنگ"
Actionخیلی وقت بود که تو توهمات نفرین شده شبانش غم زده،وجود عزیز پریزادشو تصور میکرد و تو خیالش جای جای تنشو بوسه بارون میکرد.. اما مگه اجازه میداد این توهمات ادامه داشته باشه؟ یه جواب واضح این وسط وجود داره.. "نه!" "میشه بهم بگی چطور تن مقدستو ببوسم...