___________________________________________
_ حق نداری ترکم کنی! حق نداری !
___________________________________________
مسکو / ساعت 8صبح/ کلیسای سن باسیل /2024
امروز روزی پاییزی سردی بود سوز سرما صورت آرس را آزار می داد اما او از سرما لذت میبرد. او این سرما را دوست داشت .
به منظره رو به رویش خیره شده بود و در افکار سمی خودش غرق بود .
از زمانی که از بیمارستان مرخص شده بود به آنجا رفته بود. میخواست برای مدتی از تمام دنیا فاصله بگیرد.
او خجالت میکشید و میترسید .خجالت از رفتارش و ترس از رفتارشان !
تصمیم داشت چند ترم مرخصی بگیرد تا به وضعیتش سروسامان دهد تا شاید حالش بهتر شود .
چشمانش را به آرامی روی هم گذاشت تا کمی تمرکز کند دوست داشت با خانواده اش ارتباط بگیرد . دلتنگشان بود !
اما
اصلا توجهی به او خواهند کرد ؟_هعی پسر روسی ؟
کمی چرخید دختر قد کوتاهی کنارش ایستاده بود خودش را با لباس های گرم پوشانده بود و چشمان بزرگ و درخشانی داشت و قسمتی از موهای بلوندش بر روی صورتش ریخته بودند که چهره جذابی برای او ساخته بود .
_خ...ب ....خب ..نه
دختر لرزش را در صدای آرس احساس کرد و صورت خندانش را بیشتر به رخ کشید تا نشان دهد باید به او اعتماد کند
_ راستش من خیلی به خارجی ها علاقه دارم
آرس کمی گیج شده بود و با خود می گفت «قصد او چیست ؟»اما در هر حال لحن زیبا و گرم دختر باعث شد او هم لبخندی بر روی لبش جا خشک کند :
_اه ......که.... اینطور
دختر سریع دستش را جلو آور و با خوشحالی گفت :_اسم من مارینا ست... ماریانا دیمیتریونا ماکاروا . اسم تو چیه ؟
آرس مردد دستش را جلو آورد با دست لرزانش دست دختر را آرام فشرد . از وقتی به روسیه آمده بود کسی به او این چیزها را نگفته بود
«اسمت چیه ؟»
« حالت چطوره ؟ »
« از دیدنت خوشحالم »
دست مارینا رها کرد و دستش را سریع به درون جیب هودی سفیدش فرو کرد تا مارینا لرزش آن را نبیند .
_منم آرس گارسیا......آرس گارسیا مارتینز . اهل اسپانیا
مارینا لبخند شیرینی تحویل پسر داد و با خوشحال فریاد کشید :
_من عاشق اسپانیام پسر .
آرس نمادین لبخندی ملایم به نمایش گذاشت و سری تکان داد
در واقعیت خوشحال بود که توانسته با کسی حرف بزند.
او همیشه منزوی و گوشه گیر بود و هیچوقت برای دوستی با کسی پیش قدم نمی شد.
این خوشحال کننده بود که کسی اورا دیده بود و به او فکر کرده بود .
اما باز هم با فکر وضعیتش دوباره غمگین به نرده ها تکیه داد .
مارینا به آرس خیره شد نمی دانست چرا اما از همان روز اولی که آن پسر را دید از آن خوشش می آمد.
شاید ارس نداد اما مارینا دقیقاً از همان روز اول که آرس به دانشگاه آمد بر خلاف همه افراد که اورا مورد تمسخر قرار میدادند سعی کرد اورا درک کند
هر روز به راه رفتن او خیره میشد
چگونه به دانشکده وارد میشد
چگونه خارج میشد
چه زمانی سوار مترو میشد و چه زمانی خارج میشد .
او همه و همه را نگاه میکرد و تا آخرین لحظه به این فکر میکرد .
«چرا اون اینطوریه ؟»
YOU ARE READING
are you my angel ?
Romanceبه چهره اش خیره شد و از گردن سفیدش دل کند. دستش را روی آن صورت زیبا گذاشت . حس دلتنگی درحال شکاف آن قلب درون سینه اش بود . اورا آزار میداد و وا میداشت با همان اسمی که دوست دارد صدایش کند : _فرشته ! فرشته ی من ! صدای موسیقی بلند گوشنواز تر شده بو...